گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «من زنده ام»، نوشته معصومه آباد است که توسط انتشارات بروج در سال 1393 برای سی و ششمین بار منتشر شد. آباد در این کتاب خاطرات خود را از دوران اساراتش بازگو می کند.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
چگونه خیانتکارها توانستند رئیس قوه قضاییه و 72 نفر را به شهادت برسانند. هیچ کس حاضر نبود شهر را تنها و خالی رها کند که اجنبیان بیهیچ مقاومتی وارد شهر شوند. وقتی خبر حمله به پاسگاه خرمشهر شدند بچه های سپاه آبادان و مسجد همه به سمت خرمشهر هجوم بردند. سپاه خرمشهر تجهیزات کافی نداشت. سپاه آبادان یک توپ 106 داشت و آن را به خرمشهر فرستاد. اولین شهید خرمشهر از بچه های مسجد؛ کاظم شریفی بود. زبانم لال نکند عراقی ها از روی جسد همه بچه های خرمشهر و آبادان گذشته و مسجد مهدی موعود را که اولین ستاد امدادرسانی به جبهه خرمشهر بود صاف کرده اند تا توانسته اند خرمشهر را بگیرند. چقدر از بچه ها همان روزهای اول جنگ گم شدند و هر چه دنبال آنها گشتیم بی فایده بود؛ چقدر دنبال علی نجاتی و علی اسلامی نسب و عبدالرضا اسکندی گشتیم، اما هیچ خبری نبود.
سلول تنگ و تاریک ما، ماتمکده شده بود. پس بذل و بخشش های دشمن بی سبب نبود و آن تخم مرغ اضافی و هواخوری و دکتر استرسی و .... معنای دیگری داشت.
اینها نشانه های پیروزی و خوشحالی دشمن بود. کاش ما را آنقدر گرسنگی می دادند که می مردیم. کاش مرا برای مداوا به درمانگاه نمی بردند. کاش همیشه در سلول می ماندیم و اصلا هوا نمی خوردیم تا خفه شویم. کاش در این مصیبت بزرگ کسی با ما همدردی می کرد. کاش کسی خودش را شریک غم ما می دانست. کاش می توانستیم این مصیبت را با کسی تقسیم کنیم تا سهم ما کمتر شود.
با همه سنگینی این مصیبت و اندوه نمی خواستیم بعثی ها متوجه حزن ما شوند. مسیر روزمرگی را همچنان ادامه می دادیم.
آن روزها برای شهید بهشتی و هفتاد و دو تن از یارانش شبانه روز نماز و قرآن می خواندیم. دو طرف سلول بی سر و صدا بود. از دیوار هیچ طرفی صدایی در نمی آمد. هر چه به دیوار ضربه می زدیم پانزده، بیست و هفت، یک، بیست و هشت، یعنی سلام دریغ از یک ضربه که معنی خشم و عصبانیت بدهد و بتواند ما را به سوی دیگری پرتاب کند.
پاییز گذشت. با آمدن زمستان دوم، صدای زوزه های باد که شبیه فریادهای اعتراض انقلابیون بود، ما را متوجه دیوار رو به خیابان کرد. بعد از مدت ها یک شب بگیر و ببندهایشان بالا گرفت. تعداد زیادی زندانی آورده بودند. صدای کودکانی را که به زور از مادرانشان جدا می شدند می شنیدیم. صداها آنقدر بلند بود که از درز درهای امنیتی هم عبور می کرد. هر چه از زیر در یک روزنه نگاه به اندازه همان عدسی سلول شماره 23 را تمنا می کردیم جز تاریکی هیچ تصویری به دریچه نگاهمان نمی خورد. در همین حین یکباره در باز شد و ما را از سلول شماره 34 به سلول دیگری انتقال دادند. چشم هایمان بسته بود و نمی دانستیم ما را به چه سلولی آورده اند. تنها چیزی که ما را با سلول آشنا می کرد یادگاری ها و نقش و نگارها و تاریک و روشنی هایی بود که بر دیوار سلول ها می دیدیم. وارد هر سلولی که می شدیم مثل چرخ و فک دور خودمان می چرخیدیم و آن را وارسی می کردیم.