گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ حماسه ماندگار نهم دی بدون شک بینظیرترین حرکت مردمی تاریخ انقلاب اسلامی در حفاظت از نظام مقدس جمهوری اسلامی و آرمانهای انقلاب اسلامی ایران بود که فصلی جدید از بصیرت، هوشیاری، دشمنشناسی و غیرت دینی و انقلابی در صحیفه تاریخ مبارزات مردم مسلمان ایران رقم زد و روز نهم دی ماه 1388 را به واسطه حرکت عظیم، حیرتانگیز و فوقالعاده مردم، در تاریخ ماندگار کرد.
از این رو در این گزارش تعدادی از کتاب هایی را که در ارتباط با موضوع فتنه و حماسه 9 دی منتشر شده اند، معرفی کرده ایم که به شرح ذیل است:
«من مدیر جلسه ام»
کتاب «من مدیر جلسه ام» نوشته رحیم مخدومی به نقل از «جعفر فرجی» به گفتوگوی اعضای چهار کاندیدا با مقام معظم رهبری پرداخته که در 149 صفحه توسط موسسه رسول آفتاب منتشر و راهی بازار کتاب شده است.
نویسنده در این اثر درباره برخی از مشکلات ایجاد شده در دوران فتنه اعم از «پیچیدگیهای فتنه»، «حواشی مناظره» و «تهدید کاریکاتوری» به بیان خاطراتی از «وحید جلیلی»، «وحید یامینپور»، «مهدی کوچکزاده»، «میثم نیلی»، «حسن منصوری»، «میثم محمد حسنی»، «مازیار بیژنی»، «غلامحسین متو» و «سعید قاسمی» پرداخته است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
منطق خیابانی
در طراحیهای جریان فتنه به ستادها اعلام شده بود؛ شنبه بعد از انتخابات چه برده باشیم، چه باخته باشیم، تو خیابانیم.
شنبه صبح یه جلسه برگزار میشه تو جماران. آقایان؛ هاشمی، خاتمی، سیدحسن خمینی و میرحسین موسوی اون جا صحبت میکنن، که؛ آقا چه باید کرد؟!
تعبیر یکی از آقایون این بوده که، «اگه بتونیم یک ماه مردم رو کف خیابون نگه داریم، آقای خامنهای کسی است که اهل آرامشه و نمیخواد کشور به اغتشاش بیفته، حتماً عقبنشینی میکنه.»
برنامه شونو میذارن به اینکه مردم یک ماه تو خیابون باشن، آقای موسوی بعد از ظهر همون روز بیانیه میده، میگه نیاز مردم تو صحنه باشن، بنده هم تسلیم این قضیه نمیشم و از این شرایط خطرناکی که تو نظام داره به وجود میاد عقبنشینی نمیکنم»، یعنی اعلان جنگ!
کلاه مخملی
میرسیم میرسیم به مدلهایی که تو انقلابهای رنگی و مخملی هست، حدوداً شصت تا نشونه داره؛ قبل از انتخابات و بعد از انتخابات. اینها اومدن اعتراضهای خودشونو به صورت جشن پارتیهای خیابونی و اختلاط کاملاً مشهود دختر و پسر، که قبلش سازماندهی دختران فیروزهای بود، با سازماندهی اراذل و اوباش برنامهریزی کردن.
آقایی که مسئول شورشهای خیابونی دوره اصلاحات بود و تکتک اراذل و اوباش رو خیابون به خیابون میشناخت و هفت هشت سال باهاشون کار کرده بود، آورد تو خیابون و لینک کرد با تودههای مردم، اینها روز بیست و پنج خرداد راهپیمایی سکوت برگزار کردن، که معروف شد به راهپیمایی آزادی؛ از خیابون انقلاب تا آزادی قرار بود مردم رو به صورت انقلابهای رنگی، تا یک ماه وسط خیابونها نگه دارن، انقلابهای رنگی فلسفهای داره که مردم رو چطوری وسط میدون نگه دارن، بهترین مکانیزمی که حکومتها رو مستأصل میکنه، راهپیمایی غیر خشونتآمیز (مسالمتآمیز) و خاموشه که حکومت نمیدونه باید با اونها چکار کنه.
این راهپیمایی برگزار شد، منتها به دلیل اینکه اراذل و اوباش و سازمانهای خارج از کشور و منافقین هم در میانشان بودن به خشونت کشیده شد و چند نفر کشته شدن. اعتراضات وقتی راهپیمایی برگزار شد، تهران به هم ریخت و شبکههای خارجی دائم فیلمهایی از اعتراضات مردم رو نشون میدادن. جمعیت وسیعی از طرفداران آقای میرحسین هم بین جمعیت بودن و فریاد میزدن، ما کوتاه نمیآیم، داغون میکنیم و ...
از طرف دیگه طرفدار آقای احمدینژاد تو میدون ولیعصر جشن پیروزی راه انداخته بودن، این بکش، اون بکش، وضعیت خیابونای پایتخت خیلی آشفته بود.
قصه خس و خاشاک زمانی اتفاق افتاد که آقای احمدینژاد تو میدون ولیعصر صحبت کرد. دو سه روز اولی که مردم به خیابونها اومدن، نیروی انتظامی خیلی بد عمل کرد، مردم رو میزدن، ماهواره هم تصاویر رو پخش میکردن ادعا میکردن اوضاع وخیم و درهمه.
«خرابکار اجارهای»
کتاب «خرابکار اجاره ای» نوشته رحیم مخدومی در صد و بیست صفحهای کوشیده است تا خاطرات کف خیابان را از دهان مردم کف خیابان بیان کند. به همین جهت صداقت و پاکی در جای جای کتاب مذکور جلوهگری میکند. نویسنده کتاب حتی از بیان محاورهای راویان خاطرات به راحتی نگذشته است و همان بیان محاوره را در کتاب ذکر کرده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
یک ماشین نیسان بود، که میآمد برای اینها سنگ خالی میکرد. به اصطلاح مهمات شان را تأمین میکرد. سنگ تو دستشان آماده بود. این جوری نبود که بروند دنبال سنگ بگردند. یعنی باران سنگ بود که رو سرمان میبارید. سپر را میگرفتی بالا، ساق پا را میزدند. میگرفتی پایین. میخورد تو سرت، آخر تو خیابان، آن هم تو تهران، این همه سنگ ریخته باشد؟! محال است، بچهها نیسان را هم گرفتند.
وسیله دیگرشان؛ چوب، قمه و اسید بود. روی پای یکی از بچهها اسید ریختند. این طوری نبود که پایین بپاشند. ما که میرفتیم، از بالای ساختمان مورد هجوم قرار میگرفتیم. (خرابکاری اجارهای ص 29)
دختری که قمه میکشید
حوزه بسیج، تو یک کوچه انحرافی بود. جماعت آشوبگر خبر نداشتند. چه میدانستند در این کوچه انحرافی، چه یگانی مستقر شده؟ یکی از لیدرها ایستاد سر کوچه و داد زد: «آقا تو حوزه بسیج دارند فلانی را میزنند، وای ... نزنش ... فلان ... داد، بیداد ...»
زد تو سر خودش و با داد و فریاد جمعیت را آورد دست حوزه بسیج. تا آورد، سریع آتش هم رفت بالا. اکثر کارهایشان تو این ماجرا ساماندهی شده بود. نقشهها و تجزیه و تحلیلهایشان خیلی حساب شده بود. یعنی وقتی کارشان را میدیدی، میگفتی کاری کردهاند کارستان!
بچههای بسیج متأسفانه هیچ نوع دستور برخوردی نداشتند؛ تا روزهای آخر چه قدر بچههای بسیج کتک خوردند، تا این ها را دستگیر کردند. یک عده اوباش بچههای ما را تو یک کوچه جا کردند، ریختند سرشان، اگر بچههای لشگر 10 سیدالشهدا نرسیده بودند، بچههای ما را با قمه میزدند.
چهارراه امیر کیان یک فرعی دارد، که الان مرکز بیمه و خدمات درمانی است. آن جا بچهها را تو یک کوچه محاصره کرده بودند که بچههای لشگری رسیدند با تفنگ بادی آموزشی آشوبگرها را زده بودند، آنها فکر کردند اسلحه آوردهاند. تا دیدند با اسلحه دارند میزنند، فرار میکنند.
یک زن یا دختر اوباش بود که کارد آشپزخانه گذاشته بود زیر لباسش، کارد آشپزخانه چهل - پنجاه سانتی. بچه بسیجیها را که دیده بود دارند فرار میکنند میآمد کارد میکشید به دست و رویشان میزد. بعد بچههای اطلاعات نیروی انتظامی دستگیرش کرده بودند ...» (همان ص 34 و 33)
صحنهای کوچک از عاشورا
با همه بیلیاقتی که من دارم، همیشه از خدا خواسته بودم که خدایا! اگر میشود صحنه کوچکی از واقعه عاشورا را - حالا یا در خواب، یا بیداری- به من نشان بدهد.
سر ظهر عاشورا، میدان انقلاب بودم. تک و تنها. فضای تهران آن قدر غم زده و غمآلود و دود و غبار گرفته بود که حد و حساب نداشت. من آن جا یک لحظه یاد خواستهام افتادم. آن قدر سنگ میآمد طرف بچههای نیروی انتظامی که نگو. هیئتها همه مشغول عزاداری بودند. از آن جایی که میگویند گذشت زمان تکرار تاریخ است، واقعاً همین بود. همه تو هیئتها عزاداری میکردند، سر ظهر، نماز جماعت میخواندند، آن وقت اینها مثل لشگر عمر سعد و شمر، نمازگزارهای عاشورا را سنگ باران میکردند. هلهله و شادی میکردند. نمیدانید آن روز چه خبر بود در تهران ...»
«عاشورای اغتشاش»
کتاب «عاشورای اغتشاش» نام کتابی است که داستانهای کوتاه و داستانکهای خوبی را در خود جای داده است. این کتاب به همت داستان نویس و خصوصاً خاطره نویس خوش ذوق رحیم مخدومی جمعآوری شده است. البته دو داستان کوتاه و جذاب کتاب به نامهای «دیگر قابل تحمل نیست» و «فتنه کدخدا» از خود مخدومی است. این کتاب توسط موسسه رسول آفتاب به چاپ رسیده است.
بخشی از این کتاب به شرح زیر است:
فاضلاب
در میان شلوغی، پیرمردی واکسی کنار جوی چهارراه ولیعصر بساط پهن کرده بود. پسر و دختری که مچ بندهای سبز بسته بودند، به سمت جوی میرفتند.
پیرمرد گفت: دخترم! پسرم! مواظب باشین، این فاضلاب بالاشهره که میاد. آلوده نشین که نماز نداره» (عاشورای اغتشاش ص 11)
مدعی کلاه تو یه وری بذار با شور و هیجان، خود را به میدان امام حسین رساندم. جمعیت یک دست سبز پوش، با هلهله و شادی کف میزدند، سوت میکشیدند. یکی روی شانه دیگری رفته بود، با شور و هیجان مسیر راهپیمایی در اعتراض به نتیجه انتخابات را تعیین میکرد. فریاد میزد؛ از امام حسین میگذریم، تا به انقلاب برسیم. بعد از پشت سر گذاشتن انقلاب به آزادی میرسیم.» (عاشورای اغتشاش ص 47)
عاشورای اغتشاش
ظهر عاشورا بود. نزدیک پل حافظ شهر مثل میدان جنگ بود. عدهای کف و سوت میزدند و از آتش زدن بانکها و اموال عمومی احساس قدرت میکردند.
توی آن شلوغی، بین آن همه هیاهو و دود و آتش چشمم به حاج رضا افتاد. سرش شکسته بود. خون فرق سرش از کنار پیشانی، ریشهای سفیدش را خضاب کرده بود. به طرفش رفتم، داشت با دستمال، خون سرش را پاک میکرد. سلام کردم. با تعجب به من نگاه کرد. مثل همیشه با لبخند جوابم را داد و پیشانیام را بوسید. میخواستم بپرسم چه خبر؟ که یکی از بچهها با سرعت آمد، داد زد: حاجی دارن میرن سراغ پمپ بنزین.
از همان فاصله دویست سیصد متری میشد شعله آتش مشعلی که به دست یک جوانک سبزپوش بود را دید. در حالی که داشت به سمت پمپ بنزین پر از ماشین و جمعیت میرفت، همه شروع کردیم به سمت پمپ بنزین دویدن، اما فریاد مجید که هیکل درشتی هم داشت، ما را میخ کوب کرد. نمیدانم آن جلو چه کار میکرد. شاید بیشتر از بیست متر با تجمع اغتشاش گران فاصله نداشت، نعرهای کشید و ده بیست متری اغتشاش گران را به عقب راند و پمپ بنزین را نجات داد، اما ما فقط توانستیم نعش نیمه جانش را از بین مشت و لگد و چماق مدافعان حقوق بشر بیرون بکشیم. نمیدانم این چیزها را کروبی و موسوی هم میبینند یا فقط از تجاوز به دخترکان فراری خبر دارند.
یک ساعت بعد باز سر یک چهارراه حاج رضا را دیدم. باتوم یک سرباز را سفت گرفته بود، بهش میگفت: «نزن، تو نباید بزنی. اینا خیلیهاشون گول خوردن، جوگیر شدن اومدن یه سنگی پروندن، باید لیدراشونو شناسایی کنیم، اونایی که دلار میگیرن، شهر رو این ریختی کنن. از حاجی جدا شدم و دیگه تا غروب ندیدمش.
اون روز با همه شلوغیش گذشت. فردا صبحش داشتم میرفتم سر کار، مهدی رو دیدم گفت: «وقت داری یه سر بریم بیمارستان؟»
گفتم: برای چی؟
گفت: «حاج رضا رو دیروز زدن!»
انگار یه سطل آب یخ ریخته باشن رو سرم، یخ کردم. زانوهام سست شد. نیم ساعت بعد بیمارستان بودیم، کنار تخت حاج رضا. هر دو دستش شکسته بود، سرش کاملاً باندپیچی شده بود، صورتش کبود بود و خونی. چشم راستش هم آسیب جدی دیده بود. آروم در گوشش گفتم: حاجی چی شده؟
یه قطره اشک از گوشه چشمش جاری شد. به سختی لباشو از هم باز کرد و آروم گفت: «همه چیز درست میشه، دعا کن.»
اشک توی چشمام جمع شد، گفتم: چه قدر خوب پاداش چهل درصد و ... » (عاشورای اغتشاش ص 76-74)
«دختران فیروزهای»
کتاب «دختران فیروزهای» نوشته محمدحسن ابوحمزه که دربردارنده حدود پنجاه داستان کوتاه درباره فتنه و بیداری اسلامی است از سوی انتشارات «رسول آفتاب» منتشر و روانه بازار نشر شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
تونستی مخ دختره رو بزنی؟
- آره بابا، زیاد کار نداشت، خرج داشت.
- خرجش چی بود؟
- یه تیشرت سبز، یه دست بند سبز، چهار تا حرف قلمبه سلمبهی سیاسی، یه نصف روز بازداشت»
(دختران فیروزهای ص 77)
چهارده
- ستوان! چهارده تا پرونده اغتشاشگرها را جدا کردم. یکی یکی بخون علت اعتراض شون رو بنویسم، لیست کنم بفرستم معاونت اجتماعی.
- چشم قربان!
- شماره یک؟
- دانشجو، احساساتی، خودش هم نمیدونست چی میخواد.
- شماره دو؟
- پدرش به جرم حمل مواد مخدر اعدام شده.
- شماره سه؟
- از گرانی و تورم ناراحته.
- شماره چهار؟
- پدرش تو لشکر گارد بوده. اول انقلاب به جرم کشتن چهارده نفر اعدام شده.
- شماره پنج؟
- منافق توّاب.
- شماره شش؟
- به جرم اختلاس از کارهای دولتی برکنار شده.
- شماره هفت؟
- بارها به جرم خلاف، سرقت، زورگیری دستگیر شده.
- شماره هشت؟
- دوران اصلاحات از مدیران دولتی بوده که تو پرونده شهرداری محکوم شده.
- شماره نه؟
- فقط به خاطر مخالفت با حجاب آمده.
- شماره ده؟
- تو لیست مدیران آینده یکی از جناحهای انتخاباتی بود.
- شماره یازده؟
- نوشته فریب دوستش رو خورده، دوستش به جرم همکاری با منافقین دستگیر شده.
- شماره دوازده؟
- نوشته فریب شعارهای انقلابی رو خورده که حالا پشیمان شده.
- شماره سیزده؟
- از بستگان نزدیک یکی از کاندیداهاست. در ازای گرفتن پول آمده.
- شماره چهارده؟
- بنا بر عادت چهارشنبه سوری، با رفیقهاش آمده تفریح
(دختران فیروزهای صص 48-47)
همچنین کتاب «دانشجو، جنبش یا کرنش»، «چتر مقدس»، «شورش اشرافیت بر جمهوریت»، «نظریه فتنه»، «روز شمار هشت ماه نبرد مقدس»، «نظرسنجیهای خارجی انتخابات دهم ریاست جمهوری» و .... از جمله کتاب هایی است که با موضوع 9 دی و فتنه منتشر شده است.