گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «دسته یک» بازروایی خاطرات شب عملیات (24/11/1363، جاده فاو – ام القصر) که به کوشش اصغر کاظمی نوشته شده است در سال 1390 توسط انتشارات سوره مهر به چاپ شانزدهم رسید.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
نعمتی لابه لی تانک ها و روی جاده دنبال شکار پیش می رفت. گاهی لحظاتی آرام می گرفت و گاهی رگباری می زد. سایه های عراقی هنوز در جنب و جوش بودند. چند تانک و نفربر سالم را رد کردیم. صدایی از درون و بیرون آنها به گوش نمی رسید. تا اینجا آن نوار سیصدتایی هم تمام شده بود. نعمتی، خسته در گوشه ای نشست. گفتم: «سی – چهل تیر بیشتر نداریم.»
پرسید: «این نوار آخره؟»
گفتم" «آره، آخرین نواره .... باید قناعت کنیم.»
ناگاه یک نره غول عراقی در میان تانک ها دیدیم. یک متری از من و نعمتی بلندتر بود. اول جا خوردیم. بعد غوله دست برد به سلاحش؛ اما نعمتی زرنگ تر بود. ماشه را چکاند و ده – پانزده تیر در سینه او جا گرفت. بدنش چند تکان محکم خورد و بر آسفالت جاده افتاد.
غیر از او باز هم بودند؛ پیش رو و پشت سر. نه راه پس داشتیم، نه راه پیش. چاره ای جز درازکش شدن نیافتیم. مرده وار صورت بر آسفالت جاده چسباندیم تا سایه مان را نبینند. نعمتی آرام و آهسته در گوشم گفت: «نگران نباش.... الان بچه ها می آیند و خلاص می شویم...»
سایه های وحشت، این طرف و آن طرف می دویدند. گاهی نزدیک و گاهی دور می شدند. ضربان قلم را با همه وجود درک می کردم. حسابی ترسیده بودم. عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود. جرات نداشتم یک بند انگشتم را تکان بدهم؛ چه رسد به اینکه عرق هایم را پاک کنم.
یکی از آنها بی پروا به سر این و آن فریاد می کشید و یکی دیگر کوتاه تر از خود را به این سو و آن سو روان می کرد. ناگاه همه خشابش را خالی کرد؛ شاید برای دادن روحیه به هم قطاران بی انگیزه؛ شاید هم برای ترساندنشان که عقب نشینی نکنند. با خشاب نو باز گلنگدن تفنگش را کشید. من کمی صورتم را روی آسفالت جابه جا کردم تا بهتر ببینم. ناگاه در این هیر و ویر به یاد خانه و حیاط کوچکش افتادم؛ بازی و صبحانه و جست و خیز و ..... که با صفیر یک موشک آرپی جی که از بالای سرمان گذشت، به فاو بازگشتم. معلوم بود بچه ها به ما نزدیک تر شده اند. صدای دشمن هم از فاصله ای نزدیک تر شنیده می شد؛ صدای قدم های دونان و گفتگو.
نعمتی گفت:
باید خودمان را بکشیم کنار. این وسط تلف می شویم...
کجا برویم؟ ما که مرده ایم. تکان بخوریم، کارمان تمام است....
اینجا نباید بمانیم. یا خودی یا دشمن، ما را می زند.
گفت و رفت. اندکی خود را به سمت دو نفربری کشید که با ما یک متر بیشتر فاصله نداشتند. اگر به میان آن دو می رسیدیم، وضعمان بهتر می شد. من هم سینه خیر تکانی خوردم. همین تکان کوچک انگار یکی از آن سایه ها را به سوی ما کشاند.