گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، کتاب «من و بابا شاهم» به قلم احسان ناظم بکایی کتابی است که نگاهی طنز و شیرین به تاریخ دارد. در این کتاب ادوار مختلف تاریخ و پدر و پسرهای شاه تاریخ مورد ملاطفت قرار گرفته اند و از زاویه ای طنز به آنها و اقداماتشان نگاه شده است. در این گزارش، قصه مظفرالدین شاه و بابایش ناصرالدین شاه را می خوانیم.
مظفرالدین در خانه خوشحال ناصرالدین شاه قاجار به دنیا آمد. خانه ای که از فرط شادی و علاقه پدرانش، مملو از مادر و خواهر و برادر بود. مظفرالدین اهل دعوا نبود. برای همین، مسعود پسر بزرگ و تخس خانواده هم برای این که مظفرالدین را بترساند جلوی چشم او گنجشک می گرفت و چشمانش را در می آورد و پروازش می داد تا به در و دیوار بخورد، بعد هم چوب را سمت چشمان مظفرالدین می گرفت و یک جورهای ناجوری نیشخند می زد.
یک روز وقتی ناصرالدین شاه در معدود دفعات زندگی اش نه در سفر خارجه بود، نه در حال به فنا دادن ایران، ماجرای مسعود و مضفرالدین را دید. گوش مسعود را گرفت و به اصفهان فرستادش و مظفرالدین را هم راهی تبریز کرد تا بلکه با خوردن پنیر و کوفته تبریزی جان بگیرد. اما در راستای این که «گر ایزد ز حکمت ببندد دری/ ز رحمت گشاید در دیگری» مظفرالدین، ولیعهد ناصرالدین شاه شد.
البته خود مظفرالدین در این کار نقشی نداشت و نقش مهم را خون قجری بازی کرد. راستش، این رسم خون قجری یک رسمی بود مثل قهوه قجری. با این تفاوت که در رسم قهوه قجری، طرف را چیز خور می کردند اما در رسم خون قجری، طرف را ولیعهد می کردند. در این رسم، هر پسری که علاوه بر پدر، مادرش هم اصالتا قاجار بود، ولیعهد می شد.
طبق این رسم، چون مادر مظفرالدین از قاجارها بود، ولیعهد شد ولی مسعود و بقیه بچه ها چون مادرانشان قاجار نبودند ولیعهد نشدند. اما انگار روز خوش به مظفرالدین نیامده بود چون ناصرالدین شاه اصلا اهل ملاقات با قابض الارواح نبود و کمربند را محکم بسته بود تا رکوردهای جهانی را جابهجا کند. این نیت، مظفرالدین را مریض کرد چون هیچ مرضی برای یک ولیعهد مثل طولانی بودن حکومت شاه قبلی کشنده نیست.
مظفرالدین حدود چهل سال در تبریز پشت خط شاهی ماند و مدام منتظر شنیدن خبر مرگ پدرش بود تا هم حلوای ختم پدرش را بپزد و هم شام شاهی خودش را. او این قدر دوست داشت شاه بشود که یک بار وقتی شایعه شد بابایش در سفر خارجه کشته شده سریع راه افتاد تا تاج گذاری کند اما ناصرالدین شاه از راه رسید و او را کنف کرد.
ناصرالدین شاه برای این که حال مظفرالدین را بگیرد او را چند ماه در تهران نگه داشت و هر روز جلوی چشم او یک ژانگولر بازی ای در می آورد. هر بار هم جلوی مظفرالدین شکلک در می آورد و می گفت: اگه راست می گی این کار رو بکن ببینم بلدی؟
مظفرالدین دوباره به تبریز برگشت و ناصرالدین شاه هم به سرسره بازی مشغول شد تا این که میرزا رضای کرمانی او را کشت. مظفرالدین مطمئنا دوست تر می داشت که میرزا رضا زودتر این خدمت را در حق او می کرد اما این دفعه مظفرالدین جانب احتیاط را رعایت کرد و وقتی خبر مرگ بابایش رسید سلانه سلانه و سوت زنان به تهران آمد تا مطمئن شود خبر درست است.
او وقتی خوب همه جای کاخ را گشت و مطمئن شد خبری از دوربین مخفی و شیرین کاری بابایش نیست، روی تخت شاهی نشست. مظفرالدین با این که قدردان میرزا رضا بود برای حفظ ظاهر هم که شده بود، دستور اعدام قاتل پدرش را صادر کرد. او تصمیم گرفت مثل بابایش که سه بار به اروپا رفته بود سه بار به اروپا برود. هر سفرش پنج ماه طول می کشید اما چون ترس از ارتفاع داشت تا پای برج ایفل می رفت اما جرات نداشت بالای آن برود.
چون چند سال مانده بود تا درست و حسابی هواپیما، قطار و ماشین را اختراع کنند. برای همین، مظفرالدین شاه با کالسکه اش می رفت و بر می گشت تا این که در یکی از سفرهایش فهمید ماشین اختراع شده و برای همین، ماشین خرید تا اولین ماشین به ایران بیاید. هر سفرش کلی خرج روی دست ملت می گذاشت. او هم مثل بابایش خرج سفرش را از اجاره کشور به خارجی ها جور می کرد و حتی مثل او سفرنامه می نوشت که البته از ذوق و سواد بابایش اصلا بویی نبرده بود.
ملت هم آخر سر شاکی شدند و انقلاب مشروطه راه انداختند. مظفرالدین شاه که ده سالی بود شاه شده بود زیر فرمان مشروطه را امضا کرد و پنج روز بعدش مرد، در حالی که اصلا نفهمید زیر چی را امضا کرده.