گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو» - بهروز افخمی؛ اول صبح دو تا خمپاره زدند. صدای انفجار اولی از خواب بیدارم کرد و داشتم میرفتم توی بالکن که دومی پایین آمد. گرد و خاک و دود از کنار بالکن رد شد. بر خلاف جهت حرکت دود و غبار نگاه کردم، اما از بالکن چیزی پیدا نبود. ترافیک توی بزرگراه کنار هتل روان بود و دورتر روی پلی که از روی بزرگراه میگذشت ماشینها توی راه بندان به کندی جلو میرفتند.
دمشق مثل هر شهر بزرگی در ساعتهای اول صبح خیابانهای شلوغ و ترافیک سنگین داشت. مردم سر کار میرفتند و بچهها در راه مدرسه بودند و هیچ نشانی از جنگ به چشم نمیآمد. رفتیم پایین که صبحانه بخوریم. آنجا فهمیدم 2 تا از جوانهای گروه که اتاقشان در طبقات بالاتر و زاویه بهتری بوده از ماجرا با دوربین تلفن همراه فیلمبرداری کرده اند. فیلمها را روی همان صفحه تلفن نشانم دادند. اولین فیلم سربازی را نشان میداد که مردی با لباس شخصی زیر بغلش را گرفته بود و او را از پشت سر روی زمین میکشید و عقب عقب میرفت. سرباز روی زمین نشسته بود و پاهاش روی آسفالت دراز شده بود و همانطور که به عقب کشیده میشد هیچ حرکتی از خودش نداشت. یکی که از بالای سر من نگاه میکرد گفت این بنده خدا تمام کرده. گفتم معلوم نیست شاید بیهوش باشه. سرباز و مردی که او را میکشید پشت دیوار از دید خارج شدند. دوربین چرخید و زوم کرد روی محل فرود خمپاره که یک دایره سیاه بود به قطر دو متر و وسطش آسفالت به اندازه یک سینی گود شده بود.
خمپاره روی آسفالت که پایین بیاید خیلی وحشی میشود و ترکشهاش ممکن است صد متر یا بیشتر پرواز کند و هر کس را در فاصله زیاد ناکار کند اما اگر روی خاک نرم یا گل و لای پایین بیاید پیش از آنکه ماسوره عمل کند به خاطر سرعت فرود توی خاک یا گل فرو میرود و ترکشهاش کم زور میشود.
فیلم دوم اما خیلی بدتر بود. یک سرباز دیگر را نشان میداد که با پای خودش لنگ لنگان به کمک یک غیرنظامی در حاشیه بزرگراه میرفت و میخواست سوار ماشینی بشود تا خودش را به بیمارستان برساند. بیست سی متر جلوتر یک پسربچه هفت هشت ده ساله روی دست یک غیرنظامی دیگر افتاده بود. مرد داشت میدوید و دوید تا اول صف ماشینهایی که میخواستند از حاشیه وارد بزرگراه بشوند و با رانندهها حرف میزد. یکی پیچاند و رفت اما دومی سوارشان کرد.
***
دیشب شیخ احمد حسون مفتی اعظم سوریه برای گروه سخنرانی کرد. شیخ برای عنوان مفتی اعظم جوان به نظر میرسد و شاید بیشتر از پنجاه سال نداشته باشد. پسرش را در جنگهای حلب شناسایی کرده اند و کشته اند و برادرش را گروگان گرفته اند که معلوم نیست کجاست.
حرفهایش انقدر ساده و فصیح و شورانگیز بود که من هم با آن که عربی بلد نیستم بیشترش را فهمیدم. شیخ میگفت ما ترجیح میدهیم قدیمی ترین مسجدها و کلیساهایمان را بزنند و ویران کنند اما یکی از بچههایمان کشته نشود چون آن مسجد یا کلیسا را میتوانیم سنگ به سنگ دوباره بسازیم و برگردانیم اما چه کسی میتواند بچهای را که رفته، برگرداند.
شیخ بعد از سخنرانی دیشب به اعضای گروه یکی یک تسبیح یادگاری داد. تسبیح، دانههای چروک خورده نقرهای رنگ دارد و عزیزترین تسبیحی است که من تا حالا در عمرم هدیه گرفته ام.