کد خبر:۶۳۸۵۶۵
روایت دانشجویی/ پرونده چهارم/استاد من

سه سال همنشینی با آقای فیلسوف دانشگاه شریف/ پله پله تا ملاقات خدا

همان جلسه اول که آمد، گفت که ما اینجا هیچ چیز را قبول نداریم و می‌خواهیم برای پذیرش هر چیز برهان عقلی داشته باشیم. برای بدیهی‌ترین چیزها هم استدلال می‌آورد.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدصالح سلطانی، چهار درس دو واحدی ارائه می‌داد که روی هم می‌شد هشت واحد از دوازده واحد معارف اسلامی. اولین بار اسمش را چهار پنج سال قبل شنیده بودم. پسردایی‌بزرگه که آن روزها رفته بود توی خط جلسات قرآن و کلاس‌های اخلاق، می‌گفت یک دکتری هست که کلاس‌هایش خوب است و حرف های عمیقی می‌زند و باسواد است و اینها. آن روزها نه فرصت کلاس اخلاق رفتن داشتم و نه حالش را. برای همین اولین ملاقات من و دکتر ماند برای دو سه سال بعد، روزی که داشتیم از مراسم جشن عید غدیرِ چیذر بر می‌گشتیم خانه و اطلاعیه برگزاری جلسه جشن با سخنرانی دکتر را دیدیم. وقت داشتیم و به اندازه کافی هم کنجکاو بودیم، برای همین رفتیم و نشستیم پای سخنرانی‌اش.  پشت میزی نشسته بود و داشت درباره مبانی عقلی و منطقی مساله ولایت و رویداد غدیر خم سخنرانی می‌کرد. جلسه‌اش  بیشتر شبیه یک کلاس درس بود  تا جشن هیاتی و مذهبی. حتی کسی هم نبود که بعد سخنرانی دکتر برود و مولودی بخواند. آن روز چیز زیادی از صحبت‌هایش متوجه نشدم، بیشتر منتظر بودم برویم خانه و به درس‌های کنکورم برسم. 

ملاقات بعدی‌ام با دکتر در «این‌شب‎ها»ی رضا درستکار بود. تنها باری که دکتر در یک برنامه تلویزیونی حاضر شده. حضورش در تلویزیون دیگر تکرار نشد اما تقریبا یک سال بعد از آن برنامه، من دانشجوی ترم یکِ دانشگاهی شده بودم که «دکتر محمد اسدی گرمارودی» رئیس مرکز معارف اسلامی و علوم انسانی آن بود .

اولین پروژه، برداشتن درس اندیشه‌اسلامی1 با دکتر بود. درس در روز انتخاب واحد گیرم نیامده بود اما در فرصت حذف و اضافه، چهار نفر حذفش کرده بودند و این یعنی من می‌توانستم با سرعت عمل بالا در صبح روز حذف و اضافه، درس را بدست بیاورم. تا صبح توی فکر و خیال اندیشه1 بودم. درسی که برای دانشجویان شریف از بی‌اهمیت‌ترین و سهل ترین درس‌هاست، برای من یک مساله مهم بود. تجربه کلاس داشتن با دکتر اسدی گرمارودی برایم موضوعیت پیدا کرده بود. این موضوعیت، حاصل تعاریف پر آب و تاب پسردایی‌بزرگه از جلسات اخلاق، شیفتگی سه چهار نفر از دوستان مدرسه نسبت به دکتر، و چند بار سر زدن به سایت معرفی آثار دکتر بود. هیچ چیز بیشتری از او نمی‌دانستم و هیچ شناخت بیشتری نداشتم، اما انگار مطمئن بودم که دکتر، خودش است. همان کسی که می‌تواند یک بار برای همیشه، از صفر شروع کند و با اثبات توحید و معاد و نبوت و عدل و امامت، تمام اصول دین را به صورت کاملاً عقلی تشریح کند و به تمام شبهات جواب بدهد. چیزی که آن روزها شدیداً نیازش داشتم. با خودم قرار گذاشته بودم تا می‌توانم با دکتر اسدی درس بردارم.

بود. خود خودش بود. همان کسی که انتظارش را می‌کشیدم. ساعت هشت صبح روز حذف و اضافه، درس را برداشتم و ساعت 10ونیم رفتم سر کلاس. آن ترم را به شوق سه‌شنبه‌هایش می‌گذراندم. که برویم سر کلاس اندیشه1 و دکتر آرام و با قدم‌های کوتاه وارد کلاس شود، کت طوسی‌اش را صاف کند، گچ را بردارد و با لهجه خاص تنکابنی بگوید:« بسم الله الرحمن الرحیم.»
بعد کلاس‌ هم زمان نامحدودی را می‌ایستاد تا به سوالات جواب بدهد. پیش می‌آمد گاهی کل وقت یک جلسه برای پاسخ‌دادن به سوالات یکی دو نفر صرف می‌شد.

هیچ سوالی را بی‌جواب نمی‌گذاشت. هرجای کلاس هر سوالی که پیش می‌آمد، اجازه داشتیم دست بلند کنیم و بپرسیم. او هم درس را قطع می‌کرد و جواب می‌داد. بعد کلاس‌ هم زمان نامحدودی را می‌ایستاد تا به سوالات جواب بدهد.  پیش می‌آمد گاهی کل وقت  یک جلسه برای پاسخ‌دادن به سوالات یکی دو نفر صرف می‌شد. تنها استادی بود که حاضر نمی‌شد جزوه اندیشه‌اسلامی را با کتاب‌های تازه نوشته شده عوض کند. جزوه‌اش، چکیده‌ای از آثار علامه طباطبایی و شهید مطهری بود. بارها در کلاس از خاطرات شاگردی‌اش پیش شهید مطهری می‌گفت. از این‌که در یک مقطع زمانی، صبح‌های زود می‌رفته خانه شیخ شهید و مطهری برایش کلاس تفسیر می‌گذاشته. بعضی وقت‌ها هم یادش به دوران ابتدای انقلاب می‌افتاد و برایمان از خاطرات بحث‌هایشان با مارکسیست‌ها در دانشگاه تهران حرف می‌زد. 

همان جلسه اول که آمد، گفت که ما اینجا هیچ چیز را قبول نداریم و می‌خواهیم برای پذیرش هر چیز برهان عقلی داشته باشیم. برای بدیهی‌ترین چیزها هم استدلال می‌آورد. برای همین‌چیزها بود  که کلاسش  از همه‌ طیف‌های فکری و سیاسی دانشگاه، دانشجو داشت. انجمنی و بسیجی و حزب‌اللهی و حتی زرتشتی می‌آمدند سر کلاسش تا معارف اسلامی خالص و پیراسته‌شده از شک و ابهام را یاد بگیرند. « نحن ابناءالدلیل» را تصویر کرده بود.

با عین نشسته بودیم وسط درخت‌های دانشگاه و داشتیم درباره ارتباط با جنس مخالف بحث می‌کردیم. چند وقتی بود که سر این موضوع جدل داشتیم و به جایی نمی‌رسیدیم. مترو، تاکسی، سر کلاس، سلف و هرجایی که همدیگر را می‌دیدیم سر بحث باز می‌شد.  عین می‌گفت دوستی با دخترها اشکالی ندارد و من مخالفت می‌کردم.  من دلیل می‌آوردم و او دلیل می‌آورد. آخرش تصمیم گرفتیم یک نفر را حَکَم کنیم تا بیاید حرف‌های ما را قضاوت کند. تنها کسی که هر دوتایمان قبولش داشتیم، دکتر اسدی بود. وقت گرفتیم و رفتیم دفترش. آن روز را بیشتر از ساعت اداری، دانشگاه مانده بود برای این‌که سوالات ما را جواب بدهد. گفت برایمان چای آوردند، اولین باری بود که در دفتر یک استاد دانشگاه می‌نشستیم و این همه احترام می‌دیدیم. چای که رسید، دکتر با همان لحن همیشه آرامی که دارد شروع کرد و ذره ذره جلو آمد.بحث را کامل باز کرد و از چندین منظر عقلی و اجتماعی و فرهنگی، ثابت کرد که دوستی با جنس مخالف چقدر خطرناک است. عین هم یکی دو سوال پرسید و بعد دیگر چیزی نتوانست بگوید. ادامه جلسه به گپ و گفت‌های صمیمانه‌تر با دکتر گذشت، وقتی چای‌مان تمام شد و خواستیم برویم، پیشنهاد دادم سلفی بگیریم. عین تعجب کرد، دکتر اسدی خندید و موافقت کرد. عین آیفونش را بیرون آورد، دوربین را تنظیم کرد و سه تا سلفی گرفت . در آن عکس‌ها، من هستم و عین و دکتر، که هر سه داریم می‌خندیم.

ترم شش که رسید، باز فرصت درس‌برداشتن با دکتر برایم ایجاد شد. در کلاس اندیشه1 بیش از توحید و عدل فرصت اثبات اصول دین فراهم نشد و اصل‌های پر ابهام‌تر مانده بود برای اندیشه2. این بار درس را بی‌دردسر و با شوق بیشتر برداشتم.دکتر از سال پیش خسته‌تر به نظر می‌رسید. می‌گفت زانوهایش به شدت درد می‌کنند و دیگر ایستادن در کلاس برایش سخت شده. آخر جلسه اول اندیشه2 وقتی برای پرسیدن سوالی رفته بودم کنار میزش، گفت که به احتمال99 درصد بعد از این ترم، دیگر درس ارائه نخواهد داد و از دانشگاه می‌رود. از زمان پیروزی انقلاب فرهنگی تا آن‌روز، بی‌وقفه رئیس مرکز معارف دانشگاه بوده که در کنار تدریس در گروه فلسفه دانشگاه تهران، حسابی وقت و توانش را می‌گرفته.

پروژه درس‌برداشتن‌های حداکثری با دکتر اسدی در آن ترم به خط پایان می‌رسید و با این حساب، تنها 50 درصد قول و قراری که با خودم گذاشته بودم داشت محقق می‌شد. چهار واحد از هشت واحد. کلاس «عرفان عملی در اسلام» دکتر صبح‌های چهارشنبه بود و من چهارشنبه‌ها را باید سر کار می‌رفتم. ساعات آخر حذف و اضافه‌ی آن ترم، دل به دریا زدم و  برای برداشتن عرفان عملی هم تلاش کردم. درس به طرز معجزه‌آسایی جای خالی داشت، پیروز شده بودم. شغلم از یک روز کامل به یک نصفه‌روز تقلیل پیدا‌ کرد اما می‌توانستم دو درس با دکتر داشته باشم. آن ترم داشت رویایی می‌شد.

حالا برای گذراندن ترم شش، دو عامل شوق‌انگیز داشتم. صبح‌های دوشنبه و صبح‌های چهارشنبه. دکتر اسدیِ اندیشه2 ادامه منطقی دکتر اسدیِ اندیشه1 بود. به همان اندازه پاسخگو و دغدغه‌مند. فقط کمی شکسته‌تر شده بود و کمتر پای تخته می‌رفت. یک نفر در کلاس بود که از بیخ، هیچ‌چیزِ اندیشه اسلامی را قبول نداشت و هر جلسه با دکتر بحث می‌کرد. یک بار مسلّماتِ تاریخی را زیر سوال می‌برد و یک روز به اصل و ماهیت برهان‌های عقلی تردید می‌کرد. از این‌هایی بود که خیال می‌کردند خیلی حالی‌شان و اسلام هیچ چیز بدردبخوری ندارد.  یک روز که دیگر رسماً داشت چرت و پرت می‌گفت، صدای دکتر برای اولین بار کمی بالا رفت و با زبان نرم به آن پسر فهماند که اگر دوست دارد فقط بحث‌های غیرمرتبط به کلاس  بکند، می‌تواند به دفتر دکتر مراجعه کند و وقت کلاس را نگیرد. دکتر در کلاس اندیشه2 هم سوار استدلال شد و همین طور تاخت و تاخت. روزی که اثبات اصل «امامت» هم تمام شد، احساس دونده‌ای را داشتم که به خط پایان رسیده. حالا من بعد از 4 واحد کلاس اندیشه‌اسلامی، مسلح به چیزی شده بودم که مدت‌ها دنبالش می‌گشتم. دویدن‌هایش کار دکتر بود و استفاده‌کردن‌هایش سهم من.
حالا من بعد از 4 واحد کلاس اندیشه‌اسلامی، مسلح به چیزی شده بودم که مدت‌ها دنبالش می‌گشتم. دویدن‌هایش کار دکتر بود و استفاده‌کردن‌هایش سهم من.

دکتر اسدیِ کلاس عرفان عملی اما دنیای دیگری داشت. نه اینکه استدلال و تعقل را کنار بگذارد، نه. اما شوریدگی عرفان در کلاسش موج می‌زد. گاهی شعری از مولوی را طوری می‌خواند که آدم دلش می‌خواست عارف شود. بعضی وقت‌ها هنگام خواندن حدیثی یا آیه‌ای، می‌دیدم چشم‌هایش تر شده و دارد آرام آرام بغض می‌کند. سر کلاس عرفان دکتر اسدی بود که فهمیدم آیات قرآن چقدر می‌توانند شورانگیز و عرفانی باشند.«...‌َّ دَنَا فَتَدَلیَ‌ فَکاَنَ قَابَ قَوْسَینْ‌ِ أَوْ أَدْنیَ...» آیه بود که زیاد در کلاس می‌خواند. آیه‌ای که انگار عرفان از آن می‌بارد. 

حدیث هم زیاد می‌گفت. عرفان را بدون شرع توجیه و تفسیر نمی‌کرد. عرفانی که یاد ما می‌داد خیلی شبیه آن چیزی بود که از امام خمینی و آیت الله بهجت و استاد حسن زاده آملی نقل می‌کنند. عرفانی در چارچوب شرع، روش‌مند و البته سرشار از لذت و حس خوب. 
دم  نوروز بود و می‌خواستیم ویژه‌نامه عید «روزنامه شریف» را در بیاوریم. دوره افتاده بودم بین اساتید و مسئولین دانشگاه تا برای ویژه‌نامه مصاحبه بگیرم. راضی کردن دکتر اسدی برای مصاحبه راحت‌ترین کار بود. اولین فرصت خالی‌اش را گذاشت برای این کار. کل طول مصاحبه بیشتر از 20 دقیقه نشد. 20 دقیقه بدون یک دقیقه پرتی. بدون یک دقیقه‌ای که لازم باشد پیاده نکنم یا حذف کنم. حرف‌هایش قاب‌بندی شده بود. شسته و رفته. جمله و حرف و کلمه اضافه‌ای نداشت. وقتی پرسیدم:« آیا تا به حال شده که کسی با شما بحث کند و قانع نشود؟» با قاطعیت توام با تواضعی گفت:«نه». و بعد توضیح داد که دانشجو اگر مغرض نباشد دلیلی ندارد استدلالات عقلی را نپذیرد. آن روز سوالات شاد و سطحی زیادی از دکتر پرسیدم. 

احتمالاً اولین و آخرین باری که دکتر با این مدل سوالات مواجه شده، همان روز و همان گفتگوی شاد نوروزی بوده.  سوالاتی مثل اینکه چقدر عیدی می‌دهید و  اهل سینما و فوتبال  و تلگرام هستید یا نه؟ دکتر وسط سوالات  خنده‌اش می‌گرفت اما راحت جواب می‌داد. یک جور اعتماد به نفس خاصی توی جواب‌هایش بود. اعتماد به نفسی که ریشه‌هایش انگار در آسمان بود، در جایی جز این‌جا. از این اعتماد به نفس‌ها که آدم دلش می‌خواهد همیشه در زندگی داشته باشد.   این بار عین نبود که با دوربین‌جلوی آیفونش سلفی بگیریم. آخر گفتگو، وقتی داشتم خداحافظی می‌کردم، از جایش بلند شد و برایم دعا کرد:«خدا به شما خیر بدهد». 
 ‌جلسه آخر کلاس عرفان بود که دیدم برای اولین بار بغضش ترکید. چند روزی به آغاز ماه رمضان مانده بود و می‌گفت قصد کرده تمام ماه رمضان را برود نجف، مهمان مولا باشد. بعد کمی که حرف زد و از شوق دیدار حرم شیر خدا که گفت، بعضش جاری شد توی صورتش و کلاس را تمام کرد. آخرین جلسه‌ی احتمالاً آخرین کلاس عرفان‌عملی‌اش در دانشگاه شریف داشت پیوند می‌خورد به دیدار پدر عارفان. آخرین تصویری که از او دارم، مال یک ماه بعد آن کلاس است، روزهای اول ماه شوال و روزهای آخر امتحانات ترم. وقتی داشت پله‌های تالار 4 دانشگاه را به سختی بالا و پایین می‌کرد تا به سوالات بچه‌ها جواب بدهد و نقطه ابهامی در امتحاناتش باقی نماند. خیلی راحت سوال طرح می‌کرد. پنج،شش پرسش تحلیلی از آن چه در کلاس گفته بود می‌داد و ما هم باید هر چیزی بلد بودیم می‌نوشتیم. دست به نمره‌اش هم خوب بود، برای 20 دادن شوق داشت و خیلی راحت می‌شد در دانشگاه کسی را پیدا کنی که شش واحد درس با دکتر اسدی داشته  و همه را هم 20 گرفته. 

رئیس دانشگاه برای دکتر اسدی تا ابتدای سال 98 حکم ریاست مرکز معارف اسلامی را زده. دکتر اما بعد از آن ترمی که گفت به احتمال 99 درصد ترم آخرم است، دیگر درس ارائه نداده. انگار هم بنا نیست دیگر چیزی ارائه دهد. خدا کند اینطور نباشد. خدا کند فرصت درس برداشتن با دکتر اسدی و شنیدن «بسم الله الرحمن الرحیم»  با لهجه تنکابنی از ورودی‌های جدید دانشگاه سلب نشود.
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات بینندگان
دانشجو
Iran (Islamic Republic of)
۱۷ مهر ۱۳۹۶ - ۱۳:۰۶
من از این استادا می خوام....
16
0
گمنام
Iran (Islamic Republic of)
۱۷ مهر ۱۳۹۶ - ۱۹:۵۵
عالی بود...
12
0
پربازدیدترین آخرین اخبار