کد خبر:۴۴۴۴۵۳

راه رفتن هم برای بچه شهری‌های تازه به روستا رسیده سخت بود!

راه رفتن برای دانشجویان جهادی گروه شهید چمران همان بچه شهری‌های تازه به روستای توکل‌آباد رسیده سخت بود.

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو – فرزانه فاضلی؛ سال‌ها می‌گذرد. امروز شاید آن حرکت‌های مردمی و عمومی که در آن مرد و زن و پیر و جوان، آخر هفته‌ها، بجای تفریح و بهره‌مندی شخصی، به روستاها می‌رفتند، دیگر نباشد؛ اما روح مجاهدت و ایثار همچنان جاری‌ است و نسل سوم که «از جوانان نسل اول اگر ایمانشان قوى‌تر نباشد، پُرشورتر نباشد، بصیرتشان روشن‌تر نباشد، یقیناً عقب‌تر نیستند» با الگو گرفتن از آن مایه‌ها و سرچشمه‌ها، توانسته‌اند «اردوی جهادی» را راه بیندازند.

 

جهاد یعنی حداکثر تلاش مؤمنِ عاشقِ تحت امر ولی برای به‌کارگیری و به جریان انداختن استعدادهای بالقوه و بالفعل در راه خدا؛ و مؤمن جهادی یعنی مؤمنِ بصیرِ به ‌میدان‌آمده‌ی اهل تلاش و مبارزه.

 

نشاط اردوی جهادی، رفاقت‌ها، صمیمیت، کار برای خدا، معنویت توسل، حالات اردو و حتی سختی‌هایی که با خود شیرینی به همراه دارد، از مهم‌ترین ویژگی‌های یک اردوی جهادی است؛ اما آنچه که اردوهای جهادی را از سایر اردوها متفاوت می‌کند کار برای خدا است که خدا در نزدیکی همان روستای کوچک دورافتاده و در قلب یک یک اهالی آن روستا است و دانشجویان می‌روند تا گره و چین‌خوردگی‌های پیشانی اهالی را که ناشی از سختی‌ها و کمبودها است، اندکی با داروی همدلی التیام دهند.

 

اردویی که در آن دانش‌آموزان و دانشجویان از طیف‌ها و طبقات مختلف اجتماعی در ایام تعطیلات مثل نوروز و تابستان به مناطق محروم می‌روند و کارگری می‌کنند و تفریح خود را جهاد فی‌سبیل‌الله قرار می‌دهند.

 

بسیج دانشجویی دانشگاه های سراسر استان فارس امسال نیز با برگزاری اردوی جهادی به یاری مردمان محروم روستاهای توکل آباد و پیر حسینی از توابع شهرستان نور آباد ممسنی شتافتند.

 

اردوی جهادی نمایندگان بسیج دانشجویی دانشگاه های سراسر استان فارس با نام گروه جهادی شهید مصطفی چمران و با شعار «خودسازی و خودباوری، دوری از رزائل اخلاقی» با مشارکت بیش از ۶۰ دانشجوی خواهر و برادر در دو روستای توکل آباد و پیر حسینی برگزار شد.

 

دانشجویان جهادگر رفتند ساختند و ساخته شدند در کنار مردمانی که روزگار و سختی زندگی و مشکلات آنها را صیغل داده بود، در کنار امثال مادران علی که شاید کمتر کسی از نداری و یتیمی بچه اش می دانست، مادری که دست های زنانه اش تبدیل به دست های پینه بسته مردان روستا شده بود، مادری که در طول شبانه روز کار سه نفر را انجام می‌داد، کاری که شاید نمی‌گذارد طعم نداری را تنها فرزندش بچشد، مادری که شاید تنها دغدغه زندگی اش پسرش «علی است.»

 

وقتی آن شب که با تعدادی از خواهران و برادران بسیجی به خانه اش رفته بودیم را به یاد می آورم سخت دل گیر می‌شوم، دلگیری ام از حس ترحم نیست؛ از این است که در شهر های بزرگ و کوچک ما شاید کسی معنای نداشتن را می‌فهمد.

 

دستان و آغوش گرم مادر علی جرقه اولین آشنایی ما را رقم زد، ما با آغوش باز به خانه قدیمی خود با سقف های کوتاه و فرش های پاره و رنگ و رو رفته دعوت کرد خانه ای که در آن هیچ نبود؛ اما از چوب های سقف قدیمی اش یا از کاهگلی بودن دیوارهایش می‌شد فهمید که مهر و وفا و صمیمیت در آن موج می زند.

 

پسر بچه اش علی روی تخت چوبی چشمانش را بسته بود و شاید خواب خیلی چیزهایی که نداشت را می‌دید، از تنهایی اش که پرسیدم، گفت: کسی را ندارم و خانواده ام به علت بیماری مادرم و نبودن بیمارستان تجهیز در نزدیکی روستا توکل آباد به همراه پدر و برادرانم به شیراز سفر کردند و خانه خود را در این روستا به من داده اند.

 

پس از پذیرایی ساده در کنار ما نشست در خانه ای که شاید برای اولین بار چشم های ما را به خود جلب کرده بود، از داستان زندگی غم انگیز خود می‌گفت مادر علی وقتی فهمید ما برای شنیدن درددل هایش آماده ایم لب به سخن گشود و با بغضی در گلو گفت: علی دو سال است پدر ندارد.

 

از نداری اش تعجب نکردم، تنها وجه اشتراک او و دیگر روستائیان بود؛ اما در این سن کم و با وجود نبود کسی و امکانات زندگی در روستا مگر می‌شود تنها زندگی کرد؟!

 

ادامه داد: وقتی از سرکار به خانه می‌آمد زنگ زد و گفت: «تا سفره را پهن کنی من خودم رو به شما می رسونم».

 

مادر علی با چشمانی پر از اشک گفت: وقتی بعد از چند دقیقه دوباره با من تماس گرفت صدای خودش را نشنیدم؛ بلکه خبر فوتش را به من دادند و من همچنان بر سر سفره های دو نفره مان با علی منتظر هستم تا پدرش برگردد.

 

از وضع خانه متوجه شدم که حمام ندارد و وقتی دلیلش را پرسیدم گفت: این خانه از اول حمام نداشته است و من در کتری آب را گرم می کنم و بعد علی را در تشتی می شورم و خودم هم هیچ......

 

با سکوتش متوجه شدم خیلی در خانه پدری زجر می‌کشد، از در آمدش و چگونگی کار کردنش که گفت کمی از خودم خجالت کشیدم؛ او گفت: از بعد از نماز صبح بیدار است و و بعد از رسیدگی به گاو، خروس و مرغ هایش تعدادی از گوسفندانش را به کوه هایی که در نزدیکی خانه هایشان است، می‌برد و بعد هم به سراغ تنها مرد کوچک زندگی اش می رود و با او بازی های محلی کودکانه می‌کند.

 

مادر علی سواد ندارد و تنها نگرانی و دغدغه اش بعد از سرو سامان دهی به وضعیت خانه اش این است که چگونه با دستان خالی و تهی تنها یادگار همسرش را بزرگ کند.

 

وقتی از خانه خارج می‌شدیم با چشمانی پر از التماس خواست تا اگر می توانیم کاری کنیم که او و پسرش را به کمیته امداد امام خمینی معرفی کنیم و بعد با چشمانش و دستان پر مهرش ما را تا خارج از خانه هدایت کرد.

 

ساعت حدود ۹:۳۵ دقیقه بود. به همراه برادران و حاج آقا گروه راهی منزل دیگری شدیم منزلی که شاید بتوان گفت از لحاظ ساختمانی بهتر از بقیه خانه ها بود؛ اما درد دیگری داشتند.

 

وارد منزل که شدیم پدر و مادر ابوالفضل به همراه مادر بزرگ پیرشان به استقبال ما آمدند. بعد از ۱۰ دقیقه سکوت سنگین بالاخره برای شروع، حال ابوالفضل شیطون را پرسیدم تا کمی ایجاد صمیمیت کرده باشم مادرش با تکان دادن سری به سمت اتاق خوابش گفت: از وقتی شما آمدید دیگر شب و روز ندارد به اندازه ای در مدرسه و مسجد بازی می کند که وقتی به خانه می‌آید از شدت خستگی بیهوش می‌شود.

 

مادر ابوالفضل از خصوصیات بچه هایش گفت و وقتی به ابوالفضل رسید کمی مکث کرد و با آهی عجیب گفت: قبل از به دنیا آمدن ابوالفضل من باردار بودم و به علت اینکه هیچ امکاناتی در روستا برای وضع حمل من نبودم من شبانه با وانت به سمت شیراز حرکت کردم و متاسفانه به علت خرابی جاده و نبود ماشین سواری وقتی به شیراز رسیدم که دیگر بچه ام را از دست داده بودم و باید جنازه اش را به روستا می‌بردم.

 

در روستا توکل آباد خانه بهداشتی وجود داد که تنها با یک دکتر عمومی اداره می‌شود که شاید امکانات اقدامات اولیه یک بیماری در آنجا باشد و باید بیماران دیگر برای گرفتن دارویی و یا تشخیص درد خود به نورآباد و یا شیراز بروند.

 

مادر بزرگ خانواده با صدایی بلند رو به من کرد و گفت: بله دخترم !! زندگی در روستا سخت است خیلی سخت تر از شهر

 

چند شب قبل باران و رعد و برق شدید، برق و آب خانه های اهالی روستا را به مدت پنج ساعت و یا بیشتر گرفته بود. مادر بزرگ رو به ما کرد و گفت: الان اوضاع به شکر خدا و کمک همه مردم تیکل آباد (همه اهالی روستا به توکا آباد تیکل می گفتند) خوب شده است؛ اما هنوز وضعیت جاده و کوچه های این روستا درست نشده است و هرچقدر هم از شورای محلی پیگیری کرده ایم به هیچ نتیجه ای نرسیده بودیم.

 

اهالی روستا تیکل هم دل خوشی هم از بعضی مسئولین که هر ازگاهی برای رفع تکلیفی و راه گم کردنی به سراغشان می‌آیند، نداشتند آنها از قول ها و وعده های پوچ و دروغین گله داشتند از قول آسفالت جاده هایشان تا آوردن روحانی به مسجد محله و آوردن دوره متوسطه در مدرسه گلایه داشتند.

 

راست می گفتند راه رفتن برای ما بچه شهری های تازه به روستا رسیده توی آن گل و خاک و سنگ آن هم اگر باران بخورد، وضعیتش دیدنی بود، سخت بود وقتی پاهایمان را روی زمین می‌گذاشتیم اگر چراغ قوه و یا نوری نداشتیم معلوم نبود، پاهایمان در کجا فرو می‌رفت.

 

از ما مهمانان روستای توکل آباد که گذشت؛ اما زمستان نزدیک است و دلم فقط برای بچه های روستا و پیر زن و مردهای تیکل آباد می سوزد که می‌خواهند چگونه باز با این مشکلات به ظاهر پیش پا افتاده دست و پنجه نرم کنند.

 

از وضعیت خانه بهداشت روستا که می پرسیدیم انگار داغ دلشان را تازه می کردیم. همه از نبودن امکانات و دکتر متخصص و داروهایی که برای به دست آوردنشان باید از پیچ و خم های دره ای روستا می‌گذشتند تا به آن برسند شاکی بودند.

 

شب به یاد ماندنی بود، بچه های جهادگری که آن شب به دیدار برخی از اهالی روستا رفته بودند، آن شب حال عجیبی داشتند حالی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودند، بعد از گذشت پنج روز از اردو دیگر بچه های اردو از نبود آب و برق و امکانات مناسب گلایه مند نبودند؛ زیرا دیگر همه آنها وضعیت و حال زندگی اهالی روستا تیکل را دیده بودند به خود حق گلایه کردن را نمی دادند.

 

حضرت ابراهیم؛ نام مدرسه ای بود با حیاطی وسیع و پر از خار!!!!

 

مدرسه ای ۷ کلاسه که از کودکان مهد کودکی را در خود جای می‌داد تا دختران و پسران ابتدایی روستا، مدرسه ای که وسط سال معلمشان دلش سفر قندهار را میطلبد و می‌رود که می‌رود که می‌رود.  

 

شهید علی ناز توکلی؛ اسم شهیدی است که این روستا در راه اسلام داده است، شهیدی که آرامگاهش در چند کیلومتر روستا به همراه دو امام زاده قرار دارد.

 

صبح جمعه به همراه اهالی روستا، راهی امام زاده و آرامگاه شهید شدیم عده ای از بچه ها کفش هایشان را به نیت پیاده روی اربعین در آوردند با پای برهنه در آن روز جهادی دعای پیاده به کربلا رفتن را می‌کردند.

 

به امام زاده که رسیدیم بعد از خواندن دعای ندبه و صبحانه مشترک با اهالی روستا، چشم های ما را پیر زنی عصا به دست به خود جلب کرد، وقتی متوجه شدیم مادر شهید علی ناز توکلی است بچه ها اشک شوق می‌ریختند.

 

مادر شهیدی که پای صحبتش نشستن خودش توفیق بود مادری که خودش با کمک اهالی روستا این امام زاده کوچک را توانسته بود درست کند؛ اما تنها آرزویش قبل از مردن درست کردن گنبد و گل دسته ای برای این امام زادگان بود.

 

اهالی تیکل آباد همه توکل عجیبی در دل داشتند توکل به خدا! بی جهت نبود که نام خانوادگی همه آنها توکلی بود وقتی از خانه های قدیمی ولی با صفایشان خارج می‌شدیم همه آنها می‌گفتند: «با وجود همه این مشکلات ولی توکل به خدا» چیزی که در شهری با این همه امکانات کمتر دیده می‌شود.

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات بینندگان
یه خادم
Iran (Islamic Republic of)
۰۴ مهر ۱۳۹۴ - ۲۲:۳۹
دوست عزیز نوشته هاتون خوب بود. خوب مخاطب رو درگیر کردید. اما میتونست خیلی خیلی بهتر از این باشه. آرزومند موفقیت روزافزون شما جهادگر عزیز هستم
1
2
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۵ مهر ۱۳۹۴ - ۰۸:۴۷
گزارش خوبی بود واقعا مخاطب را درگیر کردید.
آفرین
0
0
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۰ آبان ۱۳۹۴ - ۲۰:۵۸
اصلا گزارش خوبی نبود. بیشتر به انشاهای دوران ابتدایی میموند. بعیده از یه خبرنگار!!!
خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدید.اصل مطلب از دستتون در رفته و فقط نوشتید
0
2
پربازدیدترین آخرین اخبار