کد خبر:۸۰۰۱۱۹

روایت‌هایی از شهدای مدافع حرم / مانند زن‌های کوفی حرف نزن!

همسر شهید پویا ایزدی، از شهدای مدافعان حرم می‌گوید: اوایل جنگ سوریه به پویا می‌گفتم: «این جنگ، جنگ ما نیست. مگر ما هشت سال جنگیدیم، کسی به ما کمک کرد؟»، اما او می‌گفت: «مانند زن‌های کوفی حرف نزن!» و این جمله تلنگری برایم شد.
 به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، اول آبان سال ۹۴ مصادف شد با شب تاسوعای حسینی. شبی که همه برای معرفت و مظلومیت مردی گریستند که علمدار کربلا بود و مدافع حرمت خاندان پیامبر (ص). درست در این شب هم زمان با پاسداشت شهادت حضرت عباس (ع) عده‌ای از رزمندگان اسلام که برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) در سوریه با تکفیر می‌جنگیدند تا اجازه ندهند تاریخ بار دیگر شاهد بی حرمتی به ساحت این مخدره جلیله باشد، به شهادت رسیدند و خون پاکشان در مسیر سیر الی الله به زمین ریخت و تا ابد روزی‌خور درگاه حضرت حق شدند. خبرگزاری فارس افتخار دارد تا تنها با ذکر یک عکس و خاطره یادی کند از برخی از مدافعان حرم که ۴ سال پیش در چنین شبی شهید شدند.

 

شهید پویا ایزدی

 

همسر شهید پویا ایزدی: «زندگی ما روال عادی خودش را داشت، در این وسط خداوند ریحانه را به ما هدیه داد و روز و روزگار می گذراندیم؛ حرامی‌ها به حرم عقیله بنی هاشم می‌خواستند نزدیک شوند و خواب را از چشمان پویا در این طرف مرزهای ایران ربود برای همیشه. من خیلی وارد سیاست نمی‌شدم اما می‌گفتم که این جنگ، جنگ ما نیست. مگر ما هشت سال جنگیدیم، کسی به ما کمک کرد؟ کسی به داد ما رسید؟ پویا می‌گفت مانند زن‌های کوفی حرف نزن! این جمله همسرم خیلی به من برخورد و بدجور گران تمام شد. انگار که تلنگری برایم شد. می‌گفت عزیزم خوب به حرف‌هایم فکر کن. زمانی که ما مصیبت‌های امام حسین(علیه السلام) و حضرت زینب(سلام الله علیها) را می‌شنیدیم با خودمان می‌گفتیم‌ ای کاش ما در آن زمان بودیم و امام حسین را تنها نمی‌گذاشتیم. الان هم همین طور است یزید زمان دارد ظلم می‌کند و حسین زمان دارد ظلم می‌بیند. من نمی‌خواهم جزء گروه توابین شوم. بنابراین من هم چون با پویا هم عقیده بودم آرام شدم و رضایتم را به او اعلام کردم.»


شهید مصطفی صدرزاده

 

پدر شهید مصطفی صدرزاده: «مصطفی روز اولی که سر کلاس دانشگاه حاضر می‌شود، هر کسی بلند می‌شده و خود را معرفی می‌کرده. مثلا یکی کارمند بوده یکی دیگر معلم و... آن زمان مصطفی گاوداری داشت و وقتی بلند می‌شود می‌گوید: من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل. استاد به او می‌گوید: بعید بدانم شغل تو گاوداری باشد، حتما شغل دیگری داری که نمی‌خواهی رو کنی! مادر شهید می‌گوید شاید به خاطر چهره خیلی مثبت مصطفی، استاد فکر کرده بوده یا اطلاعاتی است یا سپاهی. پدر می‌گوید: مصطفی خیلی خیلی شوخ طبع بود. یک بار در خانه ظرف می‌شست مادرش گفت: چرا ظرف می‌شویی؟ گفته بود خانه شهید ظرف شستن ثواب دارد. بعد‌ها شنیدم که مادر شهید قاسمی دانا می‌گفت: مصطفی می‌آمد آشپزخانه شروع می‌کرد به شستن ظرف‌ها می‌گفت: ثواب دارد.
آن موقع‌ها همه این رفتارهای مصطفی را به شوخی می‌دیدیم، چون به قول همسرش اصلا معلوم نبود کی شوخی می‌کند کی جدی است. اما در عین همه شوخی هایی که داشت خیلی جدی بود.»


شهید محمد حسین میردوستی

مادر شهید محمد حسین میردوستی: «پای تلویزیون بودیم. حالا همه فامیل به من زنگ می زنند حالم را می پرسیدند. یکهو بلند شدم به همسرم گفتم چطور شده همه امروز به ما زنگ می زنند؟ با اینکه همیشه تماس می گرفتند ولی انگار این زنگ‌ها خاص بود. دلشوره به دلم افتاد. زنگ زدم به همسر برادرزاده‌ام. پرسیدم شوهرت کجاست؟ گفت راه افتاده بیاید تهران. خودش از ماجرا خبر داشت. با صدای بلند پرسیدم چه اتفاقی افتاده که می‌خواهد بیاید تهران؟

شماره برادرزاده‌ام را گرفتم. پرسیم کجایی؟ گفت مسجد سمنان هستم. گفتم: برای چی داری می آیی تهران؟ همسرم گوشی را گرفت گفت: به رضا بگو چی شده. تنها چیزی که گفت بیایید سپاه.

بدترین لحظه در زندگی یک مادر همین است. انتظار می کشیدم که کی پیکر محمد حسین می آید. جمعه شهید شد و پیکر تا پنجشنبه ماند. شهید امجد با محمد حسین شهید شد و سه شهید دیگر یگان صابرین هم جای دیگر شهید شدند. سه شهید را آوردند اما پیکر محمدحسین و امجد را نتوانستند برگردانند. حتی یک شهید هم برای برگرداندن این دو داده بودند. تا پنجشنبه هفته بعد و تشییع ۹ روز طول کشید.


شهید روح الله طالبی

شهید روح الله طالبی اینگونه وصیت می‌کند:

«به نام خدا
شهادت لباس تک سایزی است که ما باید با اعمال و رفتار و اخلاص، خود را اندازه آن کنیم…..ان شاء الله
پروردگارا من با تو عهد بستم که در دنیا به فرمان تو باشم. شهادت بر یگانگی و توحید تو می دهم که جز تو خدایی نیست. تو یگانه و بی همتایی تو یکتا و شریکی نداری، گواهی می دهم که بهشت و جهنم حق است و موجود؛ و اقرار می کنم که حساب و کتاب و میزان و صراط حق است.
خدایا تو را سپاس می گویم این لیاقت را به من عطا نمودی که پی به عظمت تو ببرم و حق را از باطل تشخیص دهم، آن گاه خانه و زندگی را رها کنم و به سوی تو هجرت نمایم و در صف رزمندگان و جهادگران راه تو حضور یابم و از مظلومان عالم دفاع کنم.
خدایا امید آن دارم که سرخی خونم، سیاهی گناهانم را غسل دهد و پاک شدن از گناه موجب آن شود که در جمع شهدای اسلام سر افکنده نباشم.
در این راه کسی من را مجبور نکرد که از پدر و مادر عزیزتر از جانم و از همسر مهربان و یار و یاور و در سختی ها و اقوامم چشم بپوشم، بلکه تنها برای رضای خدا و پیروی از ولایت فقیه و دفاع از مظلوم و نابود کردن دشمنان اسلام.

مادر شهید حسین جمالی: «ما به رسم هر ساله در روز تاسوعا نذر می‌پزیم و بانی آن حسین بود. آن روز تمام وسایل نذر را خرید. سپس لباسهایش را جمع کرد و درون ساک گذاشت. از زیر قرآن ردش کردم و آب که مایع روشنایی بود را پشت سرش ریختم. با یک چشم پر از غم و عمیق نگاهم کرد و رفت. سوم محرم زنگ زد، گفت مادر چه خبر از حسینیه؟ گفتم: مادر کی میای؟ گفت: روز تاسوعا خانه هستم.
 روز تاسوعا شد و ما طبق روال هر ساله، در آشپز خانه حسینیه نذر را بار گذاشتیم. در حین پختن نذری بودیم. هر که می آمد می پرسید حسین کجاست؟ و در جواب می گفتم: زنگ زدم گوشیش خاموش حتما توی راهه...
بعد از مراسم دیدم حسن برادرش آشفته است و گریه می کند. گفتم: مادر اتفاقی افتاده؟ چرا آشفته ای؟ گفت: یک دوست خوبی داشتم شهید شده. آرام و قرار نداشت...

 


شهید حجت اصغری شربیانی

پدر حجت اصغری شربیانی: «او برای رفتن به سوریه از مادرش رضایت گرفت و مدت ۱۰ روز دوره آموزشی را پشت سر گذاشت. قرار بود دو تا سه بار برای شرکت در جنگ به سوریه برود، اما هر بار به خاطر بروز مشکلی حاصل نمی شد، تا اینکه عاقبت رفت. پسرم همیشه نسبت به سوریه احساس مسئولیت می کرد و می گفت که ما باید در سوریه حضور یابیم، اما مادر ابتدا رضایت نداشت، ولی با توجه به اصرار حجت برای رفتن به سوریه، رفته رفته نظر خانواده نیز برای رفتن او به نبرد در سوریه تغییر یافت.
خبر شهادت او توسط برادران سپاه به ما داده شد و مدت یک هفته جنازه شهید در اختیار نبود، گویا در منطقه ای بوده که نمی توانستند جنازه وی را به ایران منتقل نمایند، طی این یک هفته در محله ما همه عزادار بودند. وقتی شهید شد جنازه‌اش در اختیار مزدوران داعش باقی ماند و ما نیز راضی نبودیم که برای برگرداندن جنازه پسرمان افراد دیگری به شهادت برسند. حجت بر اساس اصابت خمپاره به شهادت رسید، سر و صورت او کاملاً سالم بود ولی دستانش همانند حضرت عباس (ع) قطع شده بود.
مادر می گوید: یک شب ساعت ۳ و نیم بود و چراغ اتاق شهید هنوز روشن، دیدم که سجاده ای پهن کرده و دور و برش هم پر از کاغذ است. به او گفتم حجت داری چکار می‌کنی؟ گفت نماز می‌خوانم و وصیت نامه می نویسم. او وصیت نمود پیکرش را در امامزاده شعیب دفن نمایند. نبود پسرمان در خانواده با عنایت به ویژگی های مثبتی که داشت، یک کمبود بزرگ و محسوس است، ولی چون خودش راضی به این هدف بود، ما هم به هدف او احترام می گذاریم.»

 


شهید سجاد طاهرنیا

مادر شهید سجاد طاهرنیا: «هیچ‌وقت ‌بچه‌ها را تنبیه نکردم. فقط یک مگس‌کشی داشتم که باهاش بچه‌ها رو تهدید می‌کردم، ولی نمی‌زدم. می‌گفتم بگیرید بخوابید و الا میام. آقا سجاد حتی بعد از ازدواجش هم همیشه این را می‌گفت، که مامان می‌گفت میام، ولی هیچ‌وقت نمی‌آمد. سجاد بیشتر با خواهرش بود. خیلی به هم علاقه داشتند. بچه شلوغی نبود. تو همین رشت اسمش را نوشتیم مدرسه شهید مؤمنی. یکی از دوستان آقا سجاد خاطره جالبی می‌گفت. تعریف می‌کرد که در دوره دبیرستان یکی از بچه‌های کلاس یک حرکتی می‌کند که معلم‌شان ناراحت می‌شود. وقتی سئوال می‌کند که چه کسی این کار را کرد، سجاد گردن گرفته بود. معلم گوشش را می‌گیرد و از کلاس اخراجش می‌کند. دوستانش به او گفته بودند چرا گردن گرفتی؟ گفت چون دوستم پدر نداشت و نمی‌خواستم ناراحت شود. این‌طور بچه‌ای بود. سجاد خودش خیلی رفیق داشت. حتی پدرش گفت شما اول درست را تمام کن، دانشگاه برو بعد هرکاری خواستی بکن، ولی می‌گفت من با این وضعیت بی‌بندوبار، دانشگاه نمی‌روم.

 


شهید ابوذر امجدیان

همسر شهید ابوذر امجدیان: «خانواده خودم خیلی مخالف بودند که او برود. ابوذر از رفتن به سوریه و مدافع حرم شدن برای من بسیار صحبت می‌کرد. من اما بی‌قراری‌های خودم را داشتم و راضی نمی‌شدم. بار اول بی‌خبر از من رفت. ابتدا من را به مناسبت عید قربان به روستا آورد و گفت که باید برای مأموریت به شمال برود. من هم چند روزی در منزل پدری‌ام ماندم. بعد از چند روز با من تماس گرفت و از من خواست که کاغذ و خودکار آماده کنم تا آنچه می‌گوید را یادداشت کنم. همانجا فهمیدم که قصد رفتن به سوریه دارد. دلم لرزید و گوشی را زمین گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. در نهایت راضی شدم که برود. پدرش مخالفتی با رفتنش نداشت اما مادرش بی‌تاب بود و گریه می‌کرد.

وقتی مخالفت می‌کردم، می‌گفت دستور ولایت است. حسین زمان یاری می‌طلبد. می‌گفت من کرمانشاهی هستم، با غیرتم باید برای دفاع از اسلام برای دفاع از عمه سادات بروم. روز آخری که از هم جدا شدیم، برایم با لهجه کرمانشاهی شعر می‌خواند و می‌گفت موقع عصر دیدمت.‌ ای کاش نمی‌دیدمت! با من شوخی می‌کرد و می‌خندید. اما آرام و قرار نداشت. دلش را کنده بود برای رفتن. قبلاً مأموریت‌های داخل کشور که می‌رفت قسم می‌خورد که سالم برگردد. ولی برای رفتن به سوریه به ابوذرم گفتم که قسم بخورد سالم برمی‌گردد، اما او قسم نخورد و گفت سلامتی من را از خدا بخواه. من هم در جوابش چیزی نگفتم. وقتی رفته بود تهران تا از آنجا به سوریه برود، برایم پیامک زد که: «سلام عزیز دلم دارم میرم فرودگاه، دوستت دارم.» این پیامک آخرش بود. وقتی خواندمش احساس کردم دیگر او را نخواهم دید.»

منبع: فارس
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار