گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب جدید نشر صاعقه با نام «وقتی که کوه گم شد» بر اساس زندگی نامه سردار بی نشان حاج احمد متوسلیان در قالب فیلم نامه و به قلم بهزاد بهزادپور از فیلمسازان و فیلم نامه نویسان ادبیات پایداری به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
اتاق حمیده:
حمیده در قاب پنجره باز اتاقش ایستاده و به دور دست ها نگاه می کند.
دوربین به او نزدیک می شود.
از دید حمیده، حاج احمد را در میان تپه ماهورها می بینیم که کریم را کول کرده و به جلو می رود. موسیقی زیبایی بر این تصویر شنیده می شود.
دوربین به حمیده نزدیک می شود.
حاج احمد در کنار تهرانی که شلوارش را می دوزد ایستاده و با خشم می پرسید: حاج احمد: چی رو می دوزی؟
تهرانی: شلوارم رو.
حاج احمد شلوار تهرانی را می گیرد و به محل دوخته شدن شلوار می نگرد. دمپاهای شلوار به هم دوخته شده، حاج احمد در راهرو با دست جلوی دهانش را گرفته تا صدای خنده اش شنیده نشود.
حمیده و فریبا در خیابان راه می روند حمیده همچنان در فکر است.
دست و پای حاج احمد را گرفته اند و دکتر مشغول بیرون آوردن ترکش است، ناگاه حاج احمد از حال می رود و ترکش بزرگ در داخل ظرف استیل می افتد.
حمیده بر روی پشت بام خانه شان ایستاده و به دور دست ها می نگرد.
دوربین به دست های حاج احمد که از پشت تخت سنگی رو به آسمان رفته نزدیک می شود.
صدای حاج احمد: خدایا این دست های ضعیف و بی رمق احمده، همون احمدی که فقط به دل خوشی تو پا توی این راه گذاشت.
بر روی چهره حمیده، ادامه صدای حاج احمد شنیده می شود.
صدای حاج احمد: همون احمدی که فقط برای دفاع از مظلوم، آواره این بیابون ها شد. حالا نگاه کن به دست های خالی احمد.
کریم روبه دوربین می گوید.
کریم: من نمی دونم این مرد از فولاد ساخته شده بود یا پوست و گوشت.
ظهر، عصر شد، عصر هم غروب شد و ما همین طور از میون عراقیا عبور می کردیم.
حاج احمد رو به بچه ها می گوید.
حاج احمد: تقریباً نزدیک به 180 قبضه توپ اون بالاست، دیگه خودتون حجم آتیش این همه توپ رو می تونید حدس بزنید.
کریم رو به دوربین می گوید: بعدها فهمیدم که چرا حاج احمد این همه با دقت و وسواس همه چی رو شناسایی کرد، که چرا وجب به وجب اون ارتفاع رو بو کشید و وارسی کرد.
حمیده در حیاط دبیرستان، تکیه به دیوار داده و صدای حاج احمد بر این تصویر می آید.
صدای حاج احمد: به خدا باید جواب بدیم، مگه الکیه؟ این همه مادر و پدر به امیدی جون بچه هاشون رو سپردن دست ما. ما بابت تک تک اینا مسئولیم.
تصویر حاج احمد که به همت و دستواره می گوید.
حاج احمد: مگر می شه بدون حساب و کتاب ببریشون عملیات. می خوایم بیست کیلومتر تو عراقیا نفوذ کنیم.
حمیده در کلاس به نقطه ای خیره شده دوربین به سمتش می رود.
مرتضی در مقابل گردانی که مشغول مانور است ایستاده و با فریاد می گوید.
مرتضی: همه شنیدن. همه خواندن، همه تو فیلم تماشا کردن، هیچ کس تا توی این جهنم آتیش نباشه، نمی فهمه اون دست نوشته یعنی چی.
هیچ کس تا بوی باورت رو نشنو و زمین زیر پاش نلرزه و تشنگی امانش رو نبره و مرگ رو با تمام وجود احساس نکنه، نمی فهمه حاج احمد یعنی چی.
نیما در ماشین رو به حمیده می گوید.
نیما: یعنی واقعاً تو به این نتیجه رسیدی؟!
حمیده: فکر کنم این طور به صلاح جفتمونه. تو باید با کسی ازدواج کنی که باهات هم فکر باشه. قبولت داشته باشه.
دست مرتضی نقشه را تا می کند و می گوید.
مرتضی: احمد به زانو درآورد صدام رو تو فتح المبین.
حمیده که دراز کشیده چشم هایش را می بندد، نم اشکی از گوشه چشمش می غلطد و با لبخند زیر لب می گوید.
حمیده: احمد به زانو درآورد صدام رو تو فتح المبین
پارکی در کنار خیابان
سعید در حضور فریبا با صدایی لرزان به حمیده می گوید
سعید: دوست داری روپاهات بیفتم، آره. بس نیست این همه نامه و التماس و درخواست؟ قبول دارم، نیما هم پولدارتره هم خوش تیپ تر، اما خودت می دونی که دلش عین دل من نیست. من تو رو برای ازدواج می خوام اما اون تو رو برای هوسش انتخاب کرده. پیش خودم گفتم مرگ یه بار شیون هم یه بار.
میام بهت همه چی رو می گم، حالا هم که اومدم و دارم باهات حرف می زنم، نه یک کلمه جوابم رو می دی نه یه لحظه نگام می کنی. به خدا قسم که این رفتار درست نیست. خدا رو خوش نمی آد از این رفتاری که با من می کنی.
ناگاه حمیده می ایستد. سعید با نگرانی به او نگاه می کند، حمیده رو به سعید می کند و با نگاهی غم زده به او می نگرد.
سعید قدری دستپاچه می شود.
حمیده با صدای آرام می گوید.
حمیده: یعنی تو هنوز نفهمیدی که ما به درد هم نمی خوریم؟ یعنی تو هنوز متوجه نشدی که این علاقه یک طرفه است؟ یعنی تو نمی خوای قبول کنی که باید با دختری ازدواج کنی که دوستت داشته باشد؟ آقا سعید، چرا نمی خوای قبول کنی من به تو علاقه ای ندارم.
نه این که تو آدم بدی هستی نه، تو خیلی هم پسر خوبی هستی، اما من هیچ انگیزه ای برای ازدواج با تو ندارم. چی کار کنم، دست خودم نیست.
سعید با صدای لرزان می گوید: سعید: چرا؟ مگر من چه عیبی دارم؟
حمیده: آقا سعید تو هیچ عیبی نداری، اما اونی نیستی که من دنبالشم،
سعید: آخه تو دنبال کلی هستی؟ نیما؟
حمیده زهر خندی می زند و می گوید.
حمیده: قبلاً دنبال نیما بودم، اما حالا دیگه نه، ماجرای من و اون تموم سد.
سعید: پس رسیدی به همون حرف هایی که تو نامه هام بهت می گفتم.
حمیده: نه علتش نامه های تو نبود، دلیلش نوشته های پشت نامه بود.
سعید اخم هایش درهم می رود و زیر لب می گوید.
سعید: باز اون نوشته ها، باز اون یادداشت ها.
حمیده به یکباره با لحنی تند به سعید می گوید
حمیده: آره اون نوشته ها، آره اون یادداشت ها، چرا یه بار به خودت جرات ندادی اون نوشته ها رو بخونی؟ چرا وقتی فریبا خواست بهت بده، ازش نگرفتی؟ چرا تا اسم اون یادداشت ها می آد اخم هات می ره تو هم و ازشون فرار می کنی.
سعید: من که می دونم درباره چیه، دیگه برای چی بخونمشون.
حمیده: تو اشتباه می کنی، تو دوست داری چشم هات رو ببندی و هیچ چیز جز خودت رو نبینی. تو می ترسی به آدم های گنده تر از خودت نگاه کنی. تو از پی بردن به بی ارزش بودن خودت وحشت داری منم.
عین تو بودم، منم نمی خواستم قبول کنم. منم فکر می کردم بهترین آدمم و توی درست ترین مسیر دارم حرکت می کنم.
زندگی یعنی همین، این ور و اون ور رفتن و خرید کردن و گردش رفتن و دوست پسر داشتن و دست آخر کنکور و دانشگاه.
اما نمی دونم چی شد. نفهمیدم اون دست نوشته چطوری توی دلم شک انداخت و بهم گفت نه، زندگی همه اش این نیست که تو فکر می کنی.
آدم قیمتی این آدم هایی نیستن که بهشون چشم دوختی. باید به همه چی از نو نگاه کرد. از اول.
سعید: خودت می فهمی که چی می گی؟
حمیده با عصبانت به سعید می گوید.
حمیده: چرا به خودت جرات نمی دی اون دست نوشته رو بخونی. چرا نمی خوای توی آینه آدم هایی که تو اون دست نوشته هستن، قیافه خودت رو ببینی؟ ارزش خودت رو پیدا کنی؟ چرا از خودت سئوال نمی کنی به چه دلیل ماجرای خودم و نیما رو بهم زدم؟ چرا نیما هم برام بی رنگ شد؟
سعید: من که قبل از نیما برای تو بی رنگ بودم، فکر کنم حالا دیگه اصلاً وجود ندارم.
حمیده: من دیگه با تو حرفی ندارم، تو دوست داری دنیای خیالت دست نخورده باقی بمونه. به خاطر همین حاضر نیستی یه برگ از اون دست نوشته رو بخونی و یه کلمه از حرف های منو بفهمی. خداحافظ.
حمیده با عصبانیت می رود.
سعید گیج و پریشان می ایستد و به رفتن حمیده نگاه می کند. در چشم های سعید غم و تفکر آمیخته شده.
فریبا به آرامی برمی خیزد و در حال رفتن مقدار زیادی از دست نوشته ها را به سعید می دهد و می گوید:
فریبا: آقا سعید، عشق و محبت به زور تو قلب کسی ایجاد نمی شه، بهت پیشنهاد می دم تو آینه این دست نوشته به خودت نگاه کن. باید واقعیت رو دید، با بستن چشم، هیچی عوض نمی شه.
فریبا نیز می رود.
سعید همچنان غم زده به فکر فرو رفته است.