گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «رجل سیاسی» اثر رحیم مخدومی شامل آثار 60 شرکت کننده در سومین جشنواره داستان مردمی رسول آفتاب است که توسط انتشارات رسول آفتاب راهی بازار نشر شد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
"ای مردم: من بر شما از دو چیز می ترسم، پیروی هوای نفس و آرزوهای دور و دراز...." نهج البلاغه، خطبه
42
رجل سیاسی نفس زنان دستانش را ستون بدن لاغرش کرد و با حالتی بیمار گونه توی رختخواب نشست. از پشت شیشه متکفرانه به خیابان نگاه کرد. هوا طوفانی بود و بیدهای مجنون در پیچش تند باد، خش خش کنانبا هم سرشاخ می شدند. حس تلخی مدام اعصابش را به هم می ریخت. چیزی انگار تو دلش جابه جا شده بود. از خوابش هم تنها خاطره گنگی برایش مانده بود. یک صحنه شلوغ و در هم و برهم! کاغذهای آتش گرفته ای که از دهان صندوق های باز شده بیرون می ریخت و در پیچ و تاب تند باد، ابرهایی سرخ و لرزنان پدید می آورد!
با ضعف از جایش بلند شد. آه کشید و با ترشرویی پنجره را گشود. صدای زوزه باد، یک آن از کنار گوش چپش گذشت و توی اتاق پیچید. پرده های حریر به تندی لرزیدند. انگشتان کم جان مرد، به سمت کنترل تلویزیون رفت. روی مبل راحتی نشست و در حالتی خمیده توی خودش فرو رفت.....
بعدازظهری که آرای شمارش شده خوانده می شد، او پاهایش را روی هم انداخته و راست و صاف همین جا نشسته بود. فاتحانه و از ته دل خندیده، بعد آسوده تر از همیشه، به بالش نرمش پناه برده بود. نگاهش را سپرده بود به سقف. روی پنکه طلایی رنگ که آهسته و بی صدا توی مردمک هایش می چرخید و او رابیشتر و بیشتر در خلسه ای شیرین غرق می کرد.....
همچنان که نگاهش به دورهای کند پنکه بود، ذهنش دایره وار زندگی سیاسی اش را دور می زد. اما چیزی نمی یافت، جز کشمکش و رقابتی طاقت فرسا! خوب که می اندیشید، همه اش همین بود. تمام هفت دهه عمرش همین طور گذشته بود و حالا هم جز تمنای برنده شدن، هیچ آرزویی در سر نداشت.
دکمه کنترل را که فشرد، چروک های پشت دستش ور آمد. تلویزیون روشن شد. چشمان مرد پر از بی صبری و انتظار بود و هر چه که می دید، صحنه های انتخابات دیروز بود.
جنبش و جوش عجیب مردم .... صف های بلند .... سرودهای حماسی .... پرچم های سه رنگ و صندوق های رای!
با دلواپسی به یاد آن ساعت نحسی افتاد که بر لج رقیبانش کاندید ریاست جمهوری شده و باورش شده بود که دیگر رجل سیاسی بسیار مهمی است؛ بس که به نظام خدمت کرده بود!
چقدر دلش می خواست در این لحظه فوق حساس، همه یاران سیاسی اش در کنارش بودند. همان اشخاص محترمی که تا چند روز پیش از گوشه و کنار سر برآورده و پیش او عرض خدمت می کردند.
ناگهان با خودش زمزمه کرد: "وای.... چقدر نان و نمک خوردند تو ستادهای من...."