گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو -سیدسجاد حسینی؛ «توی این شهر، نشونه مَرد شدن پریدن توی اون رودخونهست، یعنی هرکی میخواد نشون بده مرد شده و آدم بالغیه باید بپره توی اون رودخونه».
این جمله، تمِ داستان را بیان میکند؛ تمِ مرد شدن و مستقل شدن. به بیان دیگر، با فیلمی «مردانه» طرف هستیم. لحن فیلم هم تا کمی مانده به انتها، قُلدُرمابانه است و آدمِ اصلی قصه نیز (با بازی امیر جعفری) قُلدر است و در خانه ش مردسالاری حاکم است. پسر کوچکِ این مرد،آدمهای قصه را معرفی میکند و از روابطشان میگوید. فیلمنامهنویس راه آسانتر را انتخاب کرده و بهجای اینکه آدمها را درون قصه معرفی کند، از طریق نریشن (گفتار روی فیلم) چنین میکند. انتخابِ پسربچه به عنوان راوی، شاید چندان انتخاب درستی نباشد، اما قصه که جلوتر میرود، به نتیجهی عکس میرسیم. قرار است که در انتهای فیلم به همان مضمونِ «مردانگی» برسیم. بنابراین این پسربچه، بذری است که از ابتدا کاشته میشود تا در انتهای فیلم به نهالی رشد یابد؛ همچون خودِ فیلم و آدمهایش.
مشکل اما آنجایی آغاز میشود که قصهای موازی، با محوریت پدر (امیرجعفری) روایت میشود و پسربچه بهطور کامل حذف میشود. و بعد دوباره خرده قصههایی با نریشن پسربچه میآید؛ یعنی بخشهایی از قصه که برای مخاطب مبهم میماند. در نتیجه نوع روایت، مخدوش ومبهم میشود و معلوم نیست باید با کدام شخصیت جلو رفت؛ پدر یا پسر؟ این ابهام به لحن فیلم هم آسیب میرساند. در لحظاتی فانتزی و کودکانه میشود و گاهی جدی و مدام میان این دو، نوسان دارد.
اما قصه چیست؟ قصه سه خانواده که جملگی خویشاوند هستند. دو خواهر و دو برادر و فرزندانِ خواهران که قرار است با یکدیگر ازدواج کنند. آنطور که از ابتدای فیلم بر میآید، قصه فیلم حولِ فوتبال شکل میگیرد. یک تیم لیگِ سه به دو ارتقا یافته و مردم شهرش، بینهایت شادمان هستند. اول سؤال اینکه: کدام شهر؟ و مهمتر آنکه، چرا جغرافیای این شهرِ کوچک را بهطور دقیق نمیدانیم. این همیشه باید یک اصل باشد که اگر قرار «حتی» را ناکجاآباد را به بنیم، باید مختصات درست داده شود. شما را ارجاع میدهم به فیلم «کافه ستاره» سامان مقدم که شهر کوچکی داریم و محل خانهها، میدان، بازار و... را میدانیم.
در این میان، امیر جعفری نجاتدهنده است و از ابتدای حضورش فیلم را گرم میکند. از هنگامی که از مینیبوس پیاده میشود، با شخصیتش آشنا میشنویم. او مربی یک تیم فوتبالی ست. در ادامه متوجه میشویم که او دلالِ خرده پایی نیز هست. اما با همهی اینها، اهل خانواده است و با اینکه مردسالار است، خانواده ش را دوست دارد. همسرش و دخترش اما، همان تیپهای آشنای مادر و دختری هستند و بازیگران چیزی به نقش اضافه نمیکنند. البته این ایراد نه از کارگردانی و اجرا، که از فیلمنامه نشأت میگیرد. اما امیر جعفری از "تیپ"(نقشی با ویژگیهای تکراری و کلیشهای پدر) به "شخصیت" میرسد. هرچند این فرآیند بسیار دیر اغاز میشود(حدوداً از یک سوم آخر) و زود هم به پایان میرسد. او یک نقطه ضعف دارد که نقطه عطف ماجرا و چالشی جدی است. قضیه این است که پایِ داماد او (جواد عزتی)، که اتفاقاً از بازیکنان تیم اوست، در مسابقه آسیب جدی میبیند. پدر دختر، بعد از این ماجرا بنا را بر مخالفت میگذارد و اداعایش این است که او نمیتواند مرد زندگی باشد. طبق رسومات مردم آن شهر (ناکجاآباد؟!) نشانهی مَرد شدن، پریدن در رودخانه است. اینجا تضاد شکل میگیرد، چرا که خودِ پدر، بعد از گذشت سالها هنوز چنین نکرده است. این ماجرا منجر به پرداخت شخصیت و تغییر و تحول او میشود و پیش برنده قصه است اما متاسفانه، چه در فیلمنامه و چه در اجرا، بسیار کممایه و کمکشش است.
مخالفت کردنهای پدر با ازدواج دخترش «نعنا» هیچگونه تعلیقی (دلهره مخاطب از موقعیتی که کاراکترها در آن قرار دارند ولی خودشان متوجه واقعه و یا شرایط ناشی از آن نیستند) ندارد و ضرورت دراماتیکِ رسیدن و یا نرسیدن این دو جوان عاشق به هم، دغدغهی مخاطب نمیشود. شاید گمان شود که در گونهی کمدی، نیاز به وقایع جدی و یا تعلیق نیست. اما تعلیق در کمدی به همان اندازه نیاز است که در فیلمهای تریلر و دلهرهآور. اصلاً در تضاد با همین تعلیق است که موقعیتها بارِ کمیک میگیرند، و باز به همان دلیل، آن لایهی تلخ در زیر این بار کمیک شکل میگیرد. (در این زمینه دیدن فیلمهای کمدی ویلیام وایلر و ارنست لوبیچ بسیار رهگشاست).
بسیاری از ایدههای مطرحشده در فیلم، بدون کارکرد داراماتیک دستنخورده باقی میمانند؛ نمونه ش مسئلهی فوتبال. دیالوگی هست از زبان پدر که «زندگی مثل فوتباله...». این جمله عالی و بسیار علمی است، به طوری بارها توسط جامعه شناسان و کارشناس بیان شده اما در فیلم اجرایی نمیشود. در درجه اول فیلمنامهنویس و بعدتر فیلمساز باید جابهجا با این جمله "بازی " میکردند. قصه و نقاط عطفش باید حول و محور فوتبال و شباهتهایش با زندگی، پیچ و تاب میخورد؛ برد و باختش، بالا و پایینش، شادی و غمش، گل زدن و خوردنش و... اما این ایده همانند ایده دریاچه، رها میشود. منتهی در این میان صحنهای هست که خوب در آمده و اجرای درستی دارد و بر اساس منطق دراماتیک داستان پیش میرود. آن شب که باران میآید و داماد آینده ما، دل به طبیعت میزند. نعنا به پدرش اصرار میورزد که به دنبال او بروند. پدر در ابتدا زیر بار نمیرود. دختر خودش به تنهایی میرود. دوربین در مدیوم لانگ شات، پدر را میگیرد که عذاب وجدان دارد. سپس دوربین آرام به سمتش حرکت میکند و به نمای بسته میرسد. موسیقی هم حرکت دوربین را تلطیف میکند. فیلمساز در این پلان از تکنیک عبور میکند و صحنه را به فرم میرساند و نهایتاً حسِ منقلب شدن را خلق میکند.
عبور از تکنیک به این معنی که تراولینگ دوربین به سمت جلو، دیگر خودنمایی و صرفِ زیبایی نیست. آن قدر منطقش درست است که حرکت دوربین فراموش میشود و گویی به درون آن آدم میرویم. آشوبهای درونی پدر، او را به سمت تحول سوق میدهند. به همین دلیل کاراکتر پدر، آرام آرام به سمت شخصیت شدن میرود. داماد برای اثبات مرد بودنش به دریاچه پناه برده و بهنوبت محکم به توپها ضربه میزند و به دریاچه میاندازد و دست آخر قصد میکند که در دل شب، نه حتی روز، به درون دریاچه بپرد که با مخالفت پدر نعنا مواجه میشود. این سکانس، بسیار به تمِ اصلی فیلم نزدیک است و تا حدی قضیهی دریاچه را در روند قصه بهکار میبندد. اما تمِ فوتبال هم چنان، دست نخورده رها میشود. دوربین در این صحنه باید کمی جسورتر، فعالتر، و پرجنب و جوشتر عمل میکرد. جای دوربین در نمایی که داماد توپها را شوت میکند از پشت است و بهطور کل، کم و کیف حرکات آدمها را خوب درک نمیکنیم. به هر صورت این سکانس یکی از بهترینهای فیلم است.
اما فصل ما قبل آخر که به فیلم تا اندازه جان میدهد. دوئل پدر و داماد با دریاچه! یا بهتر، چالش پریدن در آب! پدر نعنا پس از تغییر و تحول و جدالی لفظی با پدر خودش تصمیم میگیرد که به دورن دریاچه بپرد. پدرش، بسیار عارف مسلک و فیلسوف منش است. گه گاهی ظاهر میشود و چند کلمهی قصار میگوید و میرود. این کاراکتر رو میتوان نفوذی فیلمساز دانست که حرفهای قلمبه و سلمبه و پیامهای مفهومی را دهان او گذاشتهاند. البته آن قسمت که با نوهاش در جنگل صحبت میکند، خوب است ولی بهطور کلی، شخصیت زائدی است. بگذریم.
چند نمایِ قبل از پریدن در آب، که دوربین به شخصیتها نزدیک میشود و کات میخورد به نقطه دید آنها، با موسیقی حماسی، خوب عمل میکنند و حس سرزندهای دارند. میزانسن، دوئل و مبارزه را القا میکند و درست هم هست. از آن به بعد که نماها اسلوموشن میشود و پریدن در آب را از دور با کادری کج و دفرمه نشان میدهد، خوب اجرا نشده است و به اصل ماجرا لطمهای اساسی میزند. اما اینکه دوربین با آنها زیر آب میرود و چالش جدی آنها را برای زنده ماندن نشان میدهد، خوب است ولی باید تا به سر حد قطع نفس زیر آب میماندیم. به علاوه تعلیق و دلهرهی ناشی از پریدن پسربچه هم باید جدیتر روایت میشد.
اما فیلم اشکالات بسیاری دارد، به صورتی که دو سوم ابتدایی فیلم کشدار، کلیشهای، گاهی نچسب و سرد است. گاهی چند شوخی بامزه دارد و دوباره کسالتآور است. هیچ کدام از آدمهای قصه منهای پدر و کمی داماد (عزتی) پرداخت نشدهاند. انتخاب نقش "نعنا" درست نیست و در بازی و فیزیک همدست با جواد عزتی نیست. نقش خورشید با بازی شبنم مقدمی بسیار کاریکاتوری ست و از همه بدتر، احمد مهران فر است که مدام خودش را تکرار میکند وباید گفت که این بازیگر تمام شده است. فیلمساز سعی کرده تا حدی بازیهای رئال (واقع گرایانه) بگیرد اما این در تضاد با گریم است. گریمِ از باورپذیری نقشها کاسته است. اگر هدف کمیک کردن آدمهاست، پس بازیگرها اشتباه هدایت شدهاند و متناسب با گریم باید بازی فانتزی تر ارائه میداند.روایتهای کلیپ وار از گذشتهی این آدمها با رنگ مونوکروم (یا قهوه ای-یادم نیست) بهشدت به لحن فیلم آسیب میرساند و ربطی به فیلم ندارند. خرده قصهها، تکه کلامها هیچکدام ضرورت دراماتیک ندارند. به این معنی که میتوانستند نباشند و یا کمتر باشند. وقتی روی خرده قصهای مانند ازدواج مجدد خورشید اینقدر تأکید میشود، باید کارکردی در روند قصه داشته باشد که ندارد. این نوع روایت و نگاه، از سابقه سریال سازی در تلویزیون میآید. فیلمساز هنوز بسیاری از قواعدِ قصهگویی در سینما را بلد نیست و از این نظر از رقیبِ این روزهایش (فیلم بارکد) عقب است. فیلم تماماً تلویزیونی ست و پردهِ سینما را پر نمیکند. سینما مستطیلی ست که باید پُرش کرد. این حرف هیچکاک است. فیلمساز، چه در قاببندیها -منهای چند نمای لانگ شات از طبیعت- چه در فرم روایت و چه در بازیها و کستینگ (انتخاب بازیگران) و مونتاژ، هم قد تلویزیون عمل میکند و مخاطب را خسته میکند. بنابراین فیلمساز محترم برای فیلمهای بعدی نیاز مبرمی دارد که با سینما به قصههایش بیندیشد.
سخن آخر اینکه، زاپاس (که بنده معنایش را بهطور مشخص درنیافتم) فیلمِ متوسط رو به پایان است ولی فیلم بدی نیست. سعی میکند خانواده بسازد و بعد از مدتها در یک فیلم ایرانی، سفرهی نهار و غذاهای ساده میبینیم با دوربینی که آرام و مؤدب سر سفره هم قدِ آدمهایش مینشیند و از بالا نگاه نمیکند. اشکالات بسیارند و از همین روست که فیلم آن قدرها هم به یاد نخواهد ماند. خطِ قصه گنگ است و گرههای داستانی بهدرستی مطرح نمیشوند و باز نشده باقی میمانند. سکانس آخر هم بسیار طولانی ست و بسیار ناشیانه بسته میشود. زاپاس همانند نامش عمل میکند و به ماشینی میماند که مدام راه عوض میکند تا سرانجام چرخِ اصلیاش پنچر میشود و بهناچار جایش زاپاس میگذارند اما به هر جهت تا به انتهای مسیر میرود و همین ما را بس!