گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ صبح بیست و یکم دی ماه سال 90 بود که تیتر یک اخبار به ترور یکی دیگر از دانشمندان هسته ای کشورمان اختصاص یافت. شاید آن لحظات هیچ یک از خانواده و دوستان مصطفی احمدی روشن باور نمی کردند که او هم آسمانی شده. اما بسرعت همه چیز رنگ واقعیت گرفت. شهادت مصطفی همه را غمگین کرده بود تا جایی که رهبر فرمودند: شهیدی که شهادتش دل ما را سوزاند...
بهتر دیدیم این روزها از زبان مادر مصطفی به معرفی این علم الهدای دورانمان بپردازیم. به این خاطر به سراغ مکتوبات چاپ شده رفتیم و کتاب «من، مادر مصطفی» را برگزیدیم.
کتاب «من، مادر مصطفی» در بردارنده خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن از زبان مادر و همسر شهید و نزدیکان ایشان می باشد که در 20 روز گردآوری شده و توسط رحیم مخدومی به نگارش درآمده است.
مخدومی این کتاب را به مادر بزرگوار این شهید تقدیم کرده و در صفحه ابتدایی کتاب چنین نوشته است:
تقدیم به مادر مصطفی؛ او که ام وهب قرن بیست و یکم شد. و در برابر نعش جوان شهید خویش، دشمن را اینگونه تحقیر کرد: « من همین مصطفی را می خواستم نه مصطفای ترسو را! من علیرضای مصطفی را هم مثل مصطفی بزرگ می کنم!»
پدر هم وزنش شیرینی تقسیم کرد!
تولد مصطفی دی ماه سال 58 بود. اذان ظهر روز پنجشنبه بیستم صفر. آقا رحیم شناسنامه اش رو جلوتر گرفت که نیم سال اول باشه و بتونه سر وقت بره مدرسه، یعنی هفده شهریور 58. اون موقع راجع به شناسنامه دادن خیلی سخت نمی گرفتن. روز تولد مصطفی با روز شهادتش خیلی فرق نداشت، دو تاش تو ماه صفر بود!
وقتی بچه رو تو بیمارستان به آقا رحیم نشون دادن، اونایی که اون اطراف بودن به آقا رحیم می گفتن پسر کاکل به سر که میگن اینه؟ چشمای نافذی داشت. آقا رحیم هم وزنش خرما یا شکلات گرفت و تقسیم کرد. گفت: مولودی که روز پنج شنبه به دنیا بیاد مولود خیلی مبارکیه. هم وزنش باید شیرینی تقسیم کرد.
عمو محسنش که شهید شد همیشه می گفت: « این مرد بزرگی میشه، این جور که چشم هاشو می چرخونه آدم دنیا رو تو چشماش می بینه.»
مصطفی از بچگی با واژه شهید و شهادت آشنا شد.
آقا رحیم هر جا می رفت مصطفی رو با خودش می برد. تشییع جنازه ی شهدا، مراسم مذهبی. تا ساعت دو که تو اداره بود، خیلی وقت ها مصطفی را با خودش می برد اداره. تمام همکارها می شناختنش، چون خوش رو بود همه باهاش شوخی می کردن.
بعد از ظهرها هم کار آقا رحیم تعطیل نمی شد، با حاج آقا سلیمیان می رفتند بازدید و شرکت در مراسم و غیره. تو اغلب این مراسم ها مصطفی همراه پدرش بود. مصطفی از بچگی با واژه شهید و شهادت آشنا شد.
بعدها می گفت:« مامان من هر کاری می خوام بکنم، هر تصمیمی می خوام بگیرم ناخودآگاه اون مراسم ها به یادم میاد. تشییع جنازه شهدا، تدفین شهدا هیچ وقت اونارو نمی تونم فراموش کنم.
قول میدم هر آرزویی داری برآورده کنم
دوران راهنمایی و دبیرستان برخلاف دوره ی دبستان، نسبت به نمره هاش حساس بودم که حالا خدایی نکرده افت نکنه که تو کنکور این چیزی که می خواهد نشه. یه بار باهاش صحبت کردم، فکر می کنم دوم دبیرستان بود. بهش گفتم:« ببین! مثلا فلانی این تعداد پسر داره، اون یکی این کارو کرده، این یکی این کارو داره می کنه. شما یه پسر بیشتر نیستی، پس من خیلی آرزوها برات دارم.»
گفت:« من قول میدم که خیلی بیشتر از کسی که ده تا پسر داره هر کاری بخوای برات انجام بدم. هر آرزویی داری برآورده کنم.
یا کریم! الوعده وفا. ما درس خوندیم، برکتش یادت نره
دبیرستان ابن سینای همدان درس می خوند. این دبیرستان حرف اول رو تو استان میزد. حول و حوش هشتاد و خورده ای شهید داشت.
دوستان دبیرستانی مصطفی، اغلب دوستان قرآنی هم بودن. یه تعداد از مصطفی بزرگتر بودن، یه تعداد همسن. سه نفرشون رفاقت ویژه ای با مصطفی داشتن. وحید بهرامی نوید، هم برادر شهید بود هم فرزند روحانی. حسین ترابیان و سید حسن خاتمی. اینا برگزار کننده جلسات قرآن بودن.
یه شب که دیر اومد به باباش گفتم. رفت سرکشی کرد، امد گفت:« نگران نباش، با بچه های خیلی خوب مسجده. مصطفی اون موقع سال اول بود. با هم هیئت می رفتن، مراسم شب احیا می رفتن و حتما تو مسجد به خصوصی نماز می خوندن. مثلا سر ظهر می خواستی پیداشون کنی، تو مسجد امام زاده یحیی بودن.
بلافاصله بعد دیپلم کنکور شرکت کرد. اصلا درس نخوند، رتبه اش پنج هزار شد. به مهندسی های همئان می خورد، ولی نرفت. نشست یک سال درس خوند. فقط درس خوند. مسجد و زیارت عاشوراش هم ترک نمی شد. هیئت هاش رو می رفت، من نونی می خواستم برام می گرفت. کاری داشتم انجام می داد، ولی بیشتر وقتش رو روز درس می گذاشت.
فقط دانشگاه شریف رو می خواست. فقط هم کتاب ها رو می خوند. همیشه به خواهرش می گفت:« فقط کتاب، خارج از کتاب چیزی نیست. چیزی که به ما یاد دادن کتاب هاست.»
این بار رتبه اش شد 729 و به خواسته اش رسید.
به اتفاق سید حسن خاتمی با خدا قرار گذاشته بودن که اینا درس بخونن، خدا هم برکت به درسشون بده. چون این قرار رو کنار یه خونه ی قدیمی خالی گذاشته بودن، هر شب که از پارک یا کتابخونه بر می گشتن می اومدن می زدن به دیوار اون خونه و می گفتن:« یا کریم! الوعده وفا. ما درس خوندیم، برکتش یادت نره.» این برای دورانی بود که داشتن برای کنکور می خوندن.
در طول دوره ای که درس می خوند، بیشتر کارهای آزمایشگاهی و عملی انجام می داد تا کارهای تئوری. اکثر اوقاتش رو تو آزمایشگاه می گذروند، شاید یکی از دلایل موفقیتش همین بود. پروژه ی لیسانسش که غشای پلیمری بود بیشتر از حد یه فوق لیسانس زمان برد. حول و حوش هشت نه ماه روی او کار کرد.
مصطفی روی چهارده تا سکه تاکید داشت
سال سوم دانشگاه بود،بهم زنگ زدگفت:دختر خانمی تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادی ملاکش قابل قبوله.اگه اجازه بدین،توسط همسر دوستم؛روح الله اکبری و در حضور ایشون می خوام تو مسجد دانشگاه با این خانم صحبت کنم،ببینم نظرش چیه.
گفتم: اشکالی نداره.
چند بار تاکید کرد:مامان جون،خودت داری اجازه میدی ها!بعدا حرف و حدیثی که نیست؟
گفتم: نه مادر.چه حرف و حدیثی؟
صحبت های مقدماتی رو در حضور همسر آقا روح الله اکبری،تو مسجد دانشگاه شریف انجام داده بود.منم خواهر بزرگش؛ مرضیه رو فرستادم یه دیدار و صحبتی با ایشون داشته باشه و ببینه اجازه می دن بریم خونشون؟
یک سال فاصله افتاد.موکول شد به فارغ التحصیلی مصطفی.
مصطفی فارغ التحصیل شد،ولی هنوز سربازیش رو انجام نداده بود.من از پدر و مادر عروس برای فردا ساعت پنج عصر وقت گرفتم.از قضا اتوبوس همدان تهران تو راه خراب شد و من به قرار نرسیدم.وقتی وارد تهران شدیم،شب شده بود.رفتم خونه ی همین آقای روح الله اکبری. زنگ زدیم و قرار رو موکول کردیم به فردا.بعد از ظهر فردا رفتیم خدمت پدر مادر فاطمه خانم.با مادرش و مادربزرگش صحبت کردم و اونا کلیاتی رو از من سوال کردن.عروس خانم اومد،دیدمش.یه فرصت کوچولو پیش اومد که مادرش رفت تلفن جواب بده.من بهش گفتم:فاطمه خانم،مصطفی تک پسر منه.عروس یه دونه شدن خیلی سخته.میتونی؟
گفت:حاج خانم سعی می کنم که بتونم.می دوم سخته،ولی سعی می کنم که بتونم.
کل صحبتی که بین من و فاطمه خانم رد و بدل شد،همین بود.می خواستن مصطفی رو هم ببینند.ایشون تو کوچه منتظر من بود.اومدم پایین بهش گفتم:حالا که شما می خوای بیای تو،بریم گل و شیرینی بگیریم.
برگشتیم گل وشیرینی گرفتیم و رفتیم تو.صحبت مصطفی با پدر فاطمه خانم حول وحوش دو سه ساعتی طول کشید.
تو جمع خانوادگی،خیلی اهل بگو بخند بود،ولی تو جمع نامحرمی، ملاحظه می کرد.به ویژه از وقتی بزرگتر شد.تا جایی که دوستای خانومش گفته بودن:تو میخوای با این ازدواج کنی؟این آدم اخموی بد اخلاق که همیشه سرش پایینه؟
بعد که رفته بودن پیش بچه های خوابگاه تحقیق کرده بودن،هم خوابگاهیاش گفته بودن این اصلا وارد هر اتاقی میشه بمب خندس!
بعد از آشنایی اولیهکلی فاصله افتاد تا شد نزدیک عید غدیر.من وباباش اومدیم برای طی کردن مهر ویه انگشتری هم آوردیم.
مصطفی روی چهارده تا سکه تاکید داشت،ولی پدر فاطمه خانم می گفت:ما دختر بزرگمون مهرش خیلی بیشتر از این حرفا بوده.حالا خوب زشته،فردا این دو تا خوب خواهرن،میگن چه طوری بوده که این خواهر این طوری،اون خواهر اون طوری.حرف وحدیث پیش میاد.
پدر فاطمه خانم روی 114 تا سکه راضی بود. آقا رحیم گفت:نه.چون مهر خواهرش بالاتر بوده، منم برام مهمه که فردا کسی نشینه حرف و حدیث درست کنه.هرچند اینا اصلا خوشبختی نمیاره.
آقا رحیم گفت:500 تا سکه.
مصطفی همون جا به فاطمه خانم گفت:فاطمه خانم،این توافق بزرگتراست.هر وقت پونصد تا سکه رو خواستی،بابام بهت میده.ولی هر وقت مهر منو خواستی،چهارده تا سکه.موافقی؟
ایشون هم گفتند:بله،موافقم.
زبوناً چهارده تا سکه و رسماً پونصد تا سکه شد.
همین آخرا بود،یه روز به مصطفی گفتم:هر طور شده باید مهریه ی ایشون رو تهیه کنی، بهش بدی.
گفت: چهارده تاست دیگه؟
گفتم: نه،500 تاست.
گفت:اونو بابا گفته!
گفتم:خوب گفته باشه. شما هم قبول کردی،زیرش رو امضا کردی.حق خانومته باید بهش بدی.
قبول کرد.
مصطفی جزو چهار نفری بود که غنی سازی سه درصد انجام می دادند
بعد از تعیین مهریه، قرار مراسم رو گذاشتیم.افتاد تو شهریورمیلاد امام هادی علیه السلام.خرید ها رو ما قبل از عقد انجام داده بودیمکه مصطفی تو این فاصله وارد سایت نطنز شده بود.
خانومش به من زنگ زد گفت:حاج خانم،می دونی پسرت داره میره نطنز کار کنه؟منم هر کارش می کنم،قبول نمی کنه که این کارو انجام نده.اون جا تشعشعات اورانیوم هست،خطرناکه.ممکنه ایشون مریض بشه.خواستم شما در جریان باشید.
من یه خورده فکر کردم، بعد با آقا رحیم مشورت کردم. حاج آقا گفت:خوب این بچه دوست داره این جا بره،چرا شما مانعش می شین؟ بهتره که ما بچگی نکنیم و اجازه بدیم هر کاری که دوست داره انجام بده.
با همسرش صحبت کردم،گفتم به نظر من خداوند یکیه و همه جا هم یکسانه.همه جا زیر نظر خداست.اگه بخواد کسی رو نگه داره، نگه می داره.اگه بخواد،شیشه رو کنار سنگنگه می داره.حتی این اواخر هر وقت ایشون اعتراض می کرد و می ترسید،همین رو بهشون می گفتم.می گفتم نگران نباش.خواست خواست ما نیست،خواست خداست.هر چی خدا بخواد همون میشه.
عقدشون رو تو محضر خوندیم.یه جشن کوچیک هم تو خونه ی عروس گرفتیم.چند نفری از همدان با ما اومده بودنو خواهر و مامان و داداشم از یزد.قرار عروسی افتاد سالبعد.
عروسی انجام شد.بعد از عروسی همسرش رو با خودش برد کاشان تا به محل کارش نزدیک باشه.اونجا خونه گرفتن حول وحوش نه ماهی اونجا بودن.معمولا هم چون کارش تو نطنز خیی سخت بود،خیلی کم خونه بود.همین باعث آزار و اذیت فاطمه خانم می شد.
یه روز بهش گفتم چرا شما این کار رو می کنید؟شما یه خونه ی کوچولو نزدیک خونه ی مادر فاطمه خانم تو تهرانپارس بگیر،خانومت رو برو بذار اونجا،با خیال راحت برو سر کارت.خدا رو خوش نمیاد.شما ایشون رو گذاشتی تو خونه.این بنده خدا هم که اهل برو بیا تو کوچه و محله نیست.تحصیلش هم که تموم شده.دلتنگ میشه.گفتم گناه داره،کم کم همسرت افسرده میشه.
اومد اینجا یه خونه نزدیک خونه ی مادر خانمش پیدا کرد،خانمش رو آورد گذاشت تهران.چون جزو چهار نفری بود که غنی سازی سه درصد انجام می دادن،حول و حوش ده دوازده روز نطنز بود،یکی دو روز تهران.
بعد مشغول ساختن دستگاه سانتریفیوژ شدن.که تحریم علیه ایران صورت گرفت و کار سخت تر شد.کالا هایی رو که تحریم شده بود رو با ذکاوت و درایتی که داشت تامین می کرد .
خدا به همه بچه هاي عزيزي که دارن تو اون مجموعه کار مي کنن و عمر با عزت بشون عطا کنه
الهم الجعلني من انصاره و اعوانه
شادي ارواح مطهر شهدا صلوات