گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مهران عزیزی، در این اتاق تاریک و در این نیمهشب خنک شهریوری، چشمم در صفحهی نمایشگر رایانهی پیر و خستهام، به برنامهی درسی ترم اول است و پلک نمیزنم. بیست و پنج سال پیش، من به استناد نامهها و کارنامهها، شاگرد اول دورهی سوم راهنمایی بودم با میانگین نمرههای بیست و یک دوجین افتخار و عنوان درسی و علمی که در حقیقت صاحب افتخارش مدرسهام بود و پدر. آن روزها رشتهات را باید همان اول دبیرستان انتخاب میکردی و آیندهات را روی همان انتخابت بنا میکردی. من با همهی کودکی، بی که با کسی حرفی زدهباشم، خودم سنگهام را واکنده بودم با خودم و انتخابم را کرده بودم و پیه تبعاتش را به تنم مالیدهبودم و فقط مانده بود آفتابیاش کنم.
پدر، خودش دبیر بود و درس میداد و از اوضاع ما که چه کردهایم و میکنیم بیخبر نبود و لابد او هم انتخابش را کردهبود برای من. شب پیش از روزی که قرار بود مسیر آیندهام از تحصیل در علومتجربی یا ریاضیفیزیک یا علومانسانی آغاز بشود، همان سر سفرهی شام، بی که چشمم به چشم پدر بیفتد، گفتم که قرار من با خودم و تصمیم قطعی من تحصیل در علومانسانی است. سرم پایین بود و با قاشق و بشقاب خالی ور میرفتم اما میدانستم سکوت سنگین پدر و بیقراری مادر، قصهی درازی در آستین دارد. آماده بودم. پدر آینده را روشن نمیدید و جو تحصیل در علومانسانی را نمیپسندید و معتقد بود فراریها و جاماندهها و واماندهها توی آن کلاسها جمعاند. تا دو و سهی شب من گفتم و او گفت و آخرش هم کوتاه نیامد و فقط گفت: من نمیدانم. خودت میدانی.
صبح شد و خواب و بیدار و صبحانهنخورده، تمام راه را تا مدرسه دویدم. دفتر را جُستم و دفتردار را. ایستادم روبروش و سلام کردم. سرش را بلند کرد و نگاه کرد و شناخت و با نگاه گفت: بله؟ شرح قصه را گفتم و خواهش کردم نام من را در علومانسانی ثبت کند. سرش را باز انداخت پایین و گرم نوشتن در دفتر بزرگ روی میزش شد و آخر جملهاش که داشت نقطه میگذاشت گفت: اسم شما در ریاضیفیزیک ثبت و ارسال شد. مطابق توصیهی مدیر مدرسهی سابق و فعلی و پدرتان.
سخت بود، خیلی سخت بود، این که خودت کارهای نباشی و این را توی صورتت بزنند و بروند گرم کار خودشان بشوند، تحملش خیلی سخت بود؛ اما کمکم رام و آرام شدم یا دستکم اینطور به نظر میآمدم تا همین لحظه که زل زدهام به این صفحهی شیشهای و نگاهم دارد روی نام درسها سُر میخورد. حرکت آونگی نگاهم هم خاطراتم را دارد هم میزند و هم آتش حسرتها را دم میدهد.
هر چه بود و هر چه شد، مطابق وظیفه و برابر عادت، چسبیدم به درس و با اینکه آن درسها در من شوقی نمیانگیخت، تلاش میکردم بهترین باشم، که بودم هم تا مدتی، اما بعدتر شدم یک دانشآموز متوسط که دنیا و آدمهاش، کار و بارشان را رها کردهبودند و دورهاش کردهبودند که بدانند دقیقاً چه مرگش است. چه مرگش بود؟! خودم هم نمیدانستم. نتیجهاش شد دو سه سال کنکور و پشت کنکور، بیحاصل و زجرآور و بعدش هم سربازی و سرآخر دانشگاه پولی و مدرک معمولی و شدم مهندس درجهی سه بیسواد. کار میکردم و دستم توی جیب خودم بود و مزایای این مدرک هم، آخرش شد بَرج و اضافهخرج بالای خَرج زندگی تازهی من و همسر محترم؛ همین. دانشگاه را زوری و اجباری رفتم و هر روز که میگذشت احساس میکردم دارم خاک میریزم روی آرزوهام.
از آن روز آفتابی اول مهر، بیست و پنج سال گذشتهاست و اسم درسها و استادها، روی صفحهی روشن در این اتاق تاریک، پشت اشکهام موج میخورد و محو میشود. مرد که باشی و زندگی که بپیچاندت، دیگر نه این که نخواهی، نمیتوانی به خودت و آرزوهات حتی فکر بکنی. وقت آرزوپروری همان هجده نوزده سالگیست و سنت که بالا برود دیگر باید فکر کار باشی و یارِغمخوار باشی و شانههایت را سفت بگیری زیر بار و عرقت دربیاید و بدَوی که چشم زنت و پسرت به دستهای تو است و روزگار انتظار دارد که مردانه بچسبی به زندگی. کجا وقت میکنی دیگر فکر خودت باشی؟ با که میشود اصلاً از حسرتها و عشقها و آرزوها گفت؟
این شد که تا زندگی، آرام و سامان بگیرد، از آن روز آفتابی اول مهر، بیست و پنج سال گذشت و من چهل ساله شدم. حالا دیگر نمیدانم با این آرزویی که برآوردهامش چهکار باید بکنم؟ سر پیری و معرکهگیری نیست؟ اصلاً از عاشقی چیزی یادم مانده؟ خدا میداند چقدر کلاسهای زوری دانشگاه پولی برایم غیرقابل تحمل و ملالآور بود و چقدر حسرت کلاس دانشگاهی را داشتم که درست در این لحظه، برنامهاش پیش چشمانم است. دلشان مکانیک میخواست و خواندم و دلم ادبیات میخواست و.... همیشه همینطور است. چیزی را که دوست نداری مجبوری تحملش کنی و چیزی را که دوست داری تحملش نمیکنند.
درست از این لحظه، میخواهم همهی گذشته را یادم برود و بشوم یک دانشجوی ترم اولی با همان شور و شوق و بکارت و طراوت. میخواهم این بیست و پنج سال را و موهام را که دیگر جوگندمی شده و چشمهام که کمسو شده و استخوانهام را که کمکم بیدلیل تیر میکشند، همه را، فراموش کنم. اگر بشود. خدا کند بشود...
پس فقط من نیستم که اینطور اتفاقات برام افتاده...
ازدواج کردم، چند تا بچه دارم. اما ته دلم اونچه را دوست داشتم نرسیدم. من کشاورزی رو دوست داشتم اما با هر کی مشورت کردم منو ناامید کردن گفتن کار نیست. رشته علوم پزشکی بخون کار هست. آره رفتم خوندم تا اخرش. اما حالا دوباره می خوام کشاورزی رو شروع کنم چون علاقه دارم.