گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)» به کوشش محسن کاظمی برای اولین بار در سال 1381 به چاپ رسیده و تاکنون نیز بارها تجدید چاپ شده است. این کتاب برای پنجمین بار توسط انتشارات سوره مهر منتشر و راهی بازار کتاب شد.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
از مرکز نامه ای رسیده بود که به برادران سپاه ابلاغ شود تا میزان حقوق مورد نیازشان را اعلام کنند. آنها وقتی از این ابلاغ مطلع شدند، ناراحت شدند و گفتند که این حرف ها یعنی چه، ما که برای حقوق اینجا نیامده ایم، اگر به دنبال حقوق بودیم جای دیگر و یا در شغل قبلی خود تامین بودیم. من هر چه برای ایشان استدلال می کردم آنها متقاعد نمی شدند که خود حقوقی را پیشنهاد دهند. می گفتند همین که ما ناهار و شام را اینجا می خوریم و لباسمان را هم از سپاه می گیریم برایمان کافی است دیگر چه می خواهیم، کار برای قرزآن و خدا و حرکت برای قوت اسلام حقوق نمی خواهد. من در جواب می گفتم مگر فقط بحث سر و وضع و شکم خود شماست، پس خانواده ها و افراد تحت تکفل شما چه کار باید بکنند. اگر نیاز خود را اعلام نمی کنید، میزان نقدی حوایج ماهیانه آنها را تقریب بزنید، ما به شما حقوق نمی دهیم بلکه خرجی خانواده می دهیم.
این صحبت ها موثر واقع نشد و نهایتا من خود رقم و میزانی را برای هر یک که شدیدا امتناع می کردند، اعلام کردم.
فردی بود به نام حاج آقا مختاران که واقعا عاشقانه و از سر عشق و ایمان به سپاه آمده بود و زحمت بسیار چشمگیری می کشید. او فردی بسیار معتقد و انلابی بود که از همان روزهای اول تشکیل سپاه به یاری ما آمد، با وجود آن که شغل او قنادی بود و درآمد بسیار خوبی داشت ولی مغازه قنادی خود را فروخته و پولش را خرج انقلاب کرده بود. او در آن ایام به هیچ وجه حاضر نشد که از سپاه حقوق بگیرد. بعدها فهمیدم که همسر او علاوه بر بچه داری و خانه داری در طی روز، شب ها جواب می بافت و پسرش روزها آن را می فروخت و بدین شکل خرج زندگی شان را تامین می کردند.
فرمانده لنگ
من چه در زمانی که در فرانسه، در نوفل لوشاتو در خدمت امام بودم و چه بعد از آن در مسئولیت های مختلفی که به عهده داشتم وقتی برای ارائه گزارش و یا کسب راهنمایی و رهنمن به محضر ایشان می رسیدم، معظم له را «حاج آقا» خطاب می کردم. و امام هم مرا «خواهر طاهره» صدا می زدند.
در جریان نبردی با ضدانقلاب در غرب کشور و در کردستان طی عملیات گشت و شناسایی بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پا به شدت مجروح و به بیمارستان شهید مصطفی خمینی منتقل شدم. پس از مدتی، جراحی و درمان موثر افتاد و حالم رو به بهبود رفت، و هنگامی که توانستم با عصای زیر بغل بایستم به دیدار حضرت امام رفتم. امام با دیدن وضعیت من، متبسم شدند و فرمودند: «عجب! فرمانده هم لنگ می شود!» در سال 1361، بعد از این دیدار بود که به خاطر مشکل پایم از سمت فرماندهی سپاه همدان کنار رفتم و مسئولیت بسیج خواهران را پذیرفتم و در عرصه دیگری مشغول به فعالیت شدم.
به یاد دارم که روزی در همین مسئولیت، با همان وضعیت و ظاهر همیشگی یعنی با پوشش مانتو و شلوار و مقنعه خدمت ایشان رسیدم. حضرت امام در این دیدار خیلی راحت به من گفتند: «شما چرا چادر ندارید؟ بگویم احمد برایتان چادر بخرد!» عرض کردم: «حاج آقا چادر دارم ولی نمی شود با اسلحه و قطار فشنگ و تجهیزات دیگر از کوه و تپه بالا رفت.» امام فرمودند: «حالا که شما دارید توی شهر کار می کنید.» و این تذکر امام برای من ملکه شد، تا در تمام اوضاع و احوال و در منظر جامعه با پوشش کامل چادر ظاهر شوم.