به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو از بجنورد، وارد خانه می شویم، مادر به استقبال می آید و پدر همراهش نیست، از پدر سئوال می کنیم، می گوید رفته است حاضر شود و الان می آید.
چند لحظه خوش و بش می کنیم تا پدر شهید وارد اتاق می شود و با رویی گشاده و لبخندی بر لب همدیگر را به آغوش می کشیم.
پدر خیلی پیر و شکسته شده؛ اما هنوز سرزنده بودن و شوخ طبعی اش را حفظ کرده، شنیده ام شاعر است و چون سواد ندارد، همه اشعار را به ذهنش می سپارد.
او پدر دانشجوی شهید حمید خیر دستجردی اهل شهرستان بجنورد است که ابتدای انقلاب در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه امیرکبیر تحصیل می کرد و با شروع جنگ به دانشگاه عشق مشرف می شود و همان جا با نثار خونش فارغ التحصیل می شود.
شهیدی که غواص بود و در کربلای 4 بعد از لو رفتن عملیات با خیل عظیمی از همرزمانش شهید می شود، گفتم غواص یاد یاران دست بسته و زنده به گور شده اش افتادم که همین ایام در لحظه های نیاز به آغوش مردم شهید پرور بازگشتند.
از پدر که حالا کمی گوش های نازنینش سنگین شده اند، می خواهم از حمید برایمان بگوید، پدر این گونه آغاز می کند: خیلی دوستش داشتم، با عشق از کودکی او را تر و خشک کردم و میوه دلم بود.
وقتی اوضاع شهر در آستانه انقلاب به هم ریخته بود هربار به تظاهرات می رفتیم و حمید صف اول بود و از تهدیدات و تیر و تفنگ ژاندارمری هراسی نداشت.
وقتی جنگ هم آغاز شد، روزی آمد در مغازه پارچه فروشی مان و از من خواست به او اجازه میدان بدهم، برایم دشوار بود جوان دسته گلم را به مصاف خمپاره و گلوله بفرستم، وقتی مکث کردم و متوجه شد که دچار تردید شده ام، دستانم را بوسید و گفت: پدر جان امام خمینی(ره) فرموده اند چون جبهه ها نیاز به نیروی فوری دارد، حتی اگر والدین اجازه هم ندهند، جهاد واجب است.
در مقابل عزم راسخ او جوابی نداشتم، وقتی عشق به جهاد و شهادت را که در اشک چشمش حلقه زده بود، مشاهده کردم هم به رفتن او رضایت دادم و هم خود برای اعزام به جبهه اقدام کردم.
حمید سال 62 و دقیقا ترم آخر بود که عازم جبهه شد و بعد از یکسال هم بعنوان فرمانده گروه غواصان در عملیات کربلای 4 که به وسیله منافقین لو رفته بود، به شهادت رسید.
یکی از دوستان نزدیکش که طلبه بود و در آخرین لحظات کنارش می جنگید، می گوید شب بود و در تاریکی اروند شنا می کردیم، ناگهان آتش دشمن که از عملیات ما مطلع شده بود، آغاز شد و بعد از درگیری سخت تیری به پهلوی حمید اصابت کرد و قفسه سینه اش را شکافت.
او می گفت آخرین جمله ای که شهید حمید به زبان آورد، این بود که خدایا شکر که شهادت در مسیرت را نصیبم کردی...
پدر بعد از اینکه اشکهایش را پاک می کند برای اینکه فضای حزن آلود جلسه متحول شود بلافاصله می گوید، خیلی شوخ طبع بود و مانند خودم شعر می گفت، قرار بود اشعار مرا هم به نگارش درآورد که تقدیر الهی، غزل خداحافظی را میان ما خواند.
پدر ادامه داد: عباس آل نبی یکی از دوستانش می گوید یک روز از سر زمین کشاورزی اطراف اهواز می گذشتیم و چون در تیپ مهندسی هم مشغول به جهاد بودیم همیشه بیل و کلنگ همراهمان بود، آن روز یک چغندر بزرگ که بعد از جمع آوری شدن محصول گوشه جاده باقی مانده بود را با بیل در آوردیم.
قرار شد ببریم آنرا شب با دوستان در آتش بپزیم و دور هم بخوریم، از قضا همان شب باران شدیدی گرفت و چند بار آتش خاموش شد؛ اما بچه ها با هر زحمتی بود آن را پختند و سر صبح که می خواستند از مقر خارج شوند همه جا را گل برداشته بود.
حمید وقتی با این صحنه مواجه شد، شعری سرود گفت: دو تا چغندر و دو تا بیل، چطور رد شیم از این گیل(1).
یکی دیگر از رفقایش هم می گوید یکبار برای آموزش غواصی رفته بودیم در یک قسمت رودخانه که عمق خیلی زیادی داشت کسی جرات نمی کرد خودش را به آب بزند، حمید گفت من خودم را می اندازم داخل آب و وقتی رفت 15 دقیقه خبری از او نشد.
بچه گفتند خیال کردیم آب او را برده و خفه شده است، ناگهان بعد از مدتی خارج شد و خواستیم او را بیرون بکشیم، شهید به شوخی گفت دوچرخه ام زیر آب زنجیر انداخته و نمی توانم بیرون بیایم و لبخند را به لبان همه نشاند.
پدر از بخشندگی و دلبسته دنیا نبودن این شهید برایمان می گوید، یکبار برایش کفش نو خریده بودم وقتی شب از خانه دوستانش برگشت دیدم دمپایی کهنه ای به پایش کرده است.
پرسیدم کفشت کجاست، از پاسخ طفره رفت و گفت در مسجد اشتباهی پوشیده اند، دوباره برایش کفش خریدم و چند شب بعد دیدم آن را نیز به پا ندارد، پرسیدم این یکی را چکار کردی، گفت در جلسه با کفش های دوستان اشتباه شد، این قضیه برای بار سوم که تکرار شد دوستش در گوشم گفت حاجی پسر شما کفشهایش را به دوستان مستعضفش می بخشد.
پدر می گوید در جبهه هم که بود درسش را می خواند و اتفاقا با همان وضعیت جزو نمرات برتر دانشگاه بود و همیشه دفتر و کتابش در سنگر پهن بود و از کوچکترین فرصت ها برای مطالعه و استفاده از دانش مهندسی در جبهه استفاده می کرد.
وقتی همین دوست طلبه اش خبر شهادت حمید را آورد و بعد از یک ماه پیکرش بازگشت برای شناسایی به سردخانه رفتیم، در بین شهدا می چرخیدم که بدن از هم پاشیده شهیدی مرا به خود جذب کرد.
خوب که جلو رفتم از قد و هیکلش شک کردم که نکند حمید باشد؛ اما چون مدت زیادی در باتلاق ها مانده بود و تیر و ترکش زیادی به سر و صورتش اصابت کرده بود قابل شناسایی نبود.
تقریبا بیشتر ویژگی ها خصوصا تیری که به پهلویش خورده بود گویای این بود که احتمالا حمید باشد؛ اما پیکر دگرگون شده اش تابم را برید و خواستم از کنارش بگذرم. ناگهان صدایش را شنیدم که گفت «پدر من حمید تو هستم» از هوش رفتم و این آخرین باری بود که در بیداری صدایش را شنیدم.
دیگر حال پدر منقلب شده است و ما نمی خواهیم بیشتر از این مزاحمش باشیم، او را به آغوش می کشم و دستانش را می بوسم، او نیز از حضور ما بسیار ابراز خرسندی می کند و برایمان دعای خیر می کند.
موقع رفتن می گویم پدر جان اشعاری که خواندی خیلی به دلمان نشست، او نیز لبخندی می زند و شعری نیز در وصف حقیر می سراید «خدایا دوست ما مردی شجاعه، برایت جان خود فدا نمایه، خدایا در بهشت جاشو رزرو کن، یکی از بندهای پاک شمایه».
از پدر و مادر شهید چند عکس یادگاری می گیریم و ما را تا حیاط بدرقه می کنند و این روزی بیاد ماندنی در گیرودار فعالیت های روزمره رسانه ای ماست تا در نهایت بدانیم زیر سایه چه کسانی در امنیت و عزت به زندگی مشغولیم.
در ادامه سراغ حاج علیرضا محمد زاده از غواصان بازمانده گروهان اخلاص(بچه های خط شکن بجنورد) که در عملیات کربلای 4 آخرین لحظات را با شهید حمید خیر دستجردی سپری کرده است می رویم، او نیز خاطرات نابی تعریف می کند.
یادم هست، آخرین نهار قبل عملیات مرغ بود، برای اولین بار به ما با ظرف یک بار مصرف و قاشق یکبار مصرف غذا دادند، شهیدحمید خیر دستجردی گل سر سبد گروهان ما رزمنده بسیارشوخ طبعی بود قاشق پلاستیکی نهار را توی جیبش گذاشت و گفت اگر در این عملیات شهید شویم عراقی ها می گویند پولدارهای سیاه پوش ایرانی آمدن بعد که لباسامان را باز می کنند، به یک قاشق پلاستیکی می رسند کلی شوخی می کرد و می خندیدیم تا اینکه بعد از دعا و نماز ساعت 1 بود که حرکت کردیم.
اوایل شب آتش دشمن سنگین شد یادم هست صدای زوزه سگ هم می آمد تا ساعت 2 شب در لجنزارها و نی زارهایی راه می رفتیم که پر از گل و لای بود بعضی جاها آب کم بود بعضی جاها چهار دست و پا، بعضی جاها نشسته، بعضی جاها سینه خیز می رفتیم. آتش دشمن چند برابر شده بود نماز مغرب و عشا را با ترس به صورت نشسته توی آب خواندیم آب در سرمای دی ماه به قدری سرد بود که دندان هایمان به هم می خورد.
ساعت 1 شب بود که فهمیدیم عملیات لو رفته است راهنمای ما هم مسیر را گم کرده بود. همانجا متوجه شدیم که دو دسته شده ایم و عده ای از بچه ها از جمله شهید حمید خیر دستجردی نیستند فقط پنج نفر باقی مانده بودیم عباس آل نبی، حمید جهانیان، آقای نوری و من.
شهید علی نوری فرماندهی را برعهده گرفته بود و به تنهایی در کمین شهید صبوری ایستاده بود و بچه ها را راهنمایی می کرد که عقب نشینی کنند، به ما گفت که یک مجروح را با خودمان به عقب برگردانیم.
بعدا متوجه شدیم که شهید حمید خیر دستجردی را بچه های دسته دیگر که از هم جدا شده بودیم بعد از اینکه با تیری که به پهلویش اصابت کرده و شهید شده بود داخل نیزارها در مسیر عبور نیروهای خودی گذاشته اند تا به عقب بازگردانده شود و آن شوخی های شهید حمید در سخت ترین شرایط درگیری، آخرین خاطراتی است که از او بیاد دارم.
در گروهان خط شکن «اخلاص» بهترین بچه های بجنورد حضور داشتند، کسانی که با رتبه های خوب در بهترین دانشگاه های کشور قبول شده بودند شهید درتومیان، شهید مصطفی کریمی، شهید نظم بجنوردی، شهید خرمی ، شهید حمید خیر دستجردی و خیلی شهدای دیگر که با رتبه های عالی در بهترین دانشگاه ها قبول شده بودند و می توانستند به دانشگاه بروند کسی هم آنها را محاکمه نظامی نمی کرد مگر یک جوان از زندگی اش چه می خواهد؟
ولی اینها فکر سیاسی و معنوی داشتند جنگیدن برای دفاع از کشور را به عنوان اولویت زندگی خود از میان زیبایی ها و لذت های زندگی مادی انتخاب کردند و تا آخرین لحظه پای یاعلی گفتنشان، پای اطاعات از ولی امرشان ایستادند شاید اگر بودند امروز شاهد بسیاری از بی فرهنگی ها و نامردی ها نبودیم.
حاج علیرضا محمد زاده می گوید این روزها دلم برای همه تنگ شده برای تک تک شهدا دلتنگ می شوم، زیباترین روزهای زندگی ام زیباترین شادی ام آن روزها بود.
پی نوشت: