به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، رزمندگان و خانوادههای شهدا منشور گنجی هستند که جنگ را باید از دل آنها جستوجو کرد، واژه به واژهای که بیان میکنند، گوشهای از سند افتخار سربازان روحالله و برگی زرین از تاریخ شیعه است.
* مجبورم به حرمت برادر بزرگتری همیشه زمین بخورم
لطفالله آذریتاکامی برادر شهید امرالله آذریتاکامی در گفتوگو با فارس بیان، میکند: شهید امرالله آذری 16 ساله بود که درس را رها کرد و به جبهه اعزام شد، اعضای خانواده از این موضوع ناراحت بودند، به او
میگفتیم: «تابستان به جبهه برو!» اما او گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
بعد از طی دوره آموزشی به منطقه چنگوله اعزام شد، از آنجا نامههایی برای خانواده مینوشت، از آنجایی که این اولین دوری او از خانواده بود، نبودش خیلی برایمان سخت بود.
آدرس اولین نامهای که از او به دستمان رسید، را یادداشت کردیم و در پاسخِ نامههای او، اعضای خانواده ـ برادر و خواهر ـ معمولاً هفتهای یک نامه برای او مینوشتیم اما انگار هیچیک از نامههای ما به دستش نمیرسید.
نمیدانم ما آدرس را اشتباه میفرستادیم و یا او برایمان اشتباه فرستاده بود، از اینکه همسنگرانش هر چند وقت، نامهای دریافت میکردند و او نامهای نداشت، خیلی ناراحت بود، فکر میکرد که اعضای خانواده، او را نبخشیدهاند که پاسخ نامههایش را نمیدهند.
از طرف دیگر، نگران آن بود که همسنگران او تصور کنند که او خانوادهای ندارد و یا خانواده او مخالف جبهه و جنگ و انقلاب هستند، به خاطر همین نامهای نوشت و در آن نامه از همه اعضای خانواده گلهمند بود که چرا پاسخ نامههای او را نمیدهند.
او نوشته بود: «مگر به بیراهه رفتم که شما مرا نمیبخشید و برایم نامه نمینویسید، فردای قیامت چگونه میخواهید جواب بدهید؟! من به یاری اسلام و انقلاب و امام خمینی آمدهام».
خلاصه اینکه خیلی تأکید داشت که جواب نامه او را بدهیم؛ برای همین منظور، در پشت پاکت نامه به جای شعار معروف «نه شرقی نه غربی، جمهوری اسلامی» نوشته بود: «نه شرقی نه غربی، جواب نامه برقی».
اینجا بود که متوجه شدیم که نامههایمان به او نمیرسد و به همین خاطر به سرعت، پیگیری کردیم و توانستیم آدرس جدیدش را پیدا کنیم.
نامه بعدیمان خیلی زود به دست او رسید و از این بابت خیلی خوشحال شده و اظهار رضایت کرد.
امرالله اگرچه در کلاس اول دبیرستان بود که به جبهه رفت اما به یکباره از نظر فیزیکی خیلی رشد کرد و جوان رشیدی شده بود.
در سال اول نظری برای ادامه تحصیل به ساری آمده و در منزل اجارهای بنده ساکن بود و با هم زندگی میکردیم.
گاهاً با او کُشتی میگرفتم، با اینکه حدود 9 سال از او بزرگتر بودم اما بهسختی میتوانستم از او امتیاز بگیرم.
یک روزی که او به نزد مادش در روستای تاکام ساری آمد، به مادرم گفته بود فلانی! به پسرت بگو اگر هنر دارد اینجا با من کشتی بگیرد، من که نمیتوانم جلوی زنش او را زمین بزنم.
آنجا مجبورم به حرمت برادر بزرگتری همیشه زمین بخورم.
شهید امرالله آذریتاکامی فرزند سیفالله که در 9 فروردین ماه 1347 در شهرستان ساری بهدنیا آمد بهعنوان نیروی پیاده از لشکر ویژه 25 کربلا در 22 دی ماه 1365 در عملیات کربلای پنج شلمچه بر اثر اصابت ترکش به پا به شهادت رسید.
* 750 بیت دیگرش مانده است
سید محمود موسویتاکامی برادر شهید سید عباس موسویتاکامی در گفتوگو با فارس، اظهار میکند: عزم و اراده راسخ و توکل و ایمان در مسائل مختلف زندگی، از ویژگیهای بارز سید عباس بود.
اگر به این نتیجه میرسید که باید کاری را انجام دهد، هیچ چیز نمیتوانست او را از دستیابی به هدفش باز دارد.
یک روز برای دیدن خانواده، از حوزه علمیه اراک به ساری آمد، وقتی وارد منزل شد، دیدم کتابی در دست دارد و مدام چشمش را میبندد و پس از چند ثانیه باز میکند.
متوجه شدم که در حال مطالعه کتاب و در پی حفظ کردن مطالب آن است، پرسیدم: «امتحان داری؟» گفت: «نه! حوزه طرحی را برای طلبهها تصویب کرد که اگر طلبهای بتواند، شعر عربی هزاربیتی سیوطی (ادبیات
عرب) را حفظ کند، یک دوره تفسیرالمیزان علامه طباطبایی به او هدیه میدهند، من هم تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم، وقتی سوار اتوبوس شدم، از اراک تا ساری 250 بیت را حفظ کردم و مانده 750 بیت
دیگرش!»
شهید سید عباس موسویتاکامی فرزند سید احمد و سیده فاطمه که در 21 شهریور ماه 1345 در شهرستان ساری بهدنیا آمد در 19 دی ماه 1365 بهعنوان نیروی پیاده از لشکر ویژه 25 کربلا در عملیات کربلای پنج در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و بدن به شهادت رسید.
* صلاح خدا این بود که روی دست مردم تاکام برگردد
مادر شهید میررمضان موسویالیردی، میگوید: قبل از اعزام موقع خداحافظی به من گفت: «مادر جان! دوست داری موقع برگشت از جبهه، روی دستها برگردم یا روی پا؟!»
من که متوجه حرفهای او نشدم، به او گفتم: «منظورت چیه پسرم؟»
جواب داد: «یعنی اگر شهید شوم، روی دستان تاکامیها برمیگردم و اگر شهید نشوم، روی دو پای خود بر میگردم».
من گفتم: «پسرم تو را به خدا میسپارم، هرچه او صلاح بداند همان میشود». بعد راهی جبهه شد.
با نامههایی که از جبهه برایمان میفرستاد، قوت قلب میگرفتیم و خبر سلامتیاش خوشحالمان میکرد تا اینکه در یکی از نامهها برایمان اینطور نوشت: «پدر و مادر عزیزم! مرا ببخشید که دست خطم اینقدر بد است، وقتی به مرخصی آمدم، موضوع را برایتان تعریف میکنم».
دو ماه از اعزامش گذشته بود که خبر شهادتش به ما رسید و صلاح خدا این بود که روی دست مردم تاکام برگردد.
بعدها متوجه شدیم که علت بد خط بودن نامهاش، مجروحیتش از ناحیه دست بود.
شهید میررمضان موسویالیردی فرزند رضا که در یکم شهریور ماه 1348در شهرستان ساری بهدنیا آمد، بهعنوان نیروی پیاده از لشکر ویژه 25 کربلا در عملیات والفجر 10 در 28 اسفند ماه 1366 در حلبچه بر اثر اصابت ترکش به پشت چشم و دست چپ جام شهادت را سرکشید.
منبع: فارس