انگار طراوت و تازگی در روح اعضای خیریه دمیده شده بود، همه با اینکه از عیادت جانبازان برمیگشتند، اما انرژی مضاعفی گرفته بودند، هرکدام از اینکه توانسته اند به دیدار جانبازان بیایند و انرژی بگیرند بسیار خوشحال بودند.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، نیلوفر هوشمند؛ مثل همه این روزها، هوا گرم و آفتاب سوزان بود، ازخانه بیرون زدم تا به جایی بروم که شاید خیلی قبلتر باید میرفتم، اما فرصتش را نداشتم، تا اینکه دانشجویان «جمعیت خیریه دانشجویی معین» خبر دادند که عازم آسایشگاه جانبازان ثارالله هستند و همین موضوع بهانهای شد تا بخشی از دین چند ساله خود را بتوانم ادا کنم.
کمی دیرتر از دانشجویان رسیده بودم، نگاه کردم به سردر، نوشته بود آسایشگاه جانبازان و معلولین ثارالله، وارد شدم، حیاط بزرگی بود و یک استخر عمیق که چندنفر مشغول شستشوی آن بودند، سرم را این طرف و آن طرف که برگرداندم، چشمم به کیوسک نگهبانی سمت چپ افتاد، جلو رفتم، سلام علیکی کردم و گفتم: ببخشید بچههای خیریه معین کجا هستند؟ جهت اشاره نگهبانی را گرفتم و وارد یک ساختمان شدم، زنگ زدم یکی از دانشجویان خیریه که کدام اتاق هستید و اتاق را پیدا کردم، وارد شدم یک اتاق بزرگ با حدود ۴ تخت، نگاهم افتاد به گوشه اتاق، بچهها صندلی چیده بودند دور تخت یکی از جانبازان و مشغول بگو و بخند بودند، جلو رفتم، سلام کردم، جواب گرمی شنیدم و هنوز ننشسته جانبازی که روی تخت دراز کشیده بود و بچهها دورش جمع بودند پرسید: بچه کجایی؟ اصلالتا میگما... بعد اشاره میکند به یکی از دانشجویانی که آن گوشه نشسته و میگوید این که میبینی اهل قم هستش، بعد خندهای میکند و دانشجو ادامه میدهد البته کشور قم عمو جان!. یکی یکی بچهها اصالتشان را میگفتند و همه از لفظ عمو استفاده میکردند، نگار، یکی از اعضای جمعیت خیریه دانشجویی معین به جانبازان میگفت: پدرهای ما هم کنار شما جنگیدند و برادر شما بودند، پس هرطور حساب کنیم شما عموی ما میشوید.
سلام ما را به آقای رئیس جمهور برسانید!
بحث از اصالت و شهرها گذشت و رسید به اوضاع امروز جامعه، سر تأسفی تکان داد و گفت: این همه رفتیم جنگیدیم، این همه شهید دادیم که اینگونه خونشان را پایمال کنند و بعد با لحن کنایه آمیزی گفت: خانه آقای رئیس جمهور همین نزدیک است، موقع برگشتن اگر از جلوی خانه اش رد شدید سلام ما را هم به ایشان برسانید!
بعد شروع کرد از شرایط جنوب برایمان بگوید، از ککها و پشههایی که زمان جنگ دست از سرشان برنمیداشتند و از گرمای آن روزها، همه دانشجویان در فکر بودند، همه ما از این که امروز کسی روبروی ما و به خاطر ما روی تخت خوابیده و دچار معلولیت است جوری شرمنده بودیم که گویی تمام مشکلات اقتصادی و درخت بیبار این روزهای جامعه را خودمان مسبب بودهایم.
یکی از دانشجویان اشاره میکند که وقت کم است و باید به دیدار دیگر جانبازان برویم، جانبازان دیگر این اتاق به مرخصی رفته بودند و به اتاق دیگری میرویم، اتاق عمو بارانی و هم اتاقیای که پیش از آمدن ما از اتاق رفته بود.
اتاق کوچک و خنکی بود و جایی کمی برای نشست داشت، همین که وارد شدیم، بچههای یکی یکی خودشان را جا دادند، یکی پایین تخت نشست، چندنفری روی تخت کناری و من هم ایستادم کنار تخت، اما عمو بارانی اصرار داشت تا بنشینیم، به ویلچر خودش اشاره کرد و گفت: بنشین اینجا، تشکر کردم و با لحن مهربانی گفت: بیا بنشین و ببین ما چجوری زندگی میکنیم. قبول کردم، نشستم روی ویلچر و حالا باید همه چیز را از دیدگاه کسی که از راه رفتن محروم است نگاه میکردم.
بچهها شروع کردن به حرف زدن، یکی میگفت: جام جهانی را کجا دیدید؟ یکی دیگر میگفت: اسم هم اتاقیهایتان چیست، دیگری به عکسهای روی دیوار نگاه میکرد و نظر میداد، آخر سر یکی از دانشجویان گفت: عمو! عکسی از زمان جنگ دارید ببینیم؟ عمو بارانی کمی فکر کرد و گفت: باید گوشی ام را ببینم. قفل گوشی اش را باز کرد. یکی از دانشجویان از روی شیطنت سری در موبایل وی کرد و گفت: این عکس بک گراند پسرتونه؟ بچهها که خنده شان گرفته بود نگاهشان را به دهان آقای بارانی دوخته بودند، با مهربانی گفت: این؟ خودم هستم. چشم همه دانشجویان گرد شده بود، صفحه گوشی را به سمت دانشجویان برگرداند. پسر بچه ۱۴- ۱۵ سالهای با لباس جنگ روی صفحه گوشی خودنمایی میکرد. یکی از بچهها پرسید چندسالتان بوده؟ بقیه هم که متعجب بودند از کم سن بودن عکس، سراپا گوش بودند.
نوجوانی ۱۴ ساله که دست از تفریحاتش شسشت و در جنگ مجروح شد
عمو بارانی لبخندی زد و گفت: شناسنامه ام را دستکاری کرده بودم، ۷ سال بزرگتر کردم تا اجازه بدهند بروم جبهه، یکی دیگر از دانشجویان پرسید: پس مادر و پدرتان چه؟ اجازه دادند؟ عمو بارانی با همان لبخند ادامه داد: مادرم دوست نداشت بروم، چرا که من تک فرزند بودم و جز من فرزند دیگری در خانواده نبود. چشمان همه ما از تعجب گرد شده بود، سن شناسنامهای اش را که گفت: یک حساب کتاب سرانگشتی کردیم و متوجه شدیم زمان جنگ ۱۴ سال بیشتر نداشته است. کمی از زمان جنگ میگوید، از نحوه مجروح شدنش، چشمان بچههایی که پایین تختش نشستهاند از اشک خیس شده و لب نمیزنند که مبادا بغضشان بترکد، بقیه دانشجویان سعی میکنند شوخیای کنند و حال و هوای اتاق را عوض کنند، اما نمیشد کتمان کرد که ترکش خوردن نوجوان ۱۴ ساله و ترکیدن آمبولانس حمل وی، مسئله هضم ناپذیری است و این یکی از هزار بود.
خودش ادامه میدهد، البته میدانید بچهها من الان که به مدافعان حرم نگاه میکنم، به امثال شهید حججیها نگاه میکنم میبینم من کاری نکردهام، من که نه زن و بچهای داشتم و نه زندگی ای، اما اینها لذت زندگی را چشیده اند و به سوریه میروند، لذت داشتن فرزند را چشیدهاند و به مصاف دشمن میروند، یکی از دانشجویان میگوید: شما هم سنی نداشتید. چرا رفتید؟ میتوانستید بمانید و درستان را بخوانید، با هم محلهای هایتان فوتبال بازی کنید، همه چیز را گذاشتید و رفتید... نگاهی به قامت عمو بارانی میاندازم، که حالا در سن ۴۷ سالگی چقدر میتوانست خوشیهای مختلف داشته باشد به جای اینکه در آسایشگاه تحت مراقبت قرار بگیرد.
یکی دیگر از دانشجویان میگوید: این همه شما رفتید، آخرش چه شد؟ امید را از ما گرفتهاند و این شده روزگارمان، در جوانی از همه چیز نا امیدیم. عمو بارانی با همان نگاه مهربانش میگوید، همیشه که اینطور نمیماند، درست میشود، اگر امروز جنگ شود مردم بازهم میروند، مردم عوض نشدهاند، مردم همان مردمند. بچهها که دلشان گرفته بود از وضعیت اقتصادی و اجتماعی، هرکدام درد دلی کردند و حرفها و گلایههایشان را میگفتند، عقربههای ساعت نشان میداد که زمان زیادی از دست رفته و باید به عیادت بقیه نیز برویم.
عمو موسی سلامت، کارلوس کی روش و حاج همت!
راهروها را میگذراندیم و اتاقها را، با چند جانباز که در جزیره مجنون و شلمچه مجروح شده بودند هم سخن شدیم، با حرفهایشان امید را در رگ و ریشه دانشجویان جوشانده شد، از وعده الهی میگفتند و حق بودنش، از اینکه دنیا نا حق را در خود نمیپذیرد و بالاخره یک روزی یک جایی نفاق را به زمین میکوبد و رسوا میکند. بچهها که حالا دوگروه شده بودند، یک گروهشان به دیدن عمو موسی سلامت رفته و دسته دیگر کنار دوجانباز دیگر بودند، در اتاق عمو موسی به هم پیوستند. یک اتاق کاملا پرسپولیسی، با کلی پوستر و تابلو و آویز از شهدا بالاخص شهید همت، عمو موسی گوشه اتاق روی تخت دراز کشیده، جانباز ۸۰ درصدی که گوشهایش حرفهایمان را نمیشنود، برای حال و احوال پرسی دفترچه اش را به ما نشان میدهد، شروع میکنیم به نوشتن، هر جملهای که مینویسیم کاغذ را جلوی صورتش میگیریم وجواب میدهد، از ما میپرسد: پرسپولیسی نیستید؟ بچهها در جواب میگویند نه، بعد با ناراحتی میگوید: حالا به خاطر من پرسپولیسی بشوید مگر چه میشود؟
بدجوری مهربانی اش به دل دانشجوها نشسته بود، چپ میرفتند و راست میآمدند و «عمو عمو» میکردند، گاهی عمو موسی از روی حرکات لب حرفهایشان را متوجه میشد و گاهی هم اشاره میکرد بنویسید و خودش برایمان حرف میزد، اشاره میکرد به تابلوهای نقاشیای که روی دیوار اتاقش نصب شده بود و میگفت: اینها را خودم کشیدم، منتها الان دیگر حوصله ندارم و بعد به مانیتوری که روبرویش در فاصله سی چهل سانتی از صورتش قرار گرفته بود میگفت: الان دیگر مشغول این شبکههای اجتماعی هستم، واتساپ، اینستاگرام، تلگرام، فیسبوک و ...، بعد صفحه اینستاگرامش را برایمان باز میکند و پستها و عکس نوه هایش را نشان میدهد، بچهها اشاره میکنند به کلاهی از زمان جنگ که گوشه اتاقش آویزان است و میگوید بردارید، هرکسی در این اتاق مشغول یکی از جاذبههای اتاق بود، یکی به عکسهای یادگاری عمو موسی با سردار سلیمانی و حاج همت و کارلوس کی روش نگاه میکرد و دیگری به کفش طلایی که مهدی طارمی به عمو موسی هدیه داده بود، همینطور که دانشجویان مشغول بودند عکسهای خودش را با روبرتو کارلوس را برایمان باز کرد وبه پرستار گفت: پیراهن را بیاور، پیراهن روبرتو کارلوس که خودش روی آن برای عمو موسی امضا کرده بود. انگار هیچکدام از معلولیتها و مصدومیتها روی روحیه عمو موسی اثر نگذاشته، وقتی این را به خودش میگفتند، میگفت: بگید ماشالا، بزنید به تخته، از حاج همت برای بچهها میگفت که فرمانده اش بوده است، میگفت: من عاشق همتم، هرجا، هرورزشگاهی برای دیدن فوتبال به کنار زمین میروم عکس شهدا را با خودم میبرم، بعد با نشان دادن حالت نماز خواندن اشاره میکرد و میگفت: پدرمادرتان را عبادت کنید، احترام به پدر مادر را فراموش نکنید.
بچهها که شیفته فضا و اخلاق عمو موسی شدهاند، اشاره میکنند به دوربین و میگویند: عمو عکس بگیریم؟ عمو موسی با مهربانی و شور جوانانه اش پرستارش را صدا میکند و میگوید عکس بگیر از ما. عکسهای یادگاری بچهها گرفته میشود و روی کاغذ برایش مینویسند: عمو شما خیلی خوبی، خیلی، ما بازم میایم بهتون سر میزنیم.
وقت خداحافظی از عمو موسی رسیده بود و عمو موسی اشاره میکرد به تعداد دانشجویان و میگفت: دفعه بعدی بیشتر بیایید.
من هم به همراه دانشجویان نیکوکار جمعیت خیریه دانشجویی معین از آسایشگاه خارج شد، انگار طراوت و تازگی در روح اعضای خیریه دمیده شده بود، همه با اینکه از عیادت جانبازان برمیگشتند، اما انرژی مضاعفی گرفته بودند، هرکدام از اینکه توانسته اند به دیدار جانبازان بیایند و این قدر انرژی بگیرند بسیار خوشحال بودند، دربین راه مدام باهم میگفتند چقدر خوب شد که آمدیم و باهم قرار گذاشتند که از این به بعد ماهی یکبار به دیدار جانبازان بروند و اوقات خود را با آنها بگذرانند.