کد خبر:۴۵۶۰۰۸
خاطرات اردوهای جهادی دانشجویان کرمانی؛ -۱

قوچ آباد؛ صبح زود ...

مسئول اردوهای جهادی بسیج دانشجویی دانشگاه شهید باهنر کرمان خاطرات خود را از اردوی جهادی‌ که در ۳۰ مرداد تا ۱۲ شهریورماه در شهرستان قلعه گنج استان کرمان، دهستان رمشک نوشته است.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو از کرمان، سعید نصیری، مسئول اردوهای جهادی بسیج دانشجویی دانشگاه شهید باهنر کرمان خاطرات خود را از اردوی جهادی‌ای که در ۳۰ مرداد تا ۱۲شهریور ماه در شهرستان قلعه گنج استان کرمان، دهستان رمشک برگزار شد، اینگونه منتشر کرد: 


خاطره‌ای از جهادگر پیشکسوت شماره ۱! 


باورم نمی‌شد من، عید، دور از خانواده بودن، اونم تو شهری غریب و دور هر چی بود چه باور می‌کردم چه نمی‌کردم اومده بودم هر چند که تا لحضات آخر دو دل بودم که برم یا نرم ولی آخر تصمیم بر رفتن گرفتم حالا دور بودن یه طرف اینکه جایی که می‌خواستیم بریم هم یه طرف امکانات رفاهی درست و حسابی هم نداشت نه حمومی، نه غذای درستی و غیره را بذار بعدا بگم. شروع این آغاز بی‌پایان از اردوی تشکیلاتی مشهد شروع شد نمی‌دونم روز چندم اردو بود؛ اما یه روزی بود اومدن گفتن می‌خواییم در مورد اردو جهادی صحبت کنیم (کی صحبت رو شروع کرد بله اون کسی نبود جز احمد ع. با همون شیوایی همیشگیش) بله اردو جهادی و با این کلمه پیوندی ناگسستنی بود، جهادی «شهید آوینی: شاید جنگ خاتمه یافته باشد، اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت. زنهار این غفلتی که من و تو را در خود گرفته است ظلمت قیامت است. مپندار که تنها عاشورائیان را بدان آزموده اندو لا غیر.» 

 


خلاصه ما هم تو این اردو ثبت نام کردیم که بریم یه چند هفته‌ای گذشت گوشیم زنگ خورد بله بفرمایید سلام حسام. ر. (ایشون اون موقع مسئول گروه بودند) هستم از گروه جهادی سفیران رهبر بسیج دانشجویی دانشگاه می‌خواستم برای قطعی بودن حضورتون در اردو سوال کنم که آیا می‌ایید یا نه؟ بله می‌ام پس شما ۶ فروردین ساعت۸ صبح جلوی مسجد دانشگاه باشید خداحافظ. نمی‌دونم چی شد گفتم بله به پدر و مادرم گفتم می‌خوام برم کرمان به هر طریقی بود راضیشون کردم راه افتادم رسیدم کرمان کسی رو ندیدم سر در ورودی دانشگاه بودم داخل دانشگاه ورود ممنوع بود کسی حق ورود بدون مجوز را نداشت بیرون موندم یکی از بچه‌های دیگه هم اونجا بود بله اون امید ر. بود معروف به ساقه طلایی به دست بین بچه‌های اردو جهادی با خودم گفتم اینم که اینجاست اولاش آدمی ساکت بود که بعد‌ها تی‌تر اول همه صحبت‌ها شد که امید خودش یه رمانه اگه بخوام در موردش بنویسم بعد‌ها بیشتر در موردش توضیح می‌دم چند لحظه بعد تاکسی تلفنی توقف کرد بله نفر بعدی علیرضا س. بود کمی صبر کردیم منتظر بودیم ببینیم کسی می‌اد که به ما بگه چه کار کنیم بالاخره بچه‌ها جمع شدند اتوبوس اومد و کنارش هم باند همیشه همرامون مشغول خوندن بودخلاصه کنم کلامم رو من بودم سعید ص.، امیر ن.، امید ر.، knauf، احمد ع.، حسام ر.، مهران ش.، مهرداد س.، علی اکبر ج.، علیرضا س.، هادی ب.، محسن ی.، سینا م. و دیگر دوستان و در آخر پایه ثابت هر کاری که همون خواهران باشند جمعمون جمع بود همگی سوار اتوبوس شید موقع حرکته نهایتا هم حرکت به سمت قلعه گنج…


خاطره‌ای از جهادگر پیشکسوت شماره۲! 


اون شب بعد از نماز دسته جمعی سوره الرحمن خوندیم بعد رفتیم توی یکی از همون اطاقهای خوابگاه و شام رو آوردن شروع به غذا خوردن کردیم که یه دفعه نمی‌دونم علی اکبر از کجا پیدا شد و اومد بلند گفت بچه هر کی بسم الله الرحمن الرحیم فراموش کرده کفاره‌اش ۱۴ صلوات…یادم اومد که ایقد گرسنه‌ام بود که فراموش کردم یه کم خجالت کشیدم دست از غذا خوردن کشیدم آروم زیر لب ۱۴صلوات رو فرستادم سرم رو که بالا گرفتم دیدم اکثر بچه‌ها دارن کفاره هاشون رو می‌دن…


بعد دادن کفاره نگفتن بسم الله شروع به غذا خوردن کردم در حین غذا خوردن بچه‌ها حرفهای جالبی می‌زدن و می‌خندیدن کم کم منم تو جو اونا قرار گرفتم و کلا خبری هم از افکار ظهر و توی ماشین نبود بعد از غذا همه رفتیم خوابیدیم. 
فردا صبح علی اکبر مثل همیشه اومد بالی سر تک تک بچه‌ها و برای نماز صبح بچه‌ها رو بیدار می‌کرد. 


بعد از خوندن نماز صبح و دعای عهد همه آماده بودیم که به منطقه بریم ولی باز به کم لطفی مسئولان شهرستان کهنوج! عدم وجود ماشین برای انتقال افراد به منطقه باز عصر باید منتظر می‌بودیم. دیگه اون افکار به ذهنم نمی‌امد از کنار بچه‌ها بودن احسا ارامش خوبی به دست آورده بودم. ظهر بعد از اذان باز نماز رو به جماعت خوندیم. روحانی قبل از شروع کردن نماز گفت بچه‌ها چون شما مسافر هستید با این حال که قصد ده رو هم کریدی ولی برای اینکه روستایی که برای انجام کار می‌رفتیم ۲۰کیلومتر تا شهر کهنوج فاصله دارد باید نمازتون رو شکسته بخونید …


بعد از صلاتین نهار خوردیم باز رفتیم خوابیدیم عصر که از خواب بیدار شدم بعد از خوردن چای دیگه همهٔ بچه‌ها اعتراض کردن آوردین ما و اینجا الکی فقط می‌خوریم و می‌خوابیم…. عباس فرمانده گفت نگران نباشید از صبحی رفتیم دنبال ماشین یکی گیر اومد اماده باشید که هوا خونک شد همه با هم برویم.


گروه جهادی ما رو سه دسته مشخص کرده بودند۱- بچه‌های آموزشی ۲- بچه‌های عمرانی ۳- بچه‌های پزشکی از خواهران که فقط آموزشی بود…


پنج شش نفری جز آموزشی بودند چطور بگم من که خودم دوست داشتم آموزشی باشم که باز به لطف برنامه ریزی بعضی ها… اکثرا عمرانی بودند من هم به هم چنین بچه‌های گروه پزشکی کلا جدای خودشان بودن از همون روز اول که ثبت نام کردن مشخص شده بودن به قول معروف اونا سری و سودای جداگانه‌ای واسه خودشان بودن بهرحال القصه…جونم واستون بگه هوا خنک شد بجه‌های اردو جهادی دانشگاه باهنر این دانشجویان غیور آمدیم جلوی سردر مدرسه بهبه… چی می‌دیم یک ماشین مزدا دو کابین که از خرابی و درب و داغونی آن بگذریم که زمان برای توصیف زیاد می‌برد…بگذریم که مسئولین چه لطفهایی نسبت به ما داشتند که از همون ماشین دادنشون معلوم بود حضرات با اینکه می‌دونستن اردو جهادی در این منطقه برگذار شده ولی تازه بعد از ۲۴ ساعت به ما یه ماشین دادن اونم چه ماشینی…. متاسفم برای چنین مسئولین محترمی….. 


در راه به این فکر می‌کردم که این روستایی که می‌رویم چجور جایی باشه که یکی از بچه‌ها بلند گو رو روشن کرد صداییش رشتهٔ افکارم رو پاره کرد‌ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش….. 


توی جاده که می‌رفتیم هوا با اینکه عصر بود و رو به خنکی بود ولی همچنان هم گوا گرم بود هنوز از شهر خیلی دور نشده بودیم که ماشین پیچید توی جاده‌ای که خاکی بود رو ی تابلویی نوشته شده بود


قوچ آباد…


توی جاده خاکی که همه داش چاله بود می‌رفتیم رسیدیم به قوچ آبادی که حمام نداشت بعضی خانه‌ها توالت داشتن بعضی نداشتن مسجد نداشت شورایش یک زن بود که به گفتهٔ اهالی خود روستا با سواد بود دیپلم ناقص بود خودش از اون روستا نبود شوهرش از اهالی روستا بود می‌گفت از روستاهای اطراف رفسنجانم! می‌گفت این روستا با اینکه جمعیتش نزدیک به پنجاه خانواره ولی فقط مدرسه ابتدایی دارد شغل اکثر مردم روستا کشاورزی بود پیاز گوجه هندوانه خیار سبز خیلی چیزهای دیگه که نشان از حاصل خیزی آب و خاک این روستاذ می‌بود بهرحال همون شورا زمینی نشون داد گفت چند وقت پیش به دست مسئولین کلنک مسجد زده شده بود با کمک روحانی و بچه‌ها قبله رو تعیین کردیم و دور تا دور زمین رو ریسمان گرفتیم با آهک نقشه جاهایی که باید کنده می‌شد سفید کردیم کم کم خورشید غروب کرد موقع اذان بود که کار ما تموم شد نماز جماعت رو توی روستا با اهالی همون روستا خوندیم. خیلی قشنگ و دیدنی بود.


بعد از نماز به اتفاق ماشین مزدا که شرح‌اش رو گذراندم به خوابگاه برگشتیم


صبح روز بعد سریعا بعد از نماز صبح به قوچ آباد رفتیم صبح زود بود هوا خیلی خنک بود باد خنکی هم می‌وزید شروع کردیم به پی کنی اینجا بود که عاشق اردوهای جهادی شدم فکر می‌کردم که خیلی سخت باشد؛ اما در عین سختس بسیار دلچسب بود با آرامش بیل می‌زدیم و تا خسته می‌شدیم نفر بعدی بیل رو می‌گرفت شروع می‌کرد خیلی قشنگ بود هر کس که تشنه می‌شد می‌رفت آب می‌اورد اول به بقیه می‌داد بعد خودش می‌خورد….

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار