گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «هدایت سوم» شامل خاطرات سردار محمدجعفر اسدی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است که توسط سیدحمید سجادی منش نوشته و از سوی انتشارات سوره مهر راهی بازار کتاب شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
کمبود سلاح، یکی از مشکلات عمده نیروها، مخصوصاً سپاهیها در اوایل جنگ بود. روزهای اول، شاید وضعیت ما از بقیه جاها بهتر بود. تا چند هفته دلخوشی مان به چند اسلحه برنو، ام یک واسلحه شکاری و همان یک قبضه آرپی جی هفت و شش تا گلوله اش بود که از نورآباد همراهمان آورده بودیم.
با یکی از گلولههایش همان روز دوم، تانک زد بودیم.ما بودیم و چند اسلحه جورواجور و یک آرپی چی و پنج تا گلوله اش که دلمان نمیآمد برای هر احساس خطری شلیکشان کنیم. اگر چه بعدها توی ماه سوم حضورمان در پاتک عراقیها مجبور شدیم هر پنج گلوله آرپی جی را توی چند دقیقه پشت سر هم بزنیم سمت عراقیها.
در چنین اوضاعی، یکی از دغدغههای من و خیلی از فرماندهان محورهای دیگر، گرفتن سلاحهای کاری تر و تازه تر بود، زیرا سلاح های اولیه و قدیمیمان در مقابل ادوات پیشرفته نظامی عراق نمیتوانست کاری از پیش ببرد. برای همین وقتی در اتاق جنگ، در اهواز، تیمسار فلاحی، رئیس ستاد مشترک ارتش، را دیدم، کشیدمش کناری و از وضعیت سخت فارسیات و بی امکاناتی برایش گفتم و اینکه تانک های عراقی از پادگان حمید می آیند جلو و بچه هایمان را با تیر مستقیم می زنند. حرف ها را قبلاً اماده کرده بودم که در کمترین زمان، بیشترین توضیح را بدهم. تیمسار گفت: این قدر تند حرف نزن! بیشتر توضیح بده ببینم مشکلتون چیه!
نفس عمیقی کشیدم و توضیح دادم که در این شرایط اگر گروهی از هوا نیروز بیایند و با یکی دو کبری چند تانک بزنند، کمک خوبی به ما میشود و این ها این طور با دل و جرئت نمیآیند جلو.
سرش را تکان داد و گفت: همراهش بروم توی اتاقی که نشان می داد. اسم سه چهار خلبان را آورد و به ستوان جوانی گفت به آن ها بگوید تا سه دقیقه دیگر توی اتاق باشند.
خلبانها زودتر از سه دقیقه توی اتاق بودند. تیمسار از من خواست روی نقشه دیواری برای خلبانها توضیح بدهم. چوب اشاره را برداشتم و از اهواز شروع کردم. رود کارون را گرفتم و یکی یکی آمدم جلو تا رسیدم به فارسیات. روی جاده منتهی به پادگان حمید ایستادم. گفتم: به نظرم می توانید هم از روی این جاده بیایید، هم از کنار نخلستان.
فرماندهشان، اول از پوشش منطقه پرسید که گفتم نخلستان انبوه است. بعد میزان فاصله ما با دشمن را پرسید و سپس شاخصی که دشمن را نشان بدهد. قرار گذاشتیم پشت نخل ها همدیگر را ببینیم تا از نزدیک بیشتر توضیح بدهم.
با اتمام توضیحاتم، سرهای خلبان ها به هم نزدیک تر شد. چیزهایی از پرواز می گفتند که به خاطر تخصصی بودن اصطلاحاتش خیلی سر در نیاوردم. فقط فهمیدم به دستور تیمسار، همین امروز بعداظهر با هلی کوپتر می آیند برای شکار تانک های عراقی.
سریع به فارسیات برگشتم که اگر لازم شد، موقع آمدن هلی کوپترها ما هم به عنوان نیروی زمینی حمایت کنیم.
چنددقیقه ای از ساعت دوی بعداظهر می گذشت که صدای دو سه هلی کوپتر آمد. رفتم پشت بام خانه شیخ، محل استقرارمان. هلی کوپترها یکی یکی پشت نخلستان فرودآمدند. سریع از پله ها پایین پریدم. سوار ماشین شدم و رفتم به طرف نخلستان.
خلبان ها با کمی فاصله از هلی کوپترها، گرد هم روی زمین نشسته بودند و منطقه را با نقشه تطبیق میکردند. تا من را دیدند، خوشحال بلند شدند: پس کجایی برادر؟! بیا ببینیم چی کار باید بکنیم! یک اشاره به نقشه می کردم و یک اشاره به رودخانه وجاده. پادگان حمید را روی نقشه نشان دادم و بعد، دستم را گرفتم طرف جاده، طوری که امتدادش به جایی نزدیک پادگان حمید بخورد. خلبان ها موقعیت خودشان را کاملاً پیدا کردند. قرار شد من بروم مقر و از طریق مرکز با هم در تماس باشیم.
به خانه شیخ که رسیدم، هلی کوپترها هنوز بلند نشده بودند. به ذهنم رسید نکند عراقی ها هلی کوپتری را بزنند و خلبانش بیفتد و اسیر شود. حسین گلریز از بچه های پرجنب وجوش شیرازی بود.
صدایش زدم و گفتم: سریع، چند تا از بچه ها رو بردار و با قایق برو اون طرف آب که اگه خدای نکرده هلی کوپتری رو زدن، خلبان و کمک خلبان رو بیارید عقب.
تاکید کردم کاری به هلی کوپترها نداشته باشید، اگر زدند فقط سرنشینانش را زود بیاورید مقر.
از آن چشم های غلیظ گفت وراه افتاد. رفتم بالای پشت بام خانه شیخ. هلی کوپترها یکی یکی بلند شدند ورفتند آن طرف رودخانه.
با دوربین بیشتر چیزها را می دیدم؛ حسین آخرین نفری بود که پایش را درون قایق گذاشت، اما خیلی زود آمد پایین و برگشت به طرف خانه شیخ. اولش کمی به من برخورد که چرا آن چشم غلیظ را گفته و حالا هم نرفته بود آن طرف.
ولی بعد با خودم گفتم حتماً قایق سنگین می شده، گفته اند خودمان می رویم. چه اهمیتی دارد که چه کسی برود. مهم این است که کار انجام شود. برگشتن حسین به طرف مقر را دیدم، اما آن قدر اضطراب هلی کوپترها داشتم که یادم رفت کجا رفته و چرا نیامد پیش ما!
تا جایی که با دوربین می شد دید، هلی کوپترها را دنبال کردم. می رفتند جلو. برمی گشتند و دوباره می رفتند جلو. پروازشان نظم خاصی داشت. با حرکت هلی کوپترها و زدن تانک های عراقی، آتش شدید رو مقر ما شروع شد. گلوله پشت گلوله این ور و آن ور می خورد زمین، اما شدت گلوله توپی که درست، وسط مقر خورد، به حدی بود که از پشت بام خانه شیخ بپرم پایین و ببینم چه بر سر بچه ها آمده.
گلوله توپ، خورده بود جلوی یکی از اتاق ها که پدر خودم هم داخلش بود. ترکش رفته بود به چشم یکی از سربازان ژاندارمری. دست گذاشته بود روی چشم، می دوید و داد می زد: سوختم خدا! کور شدم کور شدم.