آخرین اخبار:
کد خبر:۷۵۰۴۷۲
در گفتگو با دانشجو مطرح شد

خاطره‌گویی استادیار دانشگاه یاسوج به سبک گل و بلبل/ استاد از من خواست بی‌مقدمه و بدون اجازه بزنم زیر آواز!

کلاس به راه افتاد؛ الحق که آن روز حضرت او غوغا کرد. تعبیر‌های شیرینش از آن غزل نوروزی خواجه، دل همه را برد؛ که من از انتهای کلاس بی‌مقدمه و بی‌اجازه، پرنده صدا را از قفس سینه رها کردم.

شاهرخ موسویان، استادیار دانشگاه یاسوج در گفتگو با خبرنگار دانشگاه خبرگزاری دانشجو، به خاطرات دوران دانشجویی خود اشاره کرده و اینگونه می گوید:
 
 بهار سال هفتاد و چهار بود. دانشجوی دانشگاه شیراز بودم. شهر گل و بلبل. رشته گل و بلبل بودم؛ یعنی ادبیات.

دانشکده ما چسبیده بود به حافظیه، مقبره حافظ. این دو مکان مقدس شانه به شانه هم می‌ساییدند. دوش به دوش هم به هم گوش می‌سپردند. در آن ترم درس حافظ هم داشتم. تصورش را کنید؛ درس حافظ، در کنار حافظ، در دانشکده حافظ و در سرمستی بوی بهارنارنج‌های شهر حافظ. همه چیز محشر بود، معرکه بود.

از آن‌ها معرکه‌تر، استادی داشتم از اهالی دل. فقط دانسته‌ها را آموزش نمی‌داد؛ دانستن را بیشتر یاد می‌داد. ذوق داشت؛ و ما ذوق می‌کردیم که ذوق داشت. او نقیضه این شعر بود که در مورد دانشکده‌های ذوق کش ادبیات گفته اند:
شاعری
وارد دانشکده شد.
دم در ذوق خود را
به نگهبانی داد...

با من دوست بود. یا شاید من با او. نمی‌دانم. با من راحت بود. یا شاید من با او. می‌دانم؛ هر دو باهم. یادم می‌آید آن روز بهاری قرار بود با این غزل خواجه در کلاس مغازله کنیم؛ عشقبازی کنیم:
ز. کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی/ از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

حضرت استاد قبل از کلاس، مرا به اتاقش فراخواند. رفتم. گفت: «موسویان! امروز می‌خواهم با کمک شما به کلاس حالی بدهیم و شوری.»

من با تعجب: «در خدمتم استاد. چه کمکی از من ساخته است؟»

حضرت او: «من نیم ساعتی کلاس را گرم می‌کنم. به هیجان می‌آورم. غزل خواجه را تفسیر می‌کنم. هوای حال‌ها که مساعد بود، تو بی مقدمه و بدون اجازه از من بزن زیر گوش آواز.»

من باز هم با تعجب: «اما استاد! کاری غریب است. ممکن است جواب ندهد. حتی ممکن است دانشجویان به خنده و مسخرگی برگزار کنند.»

حضرت او: «نه صدای تو خوب است. جواب می‌دهد. توی این بهار همه چیز جواب می‌دهد.»

و حضرت او خبر داشت که من خرده هوشی دارم و سر سوزن ذوقی. نیمه دانگ صدایی داشتم. بهار شیراز دست کم سه دانگ دیگر هم اشانتیون به حنجره‌ها میداد. بدصدا‌ها را هم خوش صدا می‌کرد. با توطئه‌ای مقدس وارد کلاس شدیم. در صندلی آخر نشستم.

کلاس به راه افتاد. الحق که آن روز حضرت او غوغا کرد. تعبیر‌های شیرینش از آن غزل نوروزی خواجه، دل همه را برد. کلاس مست شد. دختران و پسران مدهوش شکرکلامی حضرت او بودند که من از انتهای کلاس بی مقدمه و بی اجازه، پرنده صدا را از قفس سینه رها کردم. در دستگاه ابوعطا به گوش‌های هم کلاسی‌ها شوریدم:
ز کوی یار می‌آید نسیم...

حضرت او دفعتا لگام سخن را کشید. از سخن باز ایستاد. همه کلاس به یکباره نگاههایشان را به سمت من رها کردند، اما هیچ کس حتی لبخند هم نزد. هیچ کس نخندید. حالشان خوش بود. حالم را خوش کردند. واجد وجدی شدم بی همتا. بوی بهار نارنج از پنجره کلاس خود را با سماجت به داخل می‌کشاند و با آواز من هم آغوش می‌شد. دیگر هرگز چنان نخواندم که آن روز. آن روز من نخواندم؛ شیراز بود که در من می‌خواند. آب رکناباد بود که در حنجره ام جاری بود.

روی باند مصرع آخر که فرود آمدم، دیگر چیزی نفهمیدم. صدای کف زدن‌های ممتد در کلاس پیچیده بود. حضرت او هم دست می‌زد. لبخند را هم به گرمی می‌زد.
بوی بهارنارنج هنوز با صراحت و سماجت در مشامم می‌پیچید.

سال‌ها گذشت. من گذشتم. حضرت او گذشت. همکلاسی‌ها گذشتند. اما هنوز که هنوز است، این خاطره از من نمی‌گذرد.
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار