گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ ایستاده بود ورودی شهر کربلا و زیارتنامه امام حسین(ع) را بین مردم پخش می کرد. یکی از زیارتنامه ها را هم به من داد. وقتی نوشته رویش را می خواندم، یک جور حس ذوق و غرور داشتم. نوشته بود:
الفاتحه الی ارواح مراجع دین العظام و بالاخص الامام الخمینی(ره)
مسیر ورود زائرهای پیاده به کربلا از جهتی است که اول به حرم حضرت عباس(ع) می رسند. آنها اما راه را اشتباه رفتند کوچه پس کوچه ها را را که رد کردند، یکباره به حرم امام حسین(ع) رسیدند. یکی شان ایستاد همان دم حرم و چادرش را محکم گرفت. به محضر امام(ع) که سلام داد، رو کرد به بقیه دخترها و سرش را زیر انداخت: کاش امام(ع)، تاول های پامون را نبینه.
شماره میله ها که تمام شد، دیگر به کربلا رسیده بودیم. توی خیابان سمت چی که پیچیدم، هر گوشه و کنار یکی از رفقا ایستاده بود و صدای هق هقش توی همهمه ماشین ها و رفت و آمد مردم گم شده بود. آن لحظه نگاهمان را که به ته خیابان دوختیم، تصویر گنبد حریم عباس(ع) بود که قبل از هر چیزی خستگی سه روز راه رفتن را از پاهایمان بیرون برد.
تازه از راه رسیده بودند و صدای اذان ظهر بلند بود. تا پاهایشان را توی حرم گذاشتند، مکبر تکبیره الاحرام را گفت و همان ورودی حرم به نماز ایستادند. بعد از نماز قیافه های خاکی و خسته شان دیدن داشت.
وقتی وسط شلوغی حرم دست در گردن هم انداخته بودند، با صدای بلند گریه می کردند و به هم تبریک می گفتند: زائرهای پیاده مولای ما حسین(ع).
خیلی دلش می خواست شش گوشه را ببیند.
از راه که رسید رفقایش را رها کرد و رفت به سمت حرم امام حسین(ع). وقتی نزدیک رواق شد، توی شلوغی دور ضریح، تاول های پایش لگد می شد و نمی توانست جلوتر برود.
همان جا ایستاد، چادرش را کشید روی صورتش و زیر لب دم گرفت: با پاهای پرآبله، پا به پای سر تو.... به امید زیارتت، اومده دختر تو.
تا به حال تل زینبیه راندیده بود.
از همان بالای تل رو به حرم اباعبدالله(ع) ایستاده بود و نگاه می کرد چند لحظه ای که گذشت با صورت قرمز برگشت و به من نگاه کرد، بعد بغضش را قورت داد: از اینجا که قتلگاه خیلی واضح پیداست.
آنقدر توی جاده کربلا شیطنت کرده بودند که مسئول گروهشان به کلی ناامید شده بود. اسمشان را هم گذاشته بودند؛ «گروه اخراجی ها»
اما همین مسئول گروه چشم های خیسش گرد شد وقتی گروه اخراجی ها به کربلا رسید. توی بین الحرمین بودند. یکی شان به سجده افتاده بود، آن یکی صدای گریه اش بلند بود.....
آن قدر حال و روزشان دیدنی بودکه حتی مستندسازهای تلویزیون هم این صحنه را شکارکردند و جمع شدند دورشان.
نشسته بودیم توی یکی از حجره های دور حرم امام حسین(ع). حواسم به او بود. همان طور زل زده بود به حرم و اشک می ریخت وسط گریه اش نگاهم کرد: میدونی؟..... اشک اما حرفش را برید.
این بار نگاهم نکرد: تا حالا فکر کردی که ...... چرا قتلگاه آنقدر بزرگه؟
بعد از نماز، بین الحرمین خیلی شلوغ بود. خیلی ها هم محرم و نامحرمی را رعایت نمی کردند. اعصابمان از شلوغی به هم ریخته بود. او اما وضعیتش فرق داشت.
درست بین یک عده مرد نامحرم گیر افتاده بود و کسی هم راهی باز نمی کرد که از آنجا رد شود. بالاخره از بین الحرمین بیرون آمدیم. نشست یک گوشه و اشکش سرازیر شد. خواستم دلداری اش بدهم: ایرادی نداره، حالا که از اونجا اومدیم بیرون.....
سرش را بلند کرد: اینا که زائرهای امام حسین(ع) اما.... چطور میشه..... بین اون مردای حرامی.... با معجزی که به غنیمت رفته....
پرشورترین وقت سفر، شب نیمه شعبان بود. آن وقت که بین قرآن و اذان مغرب، روحانی حرم امام حسین(ع) به زبان عربی خطابه اش را ادا کرد.
بعد که همه مردم توی صحن، از شور حرف های او روی پا ایستادند، دست هایش را بلند کرد. هیچ وقت مثل آن شب صدای عاجزانه «یا الله» گفتن مردم را نشنیده بودم.
وقتی که روحانی صورتش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «رب عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان.... یا الله»
امام باقر(ع): گناهان کسی که در نیمه شعبان امام حسین(ع) را زیارت کند آمرزیده می شود و در آن سال گناه و لغزشی برایش نوشته نمی شود تا سال تمام گردد و اگر در سال آینده حضرت زا زیارت کرد گناهانش آمرزیده می گردد.
نذری او با همه نذری های آن شب فرق داشت.
زیارت امام حسین(ع) را که خواندم. یک لحظه شلوغی جمعیت توی حرم چشمم را گرفت.
وقتی مردم توی حرم را از جلوی چشم هایم می گذراندم، یک چیزی بدجور روی دلم سنگینی کرد: «عزیز علی ان اری الخلق و لاتری.....»
از همان اول شب که کنارش آمدم. با آن قرآن خواندن غلیظ عربی اش یک جور خاصی به دلم نشست.
ساعت حدود ده شب بود که خواستم از حرم بروم. تا بلند شدم. از پشت دستم را کشید. لبخندی زد و به در حرم امام حسین(ع) اشاره کرد: «لا..... فی النصف من شعبان.... کربلاء جنه»
تولد خیلی ها توی همان روزهای سفر بود. به همین خاطر مسئولان کاروان برای هر کدامشان یک کتاب خریدند. روی کتاب ها هم نوشتند: باید دوباره متولد شد و برای زایش چه جایی بهتر از کربلا؟
«کشوانیه» دم حرم خیلی شلوغ بود. شماره کفشم را دراز کرده بودم سمت پیشخوان کفشداری که یک چیزی محکم خورد توی صورتم!
چشم هایم را که باز کردم زن عرب را دیدم که دمپایی اش را گرفته بود نزدیک صورت قرمز و عصبانی اش، تا خواستم چیزی بگویم شروع کرد به زدن توی صورتم و داد و هوارش بلند شد. حتی فرصت فرار کردن هم نمی داد. از یک طرف جای دمپایی اش روی گونه ام زُق زُق می کرد و از طرف دیگر جای عینکم که با هر ضربه زن عرب می رفت بالا و محکم می خورد روی دماغم.
آخرش خودش خسته شد. وقتی هلم داد و با غرولند رفت تازه فهمیدم بنده خدا دمپایی اش را که توی آن شلوغی از کفشداری گرفته، چند بار به من گفته راه بدهم که او برد و من هم از جایم تکان نخورده ام. نگو عصبانی شده و با دمپایی افتاده به جان من!
نشست توی حرم امام حسین(ع) و زل زد به گنبد: شما که می دونید..... تمام پول سفرم توی همون کیفی بود که توی جاده کربلا گم کردم......
تازه از حرم برگشته بود که یکی از هم کاروانی هایش گفت: بچه ها! ما یه کیف پول توی راه کربلا پیدا کردیم که معلومه مال ایرانی هاس..... کسی کیف پولشو گم نکرده؟
مهندس ها، ایرانی بودند و مسئول کار گذاشتن درب رو به روی ضریح امام جواد(ع).اما هر چه وسیله می خواستند کسی در اختیارشان نمی گذاشت.
آخرش به امام جواد(ع) توسل کردند. آمدند توی صحن و هر چه جوان ایرانی پیدا کردند، با خودشان بردند.
آن شب به جای چرثقیل، مردهای ایرانی درب به آن سنگینی را جا به جا کردند و هر طوری بود نصبش کردند.
دم اذان رسیده بودیم سامرا.
داشتیم از توی خیابان منتهی به حرم می دویدیم تا به نماز برسیم که یک باره صدای اذان میخکوبمان کرد.
بغض غربت دوید توی گلویمان وقتی شنیدیم که؛ اذان شهر سامرا «اشهد ان علیا ولی الله» ندارد.
بین آن همه زائر سامرا که فقط یک ساعت وقت داشتند و کلی زیارتنامه نخوانده روی دستشان بود، انگار کسی به فکر سینه زنی و عزاداری در حرم نمی افتاد.
صحنه اش خیلی دیدنی بود. وقتی بچه های کاروان دور هم حلقه زدند. دست هایشان را روی سینه کوبیدند و صدای مداح توی صحن آجری حرم پیچید:
«سلم لمن سالمکم یا هادی(ع)، حرب لمن حاربکم یا هادی(ع)»
قرار بود شب رادر حرم سامرا بمانند. زیارتشان که تمام شد یکهو ولوله ای افتاد بین بچه ها.
یک نفر به ذهنش رسیده بود که خاک های گوشه و کنار حرم را جمع کند.
همه با دیدن او بلند شدند. یک جارو می کرد. آن یکی خاک ها را ریخته بود گوشه چفیه اش و بیرون می برد. یکی با شال عزایش غبارهای دیوار را می گرفت.
همان وقت بود که یکی گفت: «کاش این جا آنقدر غریب نبود»
می گفت توی این سفر هر لحظه به یاد کاروان امام حسین(ع) می افتادیم. هر چیزی که می دیدم ناراحت کننده بود؛ گرما، خنگی، آب، پابرهنگی، تاول.... اصلاً همه چیز این سفر روضه بود.
توی راه برگشت بودیم، نزدیکی های مرز مهران. نشسته بود توی اتوبوس.
صورتش را گرفته بود سمت پنجره و توی خودش بود.
می گفت: «موقع پیاده روی نفهمیدیم چه راهی را می رویم ولی ..... حالا حاضرم هر چی دارم بدم اما یه بار دیگه اون مسیر رو برم»
گاهی اوقات یک چیزی می شود رویا. زیارت پیاده کربلا هم از همین رویاهاست.
رویای راه رفتن از همان راهی که کاروان غم دیده حسین(ع) رفته است.
رویای رسیدن به کربلا، وقتی پاهایت خسته و تاول زده اند. رویای گشتن توی کوچه پس کوچه های یک شهر، به دنبال حریم مولایت حسین(ع).
وقتی خاطره سفر به کربلا را مرور کنی، حتماً با حسرت می گویی: «مثل یک رویا بود».
خيلي قشنگ بود...
اشکم درومد...
يا صاحب الزمان
ميشه قسمت ماهم بشه...