گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو؛ سیل، بهانهای شده برای همدلی. بهانهای جمعشدن گروههای جهادی در کنار هم و برای مردم. کوچههای پلدختر این روزها پر شده از دانشجویان و جهادگرانی که بیل و کلنگ به دست، دارند خانههای مردم را لایروبی میکنند تا از زیر خروارها گِل و خاک، زندگی و امید را بیرون بکشند.
آنچه در ادامه میخوانید، روزنوشتهایی است از فعالیت دانشجویان در مناطق سیلزده به قلم صادق علیاری، دانشجوی دانشگاه تهران که قسمت اولش در ادامه تقدیم میشود.
دوشنبه ۱۹ فروردین
کسلترین انسان روی زمین هستم. حس هیچ کاری را ندارم. سه روز از شروع كلاسها در سال جديد گذشته و من همهی کلاسهایم را از ابتدای هفته رفتهام. چند استادی تکلیف دادهاند که یکی از آنها برای فرداست. حتما باید امروز آن را بنویسم ولی حوصله ندارم. از پانزده فروردین این حال به من دست داده. درست از همان زمانی که از رفقا جدا شدم و برگشتم خانه. یک هفته تمام در روستای گنجوره واقع در سرپلذهاب کار کردهبودیم. برای زلزله زدهها که حالا سیل هم تهدیدشان میکرد خانه میساختیم. کاملا میتوانستی حس کنی که تبدیل به یک خانواده شدهایم. پانزدهم از یکدیگر جدا شدیم و پس از آن یکدیگر را ندیدیم.
داخل دفتر بسیج نشستهام که بعد از پنج روز دوباره سید مهدی را دیدم. میخندیم و با یکدیگر خاطرات را مرور میکنیم. چند ثانیهای از خاطره که میگذشت دوباره ساکت میشوم. همان حس همیشگی به سراغم میآید و نمیگذارد شادی ادامه پیدا کند. یواشکی به سید گفتم: «سید من نسخم! حالم خوش نیست. نمیدونم دلم برای بیل زدنها تنگ شده، یا برای شوخیهای بچهها» سید هم یواشکی زیر گوشم گفت: «دیشب پیش رفقای جهادی بودم. ظاهرا دارن یه برنامهریزی میکنن که یه هفته بریم پلدختر کمک سیلزدهها»
گل از گلم شکفته بود. شور و هیجان داشتم. دیگر اطلاعاتی نخواستم. داشتم فکر میکردم که هفته آینده را چه جور میتوان نرفت دانشگاه و به جای آن بروم لرستان. نماز ظهر و عصر را که در مسجد دانشگاه خواندیم از سید مهدی جدا شدم و کلاسهای آن روز را که به اتمام رساندم، سریع به سمت خانه رفتم. باید تمام کارهای هفته بعد را انجام میدادم تا در نبودن من کاری روی زمین نماندهباشد. تا قبل از دیدار سید، تنها باید یک تکلیف را مینوشتم اما الآن فقط دو روز وقت دارم و چهار تکلیف و سه پروژه که مهلت تحویل یکی از آنها هفته بعد است. امتحانات میان ترم هم که بلافاصله بعد از برگشتمان شروع میشود. باید برای آنها نیز خودم را آماده کنم.
خانه که رسیدم، شروع کردم. یکی از تکالیف را همین امروز به پایان رساندم. خسته و بیحال هستم ولی باید ادامه بدم. دومین تکلیف را هم تمام میکنم. دیگر توان بیدار ماندن را هم ندارم اما شروع میکنم به درس خواندن برای اولین امتحان میانترم بعد از جهادی لرستان. تا دوازده شب درس خواندنم طول کشید. برای فردا هم با همگروهیهایم هماهنگ کرده ام تا درمورد پروژه با یکدیگر صحبت کنیم.
سهشنبه 20 فروردین
دیشب خوب نخوابیدم. آخرین باری که قبل از خواب گروه جهادی را چک کردم، رفقا داشتند درمورد وسایل مورد نیاز در مناطق سیل زده صحبت میکردند. کف کش، لجنکش و هیلتی... صحبت از قیمت وسایل بود. صحبت از این بود که اگر تعداد بالایی از وسایل برای این سیل خریداری شود، بعد از سیل دیگر به کار نمیآید. قرار شد که به عنوان یک دانشجوی رشته مکانیک و به اصطلاح «بچه فنی» فکر کنم و ببینم که چطور میشود وسایلی شبیه به کفکش و هیلتی را خودمان و با استفاده از وسایل ساده و موجود در منطقه بسازیم.
از زمانی که بیدار شدهام درس میخوانم و به تکالیف و پروژهها رسیدگی میکنم اما فکر ساخت کفکش و هیلتی از ذهنم بیرون نمیرود. هرچند دقیقه یکبار درس را رها میکنم و به فکر ساخت وسایل میافتم. ساعت یازده شروع اولین کلاس درسی امروزم است. باید بروم کلاس. اصلا متوجه زمانیکه در مترو بودم نشدم. تمام مسیر را داشتم به ساخت فکر میکردم. چند نوع ایده در ذهنم داشتم و تمام مدت داشتم به جزئیات ایدهها فکر میکردم. به مکانیزم، به اتصالات، به موتور و به خیلی موارد دیگر. سر کلاس هم، چیز زیادی از صحبتهای استاد متوجه نشدم. چقدر خوب است که بتوان زندگی دانشجوهای مهندسی را با یک پروژه گره زد.
کلاس تمام شد. با امیر آمدهایم سایت دانشکده و فیلمهای مختلفی را میبینیم و با یکدیگر درمورد ایدهها صحبت میکنیم. امیر چند اصلاحیه به ایدهها زد و چند ایده هم خودش مطرح کرد. به امیر گفتم: «من سه تا درس عملی دارم، امروز باید برم با اساتیدشون صحبت کنم که به خاطر غیبت هفته بعد نندازنم» امیر گفت: «منم یه میانترم هفته بعد دارم. برم با استادش صحبت کنم ببینم چه میشه کرد» گفتم: «میانترم!»
هرکداممان رفتیم پی گرفتاریهای خودمان. من رفتم سراغ استاد آزمایشگاه اول. خدا را شکر با من کنار آمد. قرار شد که هفتهی بعد از برگشتمان یک جلسه دیگر در یک زمان مقرر بروم و جبران مافات کنم. اما درمورد آزمایشگاه دوم هرکاری کردم استاد راضی نشد. مرغش یک پا داشت. میگفت: «اگه غیبت کنی، حذفت نمیکنم ولی نمره اون آزمایش رو نمی گیری.» خلاصه من هم از آن یک و نیم نمره گذشتم. درمورد درس سوم هم موفق به دیدن استادش نشدم. تصمیم گرفتم با هزینه یک و نیم نمره بروم جهادی. غروب که با امیر و دو نفر دیگر از دانشجوها داشتیم روی پروژه درس کنترل کار میکردیم، از امیر پرسیدم که تکلیف میانترمش چه شد؟ گفت: «استاد راضی نشد میانترم رو یه زمان دیگه بدم. حتی راضی نشد که نمره میانترمم رو پخش کنه یا بزاره روی پایانترم. خلاصه که شیش نمره پرید» هرچقدر به امیر اصرار کردم که از اومدن منصرف شود، نشد. استدلال میکرد که وقتی برگشتیم برای آن درس پروژه میزند و بخشی از نمرهی از دست رفته را برمیگرداند.
خلاصه من با هزینه یک و نیم نمره و امیر با هزینه شش نمره راهی بودیم. مطمئن هستم که باقی رفقایی هم که دارند میآیند برای آمدنشان هزینههایی دادهاند. فرداشب که همدیگر را ببینیم معلوم میشود. صحنهی زیبایی خواهدبود. مسئله بعدی راضی کردن خانوادههایمان است. خانوادههایی که شش روز است فرزندانشان از جهادی برگشتهاند و حال دوباره میخواهند بروند. هزینهدادن برای کمک کردن به مردم زیباست. مرا یاد آن زمانی میاندازد که شناسنامهها را دستکاری میکردند تا به جبهه بروند.
چهارشنبه 21 فروردین
قرارمان برای اذان مغرب است. پیام داده اند که حتما برای نماز مغرب و عشا مسجد دانشگاه تهران باشیم تا بلافاصله بعد از نماز حرکت کنیم. امروز دانشکده مکانیک تعطیل است. آموزش دانشكده، چهارشنبهها کلاسی نگذاشته. البته نه اینکه به ما رحم کرده باشد بلکه چون اکثر درس های رشته مکانیک، 3 واحدی هستند نیاز به دو روز در هفته دارند. پس یا در روزهای شنبه و دوشنبه هستند و یا در روزهای یکشنبه و سه شنبه. صبح کمی بیشتر خوابیدم. بیدار که شدم ساعت ده شده بود. چند تماس از دست رفته داشتم. شروع کردم به زنگ زدن. یکی از رفقا زنگ زده بود که برای حلقه ای که می خواهد برگزار کند پوستر طراحی کنم و خدا را شکر باقی تماس ها مانند این تماس کار سختی نبودند.
مشغول انجام کارها می شوم. پوستر حدود یک ساعتی وقتم را می گیرد. معمولا بیشتر برای پوستر وقت میگذارم اما به خاطر کارهای دیگری که باید امروز انجام دهم خودم را ملزم می کنم که یک ساعت بیشتر طول نکشد. یک ساعت برای پوستر، دو ساعتی برای نوشتن چند متن و در نهایت رسیدگی به امور اولیه سفر و بستن ساک هایم.
آماده سفر هستم. ساعت حدودا شش عصر است. به سمت مسجد دانشگاه تهران حرکت می کنم. رفته رفته به تعداد افراد در مسجد اضافه می شود. گروهی که تنها یک کیف کم حجم دارند، دانشجو هستند و برای نماز آمده اند. برای شناسایی یک فرد جهادی، باید به چند مشخصه دقت کرد: شلوار شش جیب یا نظامی، حال به هر شکلی، خواه پلنگی، خواه دیجیتال، خواه لجنی؛ پوتین و در آخرین مرحله حجم باری که همراه دارد. بار سفر یک جهادگر نه به اندازه دانشجو کم است و نه به اندازه یک مسافر زیاد، چیزی بین این دو است. جهادگر هرچه لازم باشد با خود می برد، وسیله اضافی برنمیدارد تا وبال گردنش نشود.
بعد از نماز، آنهایی که فقط دانشجو بودند از میانمان جدا شدند. جمع خالص شد، خودمانی تر شد. حالا همه دانشجو-جهادگر هستند. همه دوبرابر هستند. همه آماده سفر به سمت خدا هستند اما فرمان حرکت صادر نمیشود.
نماز خیلی وقت است که تمام شده ولی هنوز حرکت نکرده ایم. همان طور که با امیر حرف می زنم به ساعت گوشی هم نگاه می کنم. ساعت 9 شب است و خبری از اعزام نیست. خدایا نکند سفر لغو شده باشد. نگران بودم و ساکت که بالاخره سر و کله مسئول اردو پیدا می شود. به دستش دقت می کنم. تعداد برگه ها بسیار بیشتر از حد معمول است. همه را جمع می کند و شروع می کند به صحبت کردن: «سلام خدمت همه رفقا، رفقا من یه نکته ای بگم. با توجه به شرایط کشور تقریبا نقاط زیادی درگیر سیل شدن. خوزستان الآن نیازی به نیروی جهادی نداره. یعنی همین بعد از ظهر هم که من با مسئول نیروهای جهادی خوزستان صحبت می کردم گفت که حدود 1600 تا نیرو داره که فعلا کار مشخص ندارن و هر کاری پیش بیاد فورا انجام میدن و شاید از یکشنبه نیروی جهادی نیاز بشه. ما الآن دو گروه میشیم! یه گروه میره آق قلا برای بحث آشپزی، چون آشپزهای اونجا رفتن و ما تو اون منطقه هر وعده حدود 1000 تا غذا میدادیم. یه سری کارهای دیگه هم هست در کنار آشپزی که اونها رو هم باید انجام بدیم. یه گروه هم میرن معمولان برای بحث لایروبی گِل و امداد رسانی به روستاهای صعب العبور که باید در روز ده کیلومتر کوه نوردی کنن تا بهشون برسن. حالا ما براساس شناختی که از شما داشتیم یه گروه بندی اولیه کردیم.»
ملاک و میزان گروه بندی را خیلی راحت میشود فهمید. کسانی که از نظر جسمی ضعیف تر بودند را برای آق قلا جدا کردند. البته چند نفری هم درشت هیکل بینشان بود تا در منطقه کم نیاورند. من و امیر را در گروه معمولان دسته بندی کرده بودند. ما خیلی هم درشت هیکل نیستیم اما ویژگیمان این است که هرکاری به ما بدهند تا آخرش هستیم و کم نمی آوریم. مهم تر از آن غرغر نمی کنیم. نیرویی که غُر بزند به درد معمولان نمیخورد.
گروه که مشخص شد، رشید آمد و با جذبه ای که برای چند نفری از ما به علت شناختی که از او داشتیم عجیب و در بعضی مواقع خنده دار بود شروع به صحبت کرد. ابتدا تا انتهای صحبتش اتمام حجت بود. گفت که اسکان را ندیده است و نمیداند کجا قرار است بخوابیم و می گویند که اسکان ما دو الی سه روز نمناک خواهد بود. گفت که نمیداند غذا چطور است و شاید دیر برسد یا کم باشد یا اصلا نرسد. گفت که مردمی که به کمکشان میرویم عصبانی هستند و شاید به ما و یا تعلقاتمان فحاشی کنند. یاد شب عاشورا افتادم. رشید داشت اتمام حجت میکرد که راه، راه سختی است و هرکس نمیتواند برگردد. تنها تفاوت رشید در امشب با امام در شب عاشورا، خاموش نکردن چراغ است.
همه مانده اند. صحبت های رشید آنها را مقاوم تر کرده است. در چشم هایشان برق می بینم. سعید و چند نفر از قدیمی ترها و باسابقه ترها مشکلات را به سخره گرفته اند و ما را نیز می خندانند. خلاصه سفر شروع شد.
جمعه 23 فروردین
دیروز اصلا نشد بنویسم. بعد از دو بار تصادف بالاخره راننده وسط خیابان ما را پیاده کرد. می گفت اگر جلوتر بیاید گیر می کند. هنوز ظهر نشده بود. وسایل را که بار نیسان کردیم، به سمت اسکان راهی شدیم.
بعد از نماز و ناهار دو گروه شدیم. یک گروه رفتند بیرون و ما برای آماده کردن اسکان ماندیم. اسکان نگو! دیوار یک قد خیس بود. زمین خیس بود. نم داشت. پنجره باز بود. وقتی هم که خواستیم ببندیمش، متوجه شدیم شیشه ندارد. خلاصه تا پاسی از شب درگیر سامان دادن به اسکان بودیم. این شد که نتوانستم بنویسم.
امروز بین مردم رفتیم. مردمی که به ندرت کمک می کنند تا شهر را به حالت اولیه برگردانیم. اما عشق به خانواده درون آنها موج میزند. باید باشید و ببینید که چگونه کامیون های هلال احمر را دوره می کنند و سر مامور توزیع اقلام داد میزنند تا به خانواده خود رسیدگی کنند.
عید که سرپل ذهاب بودیم، همه هوس اربعین کرده بودند. همه علاقه داشتند بروند کربلا. در روزهای پایانی رجب هوس بیستم ماه صفر کرده اند و خدا چه خوب خدایی است. آرزوی رفقا برآروده شد. لرستان پر شده است از فضای اربعین. خاک و باران و گل... موکب ها آمده اند و خدمت رسانی می کنند. صدای مداحی کوچه به کوچه را تصرف کرده. همه در حال حرکت به سوی معنویت اند. خسته که می شوند می نشینند و صلوات می فرستند.
خانه ای پر از گل شده است. فقط 40 سانتی متر از آن خالی است. کار و مداحی و کار... چند نفری از همسفر هایمان گهگاهی بین کار و مداحی سیگار هم می کشند. البته از اول با هم طی کرده ایم که دورتر از جمع کارشان را تمام کنند.