کد خبر:۶۳۵۷۷۴
روایت دانشجویی/ پرونده سوم/ اولین روزهای دانشگاه

چرا در ۴۰ سالگی به دانشگاه آمدم؟ / ماجرای یک عشق ناتمام

دلشان مکانیک می‌خواست و خواندم و دلم ادبیات می‌خواست و.... همیشه همینطور است. چیزی را که دوست نداری مجبوری تحمل‌ش کنی و چیزی را که دوست داری تحمل‌ش نمی‌کنند.

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مهران عزیزی، در این اتاق تاریک و در این نیمه‌شب خنک شهریوری، چشمم در صفحه‌ی نمایشگر رایانه‌ی پیر و خسته‌ام، به برنامه‌ی درسی ترم اول است و پلک نمی‌زنم. بیست و پنج سال پیش، من به استناد نامه‌ها و کارنامه‌ها، شاگرد اول دوره‌ی سوم راهنمایی بودم با میانگین نمره‌های بیست و یک دوجین افتخار و عنوان درسی و علمی که در حقیقت صاحب افتخارش مدرسه‌ام بود و پدر. آن روزها رشته‌ات را باید همان اول دبیرستان انتخاب می‌کردی و آینده‌ات را روی همان انتخابت بنا می‌کردی. من با همه‌ی کودکی، بی که با کسی حرفی زده‌باشم، خودم سنگ‌هام را واکنده بودم با خودم و انتخابم را کرده‌ بودم و پیه تبعات‌ش را به تنم مالیده‌بودم و فقط مانده بود آفتابی‌اش کنم.


پدر، خودش دبیر بود و درس می‌داد و از اوضاع ما که چه کرده‌ایم و می‌کنیم بی‌خبر نبود و لابد او هم انتخاب‌ش را کرده‌بود برای من. شب پیش از روزی که قرار بود مسیر آینده‌ام از تحصیل در علوم‌تجربی یا ریاضی‌فیزیک یا علوم‌انسانی آغاز بشود، همان سر سفره‌ی شام، بی که چشمم به چشم پدر بیفتد، گفتم که قرار من با خودم و تصمیم قطعی من تحصیل در علوم‌انسانی است. سرم پایین بود و با قاشق و بشقاب خالی ور می‌رفتم اما می‌دانستم سکوت سنگین پدر و بی‌قراری مادر، قصه‌ی درازی در آستین دارد. آماده بودم. پدر آینده را روشن نمی‌دید و جو تحصیل در علوم‌انسانی را نمی‌پسندید و معتقد بود فراری‌ها و جامانده‌ها و وامانده‌ها توی آن کلاس‌ها جمع‌اند. تا دو و سه‌ی شب من گفتم و او گفت و آخرش هم کوتاه نیامد و فقط گفت: من نمی‌دانم. خودت می‌دانی.

چرا در 40 سالگی به دانشگاه آمدم؟/ ماجرای یک عشق ناتمام

صبح شد و خواب و بیدار و صبحانه‌نخورده، تمام راه را تا مدرسه دویدم. دفتر را جُستم و دفتردار را. ایستادم روبروش و سلام کردم. سرش را بلند کرد و نگاه کرد و شناخت و با نگاه گفت: بله؟ شرح قصه را گفتم و خواهش کردم نام من را در علوم‌انسانی ثبت کند. سرش را باز انداخت پایین و گرم نوشتن در دفتر بزرگ روی میزش شد و آخر جمله‌اش که داشت نقطه می‌گذاشت گفت: اسم شما در ریاضی‌فیزیک ثبت و ارسال شد. مطابق توصیه‌ی مدیر مدرسه‌ی سابق و فعلی و پدرتان.


سخت بود، خیلی سخت بود، این که خودت کاره‌ای نباشی و این را توی صورتت بزنند و بروند گرم کار خودشان بشوند، تحمل‌ش خیلی سخت بود؛ اما کم‌کم رام و آرام شدم یا دست‌کم اینطور به نظر می‌آمدم تا همین لحظه که زل زده‌ام به این صفحه‌ی شیشه‌ای و نگاهم دارد روی نام درس‌ها سُر می‌خورد. حرکت آونگی نگاهم هم خاطراتم را دارد هم می‌زند و هم آتش حسرت‌ها را دم می‌دهد.

چرا در 40 سالگی به دانشگاه آمدم؟/ ماجرای یک عشق ناتمام

هر چه بود و هر چه شد، مطابق وظیفه و برابر عادت، چسبیدم به درس و با این‌که آن درس‌ها در من شوقی نمی‌انگیخت، تلاش می‌کردم بهترین باشم، که بودم هم تا مدتی، اما بعدتر شدم یک دانش‌آموز متوسط که دنیا و آدم‌هاش، کار و بارشان را رها کرده‌بودند و دوره‌اش کرده‌بودند که بدانند دقیقاً چه مرگ‌ش است. چه مرگ‌ش بود؟! خودم هم نمی‌دانستم. نتیجه‌اش شد دو سه سال کنکور و پشت کنکور، بی‌حاصل و زجرآور و بعدش هم سربازی و سرآخر دانشگاه پولی و مدرک معمولی و شدم مهندس درجه‌ی سه بی‌سواد. کار می‌کردم و دستم توی جیب خودم بود و مزایای این مدرک هم، آخرش شد بَرج و اضافه‌خرج بالای خَرج زندگی تازه‌ی من و همسر محترم؛ همین. دانشگاه را زوری و اجباری رفتم و هر روز که می‌گذشت احساس می‌کردم دارم خاک می‌ریزم روی آرزوهام.


از آن روز آفتابی اول مهر، بیست و پنج سال گذشته‌است و اسم درس‌ها و استادها، روی صفحه‌ی روشن در این اتاق تاریک، پشت اشک‌هام موج می‌خورد و محو می‌شود. مرد که باشی و زندگی که بپیچاندت، دیگر نه این که نخواهی، نمی‌توانی به خودت و آرزوهات حتی فکر بکنی. وقت آرزوپروری همان هجده نوزده سالگی‌ست و سن‌ت که بالا برود دیگر باید فکر کار باشی و یارِغمخوار باشی و شانه‌هایت را سفت بگیری زیر بار و عرق‌ت دربیاید و بدَوی که چشم زن‌ت و پسرت به دست‌های تو است و روزگار انتظار دارد که مردانه بچسبی به زندگی. کجا وقت می‌کنی دیگر فکر خودت باشی؟ با که می‌شود اصلاً از حسرت‌ها و عشق‌ها و آرزوها گفت؟

چرا در 40 سالگی به دانشگاه آمدم؟/ ماجرای یک عشق ناتمام

این شد که تا زندگی، آرام و سامان بگیرد، از آن روز آفتابی اول مهر، بیست و پنج سال گذشت و من چهل ساله شدم. حالا دیگر نمی‌دانم با این آرزویی که برآورده‌امش چه‌کار باید بکنم؟ سر پیری و معرکه‌گیری نیست؟ اصلاً از عاشقی چیزی یادم مانده؟ خدا می‌داند چقدر کلاس‌های زوری دانشگاه پولی برایم غیرقابل تحمل و ملال‌آور بود و چقدر حسرت کلاس دانشگاهی را داشتم که درست در این لحظه، برنامه‌اش پیش چشمانم است. دلشان مکانیک می‌خواست و خواندم و دلم ادبیات می‌خواست و.... همیشه همینطور است. چیزی را که دوست نداری مجبوری تحمل‌ش کنی و چیزی را که دوست داری تحمل‌ش نمی‌کنند.


درست از این لحظه، می‌خواهم همه‌ی گذشته را یادم برود و بشوم یک دانشجوی ترم اولی با همان شور و شوق و بکارت و طراوت. می‌خواهم این بیست و پنج سال را و موهام را که دیگر جوگندمی شده و چشم‌هام که کم‌سو شده و استخوان‌هام را که کم‌کم بی‌دلیل تیر می‌کشند، همه را، فراموش کنم. اگر بشود. خدا کند بشود... 

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات بینندگان
زهرا احمدی
Iran (Islamic Republic of)
۰۳ مهر ۱۳۹۶ - ۱۲:۱۸
من در سن ۲۳ سالگی به خاطر تن دادن به همان اشتباه غلط والدینم احساس ۴۰ساله بودن میکنم و هیچ آرزویی ندارم . نه خوب درس میخوانم نه کار میکنم نه کسی من را برای ازدواج میپسندد در کل فقط به حکم جبر زندگی میکنم.
12
2
ناشناس
۱۱ خرداد ۱۳۹۸ - ۲۳:۳۴
سلام دلسرد نباش دنیا بالاخره قشنگیایی هم داره با اون چیزی که داری خوش باش دلت رو با خدا صاف کن ببین همه کارات ردیف میشه
فاطمه
Iran (Islamic Republic of)
۰۳ مهر ۱۳۹۶ - ۱۵:۰۹
ظاهرا هر کی به یه نحوی درگیر انتخابهای دیگران شده که مسیر زندگی شو به سمتی برده که خودش دوست نداشته! همین جوریه که همه زورکی سرکار میرن و کاری رو انجام میدن که دلشون نمیخواد. اصلا نمیدونن واسه چی سر از اونجا درآوردن. خدا عاقبت همه مونو ختم بخیر کنه. امیدوارم نسلهای بعدی، هیچ وقت مثل ما احساس پوچی و زیستن به میل دیگران رو نداشته باشن.
4
4
محمد
Iran (Islamic Republic of)
۰۴ مهر ۱۳۹۶ - ۰۰:۴۵
عجب....
پس فقط من نیستم که اینطور اتفاقات برام افتاده...
9
1
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۱ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۲:۴۷
امشب که ۴۰ سالمه و خیلی از شبهای مثل امشب از فکر این که من کیم چه کاره هستم چرا شغل خوبی ندارم چرا به هیچ چیز علاقه و پشتکار ندارم تا نزدیک سحر فکر میکنم اعتماد به نفیم به شدت از بین رفته .تازه با کسی ازدواج کردم که حتی حق شناختنش را هم نداشتم ازدواج کرم چون خانواده ام او را پسندیدند اما وقتی میبینم این همه آدم مثل من هستند دلگرم میشوم و مصمم میخواهم رشته مورد علاقه خودم را که معماری بود بخوانم ولی با هزااااررر افسوس که چرا ۲۰ سال عمرم هدر رفت ممنونم که تجربه هاتونو نوشتید باعث دلگرمی من بود. بسیار ممنون شما هم مقاوم باشید ومصمم
11
2
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۳ تير ۱۳۹۸ - ۲۱:۱۶
من هم مثل همه از شغلم متنفرم و احساس میکنم تو این ۱۵ سال مغزم پوک شده صبحها که بیدار میشم انگار دارم میرم تو قفس و رندان.اینه که مملکت رشد نمیکنه هیچ کس سر جای خودش نیست خانم گوینده ای شدید به شغلش علاقه داشت میگفت وقتی ساعت کار تموم میشد میگفتم حیف چه زود تموم شد ما میگیم اخی راحت شدیم
18
3
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۳ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۷:۳۱
من قربانی خودم شدم. معماری رو از ذهنم پاک کردم چون شنیدم خرجش زیاده، براش کار نیست. اگر باشه به خانم نمیدن و... رشته ای انتخاب کردم که حالا فهمیدم اصلا خانم استخدام نمیکنن. بچه ی اولم. دلم میخواست برای پدر و مادرم افتخار باشم. شب و روزم شده فکر و گریه
8
4
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۲۴ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۳۰
منم درگیر این اشتباه بودم ، منم تجربی خوندم اما همیشه احساس میکردم متفاوتم بابقیه درسارودوست داشتم اما اون چیزی نبودن که منو راضی کنه همیشه فکرایی تو ذهن من بودن که ربطی به زیست و شیمی و ریاضی نداشت ، فکرمیکردم به رشته م علاقه دارم اما بعداز سالها میفهمم اصلا اینطور نبود ، تازه برادر زادم انسانی میخونه یه روز کتاب فلسفه شو برداشتم خوندم اونموقع فهمیدم که اون چیزی بود که من دنبالش بودم اگه دوران دبیرستان میفهمیدم که رشته انسانی فقط تاریخ تکراری دوران راهنمایی نیست و درسایی مثل فلسفه روانشناسی اقتصاد و جامعه شناسی داره عمرا اگه تجربی میخوندم ،حالا خیلی موفق تربودم خیلی . ولی بیست و شش سالگی رفتم دانشگاه حقوق خوندم والانم چهارساله دارم برای ازمون وکالت میخونم اونم تو سن سی و پنج سالگی ، همسن وسالای من ده ساله وکیلن شاید اگه منم اون موقع انسانی میخوندم الان خیلی سال بود یا وکیل بودم یا جامعه شناس یا اقتصاددان اینا چیزایی بودن که علاقه داشتم ،،، ولی بازم ناامید نیستم ، مطمئنم امسال قبول میشم خیلی امیدوارم ، اگه قبول بشم بازم ادامه میدم ارشد و بعدش دکترا ،ظاهرا تو ایران کاردیگه یی یا سرگرمی دیگه یی هم بجز درس نداریم ، خودمونو با درس سرگرم میکنیم تا ببینیم ایندمون چی میشه ، امیدمون به خداست ، موفق باشید
10
2
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۶ آبان ۱۳۹۹ - ۰۴:۰۳
دوستان من هم همانند شما مشکلات گریبانگیرم شدند ولی نا امید نشدم در سن بالا درس خواندن را ادامه دادم اصلا مهم نبود چشمم کم سو شده و رباط پایم اسیب دارد من بدنبال منزلت خودم رفتم همیشه بخشی از وجودم علم را در من طلب میکرد جایگاهی میخواست تا روح نا ارام من ارامش بگیرد به لطف خدا یکی از بهترین ها در دانشگاه هستم و جوانان ودوستان زیادی دارم پس نا امید نباشید وبهه مسیر درست وکار خوب خود ادامه بدهید موفقیت از ان شماست کافی است تلاش کنید تا بیابید
8
0
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۲۶ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۸:۱۶
سلام دوستان، من هم دارم چهل ساله میشم. من تا دکتری هم خوندم تا هیات علمی شدن....
ازدواج کردم، چند تا بچه دارم. اما ته دلم اونچه را دوست داشتم نرسیدم. من کشاورزی رو دوست داشتم اما با هر کی مشورت کردم منو ناامید کردن گفتن کار نیست. رشته علوم پزشکی بخون کار هست. آره رفتم خوندم تا اخرش. اما حالا دوباره می خوام کشاورزی رو شروع کنم چون علاقه دارم.
23
3
پربازدیدترین آخرین اخبار