به گزارش «خبرگزاری دانشجو» به نقل از کرددانش، آسمان شهرم امروز غمگین تر از هر روز بود، بغض کرده بود، کوچه های شهر بوی غم و گلاب می دهد، شهر بوى خدا مى داد، بوى روزهاى جنگ گرفته بود، امروز شهرم میزبان بود، میزبانى که میهمانش بیش از ۳۰ سال است که به لقا یار پیوسته است...
همه آمده بودند از پیر عصا به دست تا جوان نسل سومی و چهارمی، از زن و مرد، از مسئول و دانشجو, از خانواده شهدا تا جانبازان ویلچر نشین، آمده بودند برای استقبال، برای بدرقه این دو شهید گمنام تا منزل ابدیشان، اما در این میان جوانانی بودند که دوران جنگ را لمس نکرده ولیکن آمده بودند تا با میهمان دانشگاهشان بیعتی ببندند و پا در مسیر شهدا بگذارند.
تابوت روی دستها، روی تابوت پر از شاخههای گل، نگاه خیره مادران و همسران شهدا به تابوت، گونههای خیس مردم؛ توصیف ثانیهای از این تشییع است.
در گوشه ای از خیابان, مادری با قد خمیده ایستاده و با موج اشکها در دریای چشمانش، حرکت جمعیت را نظاره میکند.
قطعاً این سیل جمعیت حال پدران و مادران این شهدای گمنام را خوب میفهمند و بیشک میدانند که عشق جگر گوشه یعنی چه و دوری اش با پدر و مادر چه میکند.
مادری پیر و شکسته دل برای انها فاتحه زمزمه میکرد, دختری جوان با قرآن کوچکی برایشان سوره یاسین میخواند, پسر جوانی کنار سنگ قبرشان نشسته و سر در گریبان فرو برده بود و خلاصه هر کس مشغول ذکر و زمزمهای است ...
با رسیدن پیکرهای مطهر شهدا به دانشگاه دانشجویان زیادی در جلوی درب ورودی دانشگاه چشم انتظار قدوم مبارک این دو شقایق خونین بال بودند که با دود کردن اسفند و با چشمانی اشک بار به استقبال آنان رفتند.
همه آمده بودند که سلام کنند به آخرین خداحافظی آنان، خداحافظی با عالم خاک در پشت خاکریزهایی که مرز میان دنیا و آخرت بود.
آمده بودند که سلام کنند بر آنان که لباسهای خاکی رنگشان، لباس احرام در «میقات» «موقعیتها» بود.
آمده بودند که سلام کنند به اشکهای جاری مناجات, بر گونههای خاکی و خونین، که خط فردای جوانان این سرزمین را با زیباترین مرکب عشق، بر زیباترین تابلو و تصویر هستی به تماشا گذاشتند.
آمده بودند که سلام کنند بر دستهای بریده شده، بر انگشتهای جدا شده از دست؛ انگشتهایی که راه هدایت را هنوز نشانهاند؛ بر انگشترهای بیانگشتی که نام «کشتی نجات این امت» بر نگین آنان حک شده بود.
آمده بودند که سلام کنند بر پوتینهای بیپا، به پاهایی که بند پوتین آنان تا مقصد آسمان گشوده شد.
آمده بودند که سلام کنند بر سرهای سرخ بی کلاه؛ بر پیشانیهایی که بوسهگاه گلوله شد؛ بر کولهپشتیهای پر از پرواز، که مرز میان آسمان و زمین و دنیا و آخرت را با پرهای سوخته طی کرد و روح پرواز و شهادتطلبی را آرزوی هر جوان ساخت.
آمده بودند که سلام کنند بر چفیه، بیرق همیشه جاودان جبهههای خمینی.
شهدای گمنام شما که روزگاری نه چندان دور، دل در گرو لبخند خدا سپردید و در بهاری جاودانه شکفتید، اسوههایی شدهاید تا در زندگی به راه نورانیتان اقتدا کنیم. ..
و اینک چه تفاوت دارد که سرباز بودید یا سردار. بسیجی بودید یا پاسدار و جهادگر؟ چه توفیری دارد پیر بودید یا جوان؟ شهری بودید یا روستایی؟ تفاوت در این است که اکنون در افقی فراتر از احساس و درک ما به جاودانگی رسیدهاید و به آسمان سرافرازی پر کشیدهاید
.
چگونه دنیا را پشت سر گذاشتند و از همه چیز خویش گذشتید. نگاههای مادر و امیدهای پدر را هیچ انگاشتند. چشمهای خیس همسر و لبخندهای فرزند را نادیده گرفتند. از همه چیز گذشتند؛ حتی از نام و نشانی و این گونه غریب و گمنام بمانند.
کمی آنطرفتر، چند دانشجو ایستگاه صلواتی راه انداختهاند و شربت خنک به زائرینی که زیر آفتاب ایستادهاند تعارف میکنند. چند نفر دیگر ظرف حلوا به دست گرفتهاند و آنطرفتر، دیگری درحال پخش شلهزرد بین زائران است.
دانشگاه علوم پزشکی کردستان بوی جبهه میداد و کربلا، بوی پیامهای عاشورایی، معنویتی که در فضا حاکم بود قابل وصف نیست حرکتی که در دانشگاه علوم پزشکی کردستان به همت بسیج دانشجویی جوشیدن گرفت بار دیگر نشان داد افسران جنگ نرم در خط مقابله با دشمنان قرار گرفتهاند و تمام تیرهای زهرآگین دشمن به لطف الهی ناکام مانده و خواهد ماند.
حالا دیگر شهید نامدار قصه واقعی ما، در دوری مادرش در خاکی خفته است که روزگاری جوانیاش را برای حفظ آن بخشید و دوری مادر را به جان خرید؛ اما مادران و خواهران گرداگرد خاک این شهید جوان برایش خواهری میکنند و مادری.
در پايان پيكر پاك اين دو شهيد گمنام سرافراز دفاع مقدس كه در عمليات خیبر به مقام والاي شهادت نائل آمده بودند در دانشگاه علوم پزشکی کردستان به خاك سپرده شد.