گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، جان فورد، سینماگر مشهور هالیوودی در پاسخ به خبرنگاری که از او دربارهی انگیزه او از کارگردانی پرسیده بود؛ تنها یک جمله را بیان کرد: گرسنه بودم! جوابی که شاید برای کسانی که به شنیدن جملات قصار و تماشای ژستهای روشنفکری از طرف هنرمندان عادت کردند، تعجبآور و شبیه یک شوخی باشد. به هرحال اما جان فورد به نکتهی مهمی اشاره کرد و آن انسانی بودن انگیزهاش برای فیلمسازی است.
آنچنان که کارشناسان هنری معتقدند، داستان زوال هنرمندان پس از موفقیت در کارهای نخستین و کسب نام و نشان در میان مردم، و دستیابی به تمول مالی (که به برکت ریخت و پاشهای دولت فراهم شده) شروع می شود. بعد از این نقطه است که دو آفت دامنگیر هنرمند میشود. رفاهزدگی و زندگی اشرافی نخستین آنها است و دیگری گرفتار شدن در دام جریانات انتلکتیسم قلابی (توهمات شبه روشنفکری) است.
مانور تجمل در خیابانهای شهر
این گزارش قرار نیست درمورد زندگی اشرافی بازیگران و هنرمندان نامدار فعلی، مواضع شبه چپ اتخاذ کرده و از تضادهای طبقاتی صحبت کند. مسأله اصلی در خصوص آثار بی حس و سطحی از لحاظ محتوا است، که ساخته شدنشان به فرهنگ و هنر این کهن بوم و بر آسیب میزند. این همه درحالی است که بخش اعظمی از پول این دست بریز و بپاشهای به اصطلاح هنری از سوی دولت و از خزانهی بیت المال تامین میشود.
نمیشود چیزی را عمیقاً درک نکرد و دربارهی آن حرف زد. هنرمندی که در بهترین مناطق بالای شهر تهران زندگی میکند؛ ماشینهای لوکس چند میلیاردی سوار میشود؛ و یا برای به دنیا آوردن فرزندش تا آمریکا سفر میکند چون تیغ جراحان و بیمارستانهای ایرانی را دوست ندارد (!)، نمیتواند از دردها و مشکلات مردم و از زندگانی روزمرهی تودهها فیلم بسازد؛ و در صورتی که با هر ترفندی فیلم یا اثری در تم اجتماعی بسازد، آن حسی را که گویای مسائل و دغدغههای اقشار مختلف مردم است، ندارد. بنابراین صندلیهای خالی سینما و سکوت کتابفروشیها و جلد خاکگرفتهی کتابهای منتشر شده نتیجهی محتوم یک رفاهزدگی عمومی در میان هنرمندان است. هرچند این روزها آنطور که برخی از ناظرین هنری معتقدند، اوضاع بدتر از این حرفها شده و این رفاهزدگی به سمت و سوی یک آریستوکراسی و اشرافیگری در میان هنرمندان میل میکند.
استمرار این روند و تسری آن به بخشهای مختلف هنری کشور می تواند تأثیرات ناگوار فراوانی را بر فرهنگ عمومی و ادراکات اجتماعی مردم گذاشته و اجتماع ما را با یک طبقهی خنثی و اشرافی مواجه کند که حاضر است به خاطر یک مشت دلار کشف حجاب کند، برای رسانههای معاند کار کند و علیه مردم و انقلاب اسلامیشان به فعالیت بپردازد.
روشنفکرم، پس هستم!
مبتنی بر آرای منتقدین، آثار هنری به دوجنبهی خودآگاه و ناخودآگاه تقسیم میشود، به نحوی که بخش ناخودآگاه یک اثر هنری بسیار عمیقتر از جنبهی خودآگاه آن تاثیر میگذارد. به این ترتیب هنرمندانی که نگاه غریزی و ناخودآگاه داشته و سعی میکنند بر اساس آن نگاه، به آفرینش هنری مشغول شوند، معمولاً آثار ماندگار و عمیقتری از خود بر جای میگذارند. به گونهای که هم مخاطب عام و هم مخاطب خاص را راضی نگه میدارد. البته خودآگاهی و القای بینش اگر عمیق و برآمده از سواد تکنیکی باشد قطعاً کمک حال هنرمند برای آفرینشهای هنری است.
اما متأسفانه در هنرورزیهایی که زیر سایهی دولت و رفاهزدگی فرهنگی رشد کرده؛ نه مخاطب را میشناسد و نه برای آن اهمیتی قائل میشود. احتمالاً به این خاطر که او را کم شعورتر از آن میداند که آثار خودرا برایشان بسازد. هنرمند روشنفکرنما گمان میبرد که اثر هنری او باید مملو از مفاهیم پیچیدهی فلسفی و آشفتگیهای به اصطلاح روشنفکری باشد. هنرمند شبه روشنفکر اینقدر از مردم جامعه دور است که نمیتواند نیازهای واقعی آنان را درک کند و به همین خاطر جایگاه اجتماعی خود را از دست داده و به کنج کافهها و سینماهای هنر و تجربه پناه میبرد.
دست آخر اینکه هر دوی این آفات تعمیقکنندهی شرایط نگران کنندهی فرهنگی جامعه است که باعث شده تا هنرمندان هرچه بیشتر از جامعه و تودههای مردم فاصله گرفته و برای جبران تنهاییهای ناشی از این عزلت، دور هم جمع شده و برای عدهای خاص در سطح و سواد خودشان فعالیت کنند.