گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، زهرا مهاجری؛ اصلیتم کاظمینی است. از همان نوجوانی روحیه مبارز داشتم. سیزده ساله بودم که به خاطر پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) تبعید شدیم به ایران. فعالیت هایم ادامه داشت تا این که جنگ شد. خانواده ام با شرکت کردنم در جنگ مخالفتی نداشتند. پیش از این هم برای ازدواجم، شرط مبارزه گذاشته بودم و گفته بودم همسرم باید کسی باشد که با این گونه فعالیت های من مشکلی نداشته باشد. حضرت امام هم گفته بودند خدمت به جبهه ها تکلیف است. به همین خاطر بار سفر بستم و عازم جبهه ها شدم.
آن زمان پسرم شش ساله بود! پسر کوچکم را به خواهرم سپرده بودم و عازم شده بودم. گاهی که برای مسائل تدارکاتی به تهران می آمدم، سعی می کردم به خانه نروم تا پسرم را نبینم و هوایی او نشوم تا مبادا هوایی شدنم مرا از رفتنِ دوباره بازدارد.
پسرم هر بار که تلفنی با هم صحبت می کردیم می گفت: مادر من اینجا درس هایم را خوب می خوانم، شما نگران نباش و به مجروحین برس!
چهار سال در جنوب خدمت کرده ام، نه ماه در غرب. همه کار می کردم. از کارهای تدارکاتی گرفته تا رسیدگی به مجروحان. البته در پادگان جی آموزش دیده بودم و در دانشکده افسری دوره گذرانده بودم و حتی بلد بودم آرپی جی بزنم اما در آن شرایط، بیشتر کارم این بود که با آمبولانس به خط مقدم بروم و مجروح بیاورم عقب.
آن زمان پرستارها حجاب درست و حسابی نداشتند و یک روسری کوچک سرشان می کردند. رزمنده ها که می دیدند ما با پوشش کامل به کارهای امدادی می رسیم، از حضور ما خوشحال می شدند.
یادگاری های جنگ
هفت بار مجروح شده ام. چندین بار ترکش به شکم، زانو و به دستتم اصابت کرده ولی مجروحیتی که من را از جنگ برگرداند، شیمیایی شدنم بود.
در عملیات والفجر 1 در محور فکه، در چادرهای خط مقدم نشسته بودم که متوجه سروصدای زیادی از بیرون چادر شدم. بیرون که آمدم دیدم بمب شیمیایی زده اند و رزمنده ها یکی یکی دارند پرپر می زنند. یکی سوخته بود، یکی از درد به خودش می پیچید، یکی مشکل تنفسی پیدا کرده بود...
ریه، قلب، اعصاب و پوستم تحت تاثیر بمب شیمیایی قرار گرفت.
معجزه ای که با چشمان خودم دیدم
یک روز که درگیری بالا گرفته بود، چندین مجروح را که تعدادشان زیاد هم بود با آمبولانس به عقب فرستادیم. خبر رسید که محور بالا هم درگیری شده و مجروح زیادی به جا گذاشته است. چون آمبولانس نبود من تصمیم گرفتم با کوله پشتی که حاوی لوازم امدادی بود به آنجا بروم و امداد اولیه را انجام دهم تا نیروهای کمکی سر برسند، ولی گویا مسیر را اشتباه رفتم.
عراقی ها پیش آمده بودند و همه جا خطر اسیر شدن بود. راه را گم کرده بودم و بر اثر خمپاره ای که در نزدیکی ها منفجر شده بود، دستم جراحت پیدا کرده بود.
خسته بودم و خونریزی داشتم. نمی توانستم به راهم ادامه بدهم. وقتی کاملاً از پیدا کردن راه ناامید شدم، خسته و بی حال روی زمین نشستم و یکی از آستین هایم را پاره کردم و زخمم را با آن بستم.
به خاطر خونریزی، تهوع داشتم و تشنه بودم. متوسل شدم به حضرت زهرا(س). گفتم یا حضرت زهرا(س) تو که دخترت اسیر شده برای من اسارت نخواه.
هنوز این حرف از دلم رد نشده بود که جلوی صورتم، همانطور که سرم پایین بود، دو تا پوتین دیدم. سرم را بلند نکردم و گمان می کردم که اسیر شدم. پوتین نه به ایرانی ها می خورد نه به عراقی ها. همانطور که سرم پایین بود بلند شدم.
احساس می کردم قد بلندی دارد. آرام به زبان عربی گفتم: "اخی! این مقر جیش الاسلام." با سر به قسمتی از راه که چند بار از آن آمده بودم و ناامید برگشته بودم اشاره کرد و گفت: "اذهب من هذا الطریق."
من از همان راهی که مرد بلندقد گفته بود رفتم و به خاکریز ایرانی ها رسیدم و پرچم ایران را دیدم. این نجات، یک معجزه بود؛ معجزه ای که با چشمان خودم دیدم.
امینه وهاب زاده- جانباز هفتاد درصد