آخرین اخبار:
کد خبر:۶۳۶۴۲۶
گزارش/ جمعه‌ها با کتاب

چند روایت معتبر از «داوود امیریان»-قسمت اول/ حکایت یک بسیجی سیریش

بسیج جای کفترباز و دخترباز و این‌ها نبود. مثلاً اگر یکی توی خانواده اسمش بد در رفته بود، قبولت نمی‌کردند. حتی تحقیقات می‌کردند. بچه‌ها به شوخی می­گفتند رستم اگر بود دومی را می‌زایید! ما هم به اصطلاح سیریش بودیم. با هر ضرب و زوری بود بسیج می‌رفتیم.
گروه فرهنگی خبرگراری دانشجو- فردین آریش؛ داود امیریان ساده است و بی‌تکلف و خودمانی و بی‌نقاب. شیرین صحبت می‌کند و ذهنش پر است از روایت‌های جورواجور و خاطرات بکر و جذاب. آن‌قدر که می‌تواند چند ساعت تمام برایتان حرف بزند بی‌آنکه متوجه گذر زمان شوید. آنچه می‌خوانید بخش اول گپ و گفت: صریح و صمیمی ما با داود امیریان است در غروب یک روز پاییزی. درباره کودکی‌اش و آشنایی با دنیای رازآلود کتاب‌ها، خاطراتش از جنگ و دلایل نویسنده شدنش.

برای حفظ تناسب و ریتم حرف‌های داود امیریان، سوالات حذف شده است.
 
شاه‌نشینی
پدرم شغل آزاد داشت. یادم هست که همیشه با هم این­ور و آن­ور می‌رفتیم. از بندرعباس لباس و این‌طور چیز‌ها می­خرید و می­آورد شهرهای دیگر می­فروخت. از طرفی قبل از انقلاب اینقدر خانه داشتن مهم نبود. مستأجری را شاه‌نشینی می­گفتند. یادم هست وقتی می‌خواستیم از خانه‌ای اسباب‌کشی کنیم و برویم، صاحب­خانه گریه می‌کرد. آخر به هم عادت کرده بودیم. ما هم ناراحت می­شدیم. یک‌بار که رفته بودیم مسافرت وقتی برگشتیم خانه­مان را پیدا نکردیم. پدرم با صاحب­خانه حرفش شده بود و همان شبانه اساس‌مان را برداشته و برده بود خانه‌ای دیگر. اساسی هم نداشتیم که. نه یخچالی، نه تلویزیونی، نه فرش درست و حسابی‌ای. کلّش را می‌شد توی بقچه گذاشت و برد. زندگی ما این‌طوری بود.
 
 
چند روایت معتبر از «داوود امیریان»-قسمت اول/ حکایت یک بسیجی سیریش
 
پدرم کوره سوادی داشت. زیر دست نامادری بزرگ شده بود و نرفته بود مدرسه. تا گفت: معلم من را اذیت می‌کند، نامادری گفت: لازم نیست بروی مدرسه. اما خودش به هر ضرب و زور بود کمی یاد گرفت. برای همین سواد خوندن داشت، اما نوشتن بلد نبود. حالا مد شده می‌گویند ما از کودکی در خانه‌ای پر از علم و ادب بزرگ شدیم و از بچگی برایمان حافظ می‌خواندند. پدر، اما برای ما امیر ارسلان می­خواند و مجله دختران پسران که مال زمان شاه بود و هم قصه‌های عشقی تویش بود، هم قصه رستم و سهراب! ما عکس‌هایش را می‌دیدیم و پدر داستان­هایش را برایمان می­خواند؛ البته اگر سر حال بود! من قصه امیرارسلان را خیلی دوست داشتم. تلویزیون که نداشتیم، رادیو بود و قصه‌هایش.
 
 
عشق من راش کاپور
از بچگی شور و شهوت درس خواندن و باسواد شدن داشتم. برای همین قبل از اینکه مدرسه بروم تقریباً خواندن را بلد بودم. یعنی از روی شکل کلمات یاد گرفته بودم که این بانک است و آن مرغ. سینما هم که ما را زیاد می­بردند. آن هم برای تماشای فیلم‌های هندی! قهرمان زمان ما «راش کاپور» بود! مادر خدا بیامرزم به شدت مخالف فیلم‌های ایرانی بود. می‌گفت: این‌ها لخت و پتی­اند، اما فیلمای هندی نجیب­اند. واقعاً هم بازیگران هندی بدن‌شان پوشیده بود. بعضی وقت‌ها البته قری هم می­دادند!

در پنج­ سالگی رفتیم قزوین. آنجا جاگیر شده بودیم. دقیقاً روز اول مهر، زن­‌دائیم گفت: چرا اسم این بچه را مدرسه ننوشتید؟ گفتند دیر نمی‌شود. گفت: بابا این هشت سالش شده. طبق شناسنامه من باید شش سالگی مدرسه می‌رفتم. یعنی باید می‌رفتم کلاس سوم، ولی تازه می‌خواستند اسمم را برای کلاس اول بنویسند؛ تازه آن هم روز اول مهر! برای همین سریع من را بردند و یک عکس فوری ازم گرفتند. موهایم هم خیلی بلند بود. چون نذر کرده بودند که وقتی من را ثبت نام می‌کنند موهای سرم را هم بتراشند و هم‌وزنش طلا ببرند حرم امام رضا (ع). انگار ما تحفه بودیم! خلاصه با همان موهای بلند از ما عکس گرفتند. یک عکس سیاه و سفید و درب و داغانی هم شد. بعد رفتیم مدرسه که حالا آن‌ها قبولم نمی‌کردند. جا‌ها پر بود. خلاصه به هر دردسری بود من را در مدرسه‌ای دور از خانه‌مان اسم‌نویسی کردند.
 
 
چند روایت معتبر از «داوود امیریان»-قسمت اول/ حکایت یک بسیجی سیریش 
 
 
مریض ِ آثار شریعنی
از بچگی کِرم کتاب بودم؛ از همان کلاس اول ابتدایی که درس خواندن را شروع کردم. آن‌وقت‌ها کتاب‌های مناسب ما نبود. بیشترشان عامه‌پسندهای ناجور بودند. تویشان پر بود از سکس و خشونت. مثلاً یک‌بار «امشب دختری می­میرد» را خواندم. کتاب پر سوزوگدازی بود. سه روز تب کردم! زار زار گریه می‌کردم و می‌خواندمش. یا کلاس سوم ابتدایی که بودم «کویر» و «فاطمه فاطمه است» دکتر شریعتی را خواندم. یک هفته مریض شدم! برایم سنگین بود هضم کردنش. دست بزرگتر‌ها می­دیدیم ما هم می‌خواستیم ادایشان را دربیاوریم، ولی برایمان سنگین بود.
 
بسیجی پانزده ساله
خانواده سال ۶۱ دوباره برگشتند تهران. ما قبل از اینکه برویم قزوین خانه‌مان توی محله مختاری بود؛ پایین امیریه. دوباره که برگشتیم، اما آمدیم جوادیه. سال‌های آغازین جنگ بود. مادرم برعکس پدر -که چندان اعتقادات مذهبی نداشت- زن معتقدی بود. هم سید بود هم شخصاً علاقه داشت. برای همین ما هم مسجدی شدیم. هرچند آن وقت‌ها بسیج که می‌خواستیم برویم بیرونمان می‌کردند. خیلی سخت می‌­گرفتند. می‌گفتند سنّت کم است. بسیج جای بازی کردن نیست. بعد هم باید بچه‌مسجدی و حزب­‌اللهی می­بودی. بسیج جای کفترباز و دخترباز و این‌ها نبود. مثلاً اگر یکی توی خانواده اسمش بد در رفته بود، قبولت نمی‌کردند. حتی تحقیقات می‌کردند. بچه‌ها به شوخی می­گفتند رستم اگر بود دومی را می‌زایید! ما هم به اصطلاح سیریش بودیم. با هر ضرب و زوری بود بسیج می‌رفتیم.

مسجدی بود توی لاله‌زار که محل ثبت‌نام نیروهای تدارکاتی بود. من هم چند بار برای ثبت‌نام رفتم. طرف پیرمرد باحالی بود، اما سر کارم می‌گذاشت. مثلاً اگر قرار بود امروز نیرو‌ها اعزام شوند به من می‌گفت: فردا بیا. صبحش می‌رفتم می‌دیدم هیچ خبری نیست. بدبختی این بود که قدّم هم کوتاه بود. من یک‌دفعه قد کشیدم. می‌گفتم متولد ۴۸ هستم، می‌گفتند نه تو بچه­‌ای! آخر هم تپل بودم هم قدکوتاه. تا اینکه در ۱۵ سالگی با هر جان کندنی بود ثبت‌­نام کردم و رفتم آموزشی و بعد هم جبهه.
 
 
چند روایت معتبر از «داوود امیریان»-قسمت اول/ حکایت یک بسیجی سیریش 
 
 
آغاز نویسندگی
من از همان وقت‌هایی که جنگ می‌رفتم یادداشت روزانه هم می‌­نوشتم. آن وقت‌ها کتابی بود به نام «عروج» که کانون پرورش چاپ کرده بود. نویسنده‌اش؛ «ناصر ایرانی» یک هفته به صورت توریستی آمده بود جبهه و این کتاب را نوشته بود. نصف بیشتر کتاب که در تهران می‌گذشت معرکه بود، ولی به جبهه که می‌رسید خیلی شعاری می‌شد. چیزهایی را سر در نمی‌آورد. مثلاً معلوم بود طرف عملیات نرفته. من این کتاب را سال ۶۳ خواندم. همان وقت تصمیم گرفته بودم که اگر جبهه رفتم چنین کتابی بنویسم. برای همین یادداشت روزانه می‌نوشتم. چند بار هم که توی مسابقات شرکت کردم مقام آوردم، ولی همچنان نویسندگی برایم جدی نبود.

بعد از جبهه دوباره برگشتم خانه. دیپلم نگرفته بودم. دوباره شروع کردم درس خواندن. تا اینکه یکی از دوستانم گفت: مسابقه­ای گذاشته‌اند و می‌گویند درباره فرمانده شهیدتان بنویسید. من در جبهه فرماندهی داشتم به اسم «حسین طاهری» که بی‌نهایت دوستش داشتم. چهره‌اش شبیه جوانی «جمشید آریا» بود. دو متر قدّش بود و موهای کوتاهی هم داشت. کوماندویی بود برای خودش. تمام بچه‌ها دوستش داشتند. همه را هم به اسم می­شناخت. بچه میدان شوش بود. توی عملیات کربلای ۵ شهید شد. من آن‌قدر که از شهادت او ناراحت شدم از فوت برادرم ناراحت نشدم؛ حتی فوت پدرم. برایم اسطوره بود. نشستم یک متن دلی درباره‌اش نوشتم و فرستادم دفتر مقاومت. بعدتر که رفته بودم کتابخانه دیدم توی روزنامه جمهوری اسم من به عنوان نفر سوم آن مسابقه نوشته شده. این متن بعداً تبدیل شد به همین کتاب «فرمانده من».
 
 
چند روایت معتبر از «داوود امیریان»-قسمت اول/ حکایت یک بسیجی سیریش
 
 
 
از مترو به حوزه
من آن وقت‌ها توی حراست مترو بودم. حقوق خوبی هم می‌گرفتم؛ ۱۱ هزار و پانصد. همزمان توی آزمون شرکت نفت هم پذیرفته شده بودم. قرار بود بروم توی پالایشگاه تهران. ۲۵ هزار تومان هم حقوقم بود. ولی آمدم حوزه هنری و با آقای سرهنگی آشنا شدم. ایشان خیلی تحویلم گرفتند. من هم از خدایم بود که توی چنین محیطی کار کنم. یعنی اگر توی پالایشگاه بودم حتمی خودم و پالایشگاه را منفجر می­‌کردم! چون افسردگی می­‌گیرم توی جاهای سربسته. زندگی یکنواخت را هم نمی­‌توانم تحمل کنم.  آمدم حوزه هنری. حقوقم سه هزار و پانصد بود، ولی در عوض عشق دنیا را می­‌کردم. چون کارم را دوست داشتم. همان موقع «خداحافظ کرخه» را نوشتم که خیلی خام و ابتدایی بود. آن را هم به اصرار آقای سرهنگی نوشتم. بعد از آن دوستان نویسنده را دیدم و کتاب خواندنم با برنامه شد. یک دوره «امیل زولا» خواندم و «خانواده تیبو» و «جنگ و صلح»؛ کتابی که هیچ وقت نتوانستم تمامش کنم. جزو معدود رمانهایی است که نتوانستم کامل بخوانمش. حیرت‌انگیز است. مثلاً «دن آرام» را سه بار خواندم و خیلی هم دوستش دارم یا «هکلبری­فین» را ۴۰ یا ۵۰ بار خواندم. بعضی از کتاب‌ها به صد بار هم رسیده، ولی «جنگ و صلح» انگار طلسم شده. خلاصه کتاب خواندنم با برنامه شد و جسارت پیدا کردم که داستان هم بنویسم.

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار