اینجا در ایران، دانشجو بیش از هر چیز و از سالها پیش، معترض بوده است. به رژیم شاه، به بنیصدر، به سرمایهداری، به نگاه امنیتی، به تحجر، به غربزدگی، به مذاکره، به عدم مذاکره، و حالا؟
به گزارش خبرنگار گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، در روزهایی که رئیسجمهور شب عید ناگهان چنین تصمیمی میگیرد و بعد یادش میافتد توضیح بدهد، و بهجای استفاده از لفظ «گرانکردن بنزین»، از «طرح حمایت معیشتی» استفاده میکند، در روزهایی که نمایندگان مجلس طرح دوفوریتی امضا میکنند و پس میگیرند و توصیه به آرامش میکنند و همزمان برای استیضاح امضا جمع میکنند و استعفا میدهند، و در روزهایی که همه تصمیمگیران و اجراکنندگان ساکتند تا رهبری جملاتی بگوید و سپس از او تشکر کنند و خودشان را پشت همان چند جمله پنهان کنند، در روزهای سرد پاییزی که واقعیت، وارونه شده است، دانشگاه تهران حیاط امن دانشجویان معترض است.
اینجا در ایران، دانشجو بیش از هر چیز و از سالها پیش، معترض بوده است. به رژیم شاه، به بنیصدر، به سرمایهداری، به نگاه امنیتی، به تحجر، به غربزدگی، به مذاکره، به عدم مذاکره، و حالا؟
راند اول
اگر ساعت ۳ بعدازظهر روز یکشنبه، ۲۶ آبان ۹۸، دو روز پس از تصمیم ناگهانی دولت برای افزایش قیمت بنزین، میتوانستی از گیتها بگذری و وارد صحن دانشگاه تهران بشوی، احساس میکردی نیمی از دانشگاه در رفت و آمد است، اما راحت متوجه نمیشودی که به کجا. همراه بقیه آدمها بین ورودی نمازجمعه و کتابخانه مرکزی میروی و برمیگردی تا شاید سر از کارشان دربیاوری. نیم ساعتی که به همین منوال میگذرد، صداهایی میشنوی که به ترتیب از اطراف دانشگاه بلند میشود: «معیشت، منزلت / حق مسلم ماست»! «نه شورش، نه بلوا / فقط حق فقرا» «بنزین گرونتر شده / فقیر فقیرتر شده» «تورم، گرانی / پاسخگو باش روحانی»! «دولت بیکفایت / آتیش زده به ملت»
خب حالا معلوم میشود که گویا دانشجویان هم با این تصمیم دولت چندان کنار نیامدهاند و تصمیمگرفتهاند فارغ از بحثهای حوصلهسربر کارشناسی و حسابشده، از محیط امن دانشگاه بهره ببرند و صدایشان را به جایی برسانند. جلوتر میروی که حرف حسابشان را بشنوی.
اینجا ورودی نمازجمعه است. برای آنهایی که تابحال نمازجمعه تهران نبودهاند، میشود همان روبروی سر در معروف. به قولی، سر در پنجاه تومانی! یک فضای خالی سی متری، و در دو طرف دانشجوهای معترض. خب این هم یک مدل اعتراض است. دانشجوها دو قسمت میشوند که عکاسها و نیروهای حفاظت بتوانند به خوبی کارشان را انجام بدهند و دانشجوها هم صدایشان را به جایی برسانند. شاید هم منطقش خانم و آقا بوده...، اما نه، هر دو طرف هم دختر و هم پسر دارند. یک شعار از این طرف میآید و یکی هم از آن طرف، هر دو ناراضی از قیمت بنزین و بقیه تبعاتش. پلاکاردها هم کموبیش شبیه هم است. شاید فقط، چون زیاد بودند دو دسته شدهاند. علیای حال، نمیشود همینجور مثل یتیمماندهها این وسط ایستاد، مخصوصاً که نگاهها هم از دو طرف کمی متعجب است. بسیار خوب، میرویم سمت راست، نه نه! چپ. میرویم چپ!
همه چپهایی که با ما شعار میدهند
اینجا، همان چپ است. دانشجوهایی که یک درمیان رویشان را پوشاندهاند، و اگر بخواهی از بینشان عکس بگیری، اصلاً خوشحال نمیشوند و غوغا راه میاندازند. میگویند از ثبت چهرهشان حین تجمع میترسند و حتی گاهی به کنار دستیشان هم با تردید نگاه میکنند. پلاکاردها کم است و همین چیزهایی که میگویند روی چند مقوا نوشتهاند و دستشان است. هم دختر و هم پسر صدایشان را تا ته حنجره بالا میبرند و سادهلوحانه است اگر فکر کنی صدای خانمها ملایمتر است. چند دقیقهای در همان حالت شعار میدهند و بعد از جلوی پردیس هنرهای زیبا، راه میافتند به سمت بالا، به سمت مسجد و کتابخانه. کمی که جلوتر میرویم، متوجه میشوی که انگار جمعیت دارد کم میشود و بعد میبینی آن بخش بیشتر آدمها که سمت راست ایستاده بودند، از آن طرف رفتند. آخ. کاش من هم از آن طرف میرفتم. اما خیالی نیست، چند دقیقه بعد آن بالا دوباره بهم میرسیم. با همین خیالات همراه چپیها ادامه میدهم. چشم میچرخانم که نگاه دقیقتری به همراهان موقتم بیندازم.
گوشه دیگری، پسر هیکلی ریشبلندی که کت خاکی پوشیده و شلوار جین مشکیاش را زده داخل چکمههایش، داخل جمعیت میچرخد و شعار میگیرد. رویش را نپوشانده، اما عینک دودی از چشمانش نمیافتد
چندنفری از دوستانم را میبینم. اردو ورودیهای مشهد بسیج را باهم بودیم. میروم سمتش که از غربت دربیایم. به اسم کوچک صدایش میزنم و سلام میکنم. نمیشنود. جلوتر میروم و خودم را سر راهش میگذارم تا مرا ببیند. سلامم را جواب میدهد، اما انگار از دیدنم خوشحال نیست. میگویم اینجا چه میکنی برادر! بدون اینکه نگاهم کند میگوید: برای تماشا... میخواستم بپرسم که خب چرا تو هم همراه این دوستان شعار نمیدهی، که حس میکنم احتمالاً برخورد گرمی نداشته باشد و ادامه نمیدهم. کمی فاصله میگیرم. دختری با کت بلند و کفش پاشنهدار که به مدل عربی حجاب بسته را میبینم که انگار فارسی هم خوب بلد است و شعار میدهد. گوشه دیگری، پسر هیکلی ریشبلندی که کت خاکی پوشیده و شلوار جین مشکیاش را زده داخل چکمههایش، داخل جمعیت میچرخد و شعار میگیرد. رویش را نپوشانده، اما عینک دودی از چشمانش نمیافتد. آنطرف، آشنای دوری را میبینم که در مسابقه مناظره پارسال، عضو تیم رقیبمان بود. مسابقه سنگین و سختی بود. البته پس از این که اسم تیم ما را برنده اعلام کردند، به ما تبریک گفتند و با لبخند از همدیگر خداحافظی کردیم...
«بَینَهُما بَرزخٌ لایَبغیان»
اینجا جلوی دانشکده حقوق و علوم سیاسی. در مدتی که گروه ما ساختمان کتابخانه را دور زده، گروه دیگر کمتر حرکت کرده و فقط چندمتری آمده بالاتر. انگار تعداد بیشترشان، سرعتشان را گرفته، یا شاید هم مایل نیستند خیلی از آنجا دور بشوند. خب به هر حال حالا دوباره دو گروه بهم رسیدهاند، زیر سقف آبی جنب نمازجمعه. صداها زیر سقف کاذب بلندتر شنیده میشود. شعارها هنوز هماهنگ نشده و هرکدام یک چیزی میخوانند و بین خودشان دست میزنند. چندنفری این بین که انگار آشناترند، زودتر بههمدیگر ملحق میشوند و دست میدهند. دختری که آن گوشه ایستاده و تماشا میکند به گروه سمت راست اشاره میکند و میپرسد: یعنی الان اینا موافقن با این که بنزین گرون بشه؟ میخواهم برگردم به سمتش و بگویم نه! اینها همه مخالف این گرانیاند اما... تا دارم به بقیه حرفم فکر میکنم، پسر دیگری -که گویا از اول هم مخاطب سوال او بوده و نه من! - میگوید: آره دیگه! اینا که غمشون نیست. بسیجیاند!
چه شد؟! اینها غمشان نیست؟ اینها هم که از همان اول داشتند همین شعارها را میدادند. با خودم میگویم نکند حرف این برادرمان درست باشد و تصمیم میگیرم نزدیکتر بشوم که ببینم کدامها غمشان هست و کدامها نه. بین دو طرف بیست متری فاصله است و بازهم همان وضعیت عکاس و حفاظت در بین دانشجوها. میروم سمت آن گروه. منظورم گروهی است که تا اینجا همراهشان نبودم، و حالا به سر در نزدیکترند، و دارند شعار میدهند: «توپ، تانک، فشفشه / ایران، دمشق نمیشه!» یک نفر بینشان است که مثل پسر چکمهایِ آن طرف، بقیه را راه میاندازد. میروم طرفش و میگویم برادر! به سمتم برمیگردد. میخواهم بپرسم نکند شما از آنها جدایید؟! که میبینم عجب سوال بیجایی! به جایش میپرسم: چرا هم شما و هم آنها یک شعار را نمیدهید؟ حرفهایتان که شبیه به هم است، چندتا شعار انتخاب کنید و باهم بروید در کارش! اینجوری صدای دانشگاه هم بلندتر میشود! با لبخندی که از لحظۀ اول صحبتمان روی صورتش است میگوید: فکر خوبیست. موافقم! برو بهشان بگو... و من هم ذوقزده از میانجیگریام میدوم سمت گروه دیگر: آقا! اون بچهها موافقند که باهم روی چندتا شعار توافق کنیم و دستهجمعی بگوییم! فکر خوبیه نه؟! صدایم خیلی بلند نیست، اما همان چندنفری که میشنوند، با اخم و تعجب به هم نگاه میکنند و بعد دوباره بین جمعیت گم میشوند. کمی منتظر میمانم و میبینم خبری نشد. تصمیم میگیرم برگردم سمت همان گروه، یا به قول آن دوستمان: بسیجیها، و بگویم که اینها -یعنی دقیقاً کیها؟ -نپذیرفتند. همینکه از جمعشان بیرون میآیم شعار جدیدی را میشنوم: «توپ، تانک، فشفشه / بسیج باید گم بشه!»
میپرسم: چرا هم شما و هم آنها یک شعار را نمیدهید؟ حرفهایتان که شبیه به هم است، چندتا شعار انتخاب کنید و باهم بروید در کارش! اینجوری صدای دانشگاه هم بلندتر میشود! با لبخندی که از لحظۀ اول صحبتمان روی صورتش است میگوید: فکر خوبیست. موافقم!
خب دیگر، مساله روشن است. این طرف با آن طرف فرق دارد! طرف راست گویا بسیجیاند و از گرانی بنزین و تصمیمات دولت ناراضیاند، و طرف چپ... طرف چپ هم از تصمیمات دولت ناراضیاند، اما خب اسمشان چیست؟ چه فرقی با همینها دارند؟ و سوال مهم این است که چرا بسیجیها باید خود را مقابل گروهی تعریف کنند که دارد به این دولت حمله میکند؟ یکی از بچههایی که روی سکو نشسته و تماشا میکند از دوستش میپرسد: -میگن چی باید گم بشه؟ و دوستش که انگار خوب نشنیده است میگوید: -وزیر! میگن وزیر باید گم بشه! -ایول!
از اینجا دیگر فضا عوض میشود. پسر چکمهپوش همراه یک دختر شال و کلاهدار از جمع میآید بیرون و با چندنفری صحبت میکند. گروهش همچنان یکدرمیان به دولت و بسیج شعار میدهند. گاهی که آن بین یکی شعار تندتری میپراند، یکهو صدا میخوابد و بعضیهایشان بهم نگاه میکنند که: این دیگر از کجا آمد! حراست دانشگاه بین دو گروه ایستاده و گاهی بینشان رفتوآمد میکند و چیزهایی دم گوش دانشجوها میگوید. تماشاچیها دارند با شوخی و خنده ماجرا را دنبال میکنند و هر از گاهی در پاسخِ «توپ، تانک، فشفشه...» میگویند: این توپ باید گل بشه! پسر لاغری که ریشهای نارنجی دارد به دانشجوهای بسیجی اشاره میکند و به کناریاش میگوید: اینها همه لباس شخصیاند بابا! «غیربسیجیها» برای جبران کمتر بودنشان به سمت ما میچرخند و شعار میدهند: «تماشاچی نمیخوایم / تماشاچی نمیخوایم» و «دانشجوی باغیرت / حمایت حمایت» و بعد شروع میکنند به خواندن سرود یار دبستانی. بسیجیها هم سرجایشان ایستادهاند و همان قبلیها را تکرار میکنند: «گرانی، یکدفعه، شبانه / امان از این طرح مدبرانه!» و یا «دستهای پینهبسته / پای نظام نشسته». حالا دیگر، از آن دوگروه آنقدر شبیه، تنها چیزهای مشابه، بلند بودن صداها و دستزدنهاست.
«سر در» ناموس ماست
اگر هیچوقت دانشجوی دانشگاه تهران نبودهاید و وقتی که از جلوی سر در رد میشوید، با حسرت به آن نگاه میکنید و ناخودآگاه میلتان میکشد که با آن عکس بگیرید، نگران نباشید. شما مشکلی ندارید. راستش را بخواهید، خود دانشجوهای دانشگاه تهران هم عاشق عکسگرفتن با سر در اند. از همان روز اول که ورودیاند، تا روز آخر که فارغالتحصیل میشوند. وقتی در دانشگاه تهران برای تجمعی فراخوان داده میشود، یعنی همه چیز مقدمه است برای حرکت به سمت سر در و درنهایت ثبت یک فریم عکس؛ که یعنی اینجا، دانشگاه مادر، دست ماست! سر در، به هر آنچه که زیرش باشد، ضریب میدهد. گروهی که از چپ رفته بودند و اسمشان را «چپها» گذاشتهایم، به هر دری میزنند راهشان را به سر در بسته میبینند. برمیگردند بالا و از طرف دیگری دوباره میروند پایین، خودشان را میچسبانند به نردههای سبزرنگ دانشگاه تهران و بین خودشان بحث میکنند که چگونه از نردهها رد شوند و بریزند در خیابان. نردهها بلند است، ناچار داخل دانشگاه میمانند و شعارهایشان را ادامه میدهند: «دانشجو، کارگر / ایستادهایم در سنگر» بسیجیها هم، صد متر آنطرفتر، سر در را گرفتهاند و صدایشان بلند است: «دانشجوی مسلمان / فدای مستضعفان». خورشید در حال غروب است و عابران خیابان انقلاب که دانشگاه تهران را از درون نمیشناسند، از لابهلای نردهها و موتورهای نیروهای انتظامی، با تعجب این نمایشگاه را تماشا میکنند، و متوجه نمیشوند امروز درون دانشگاه تهران چه خبر بود. دو گروهی که حالا شعارهای همدیگر را هم نمیشنوند.
به خانه برمیگردیم
دیگر به زور و فقط زیر نور چراغهای دانشگاه میشود حجم جمعیت را دید و صداها هم پس از این یکی دو ساعت فروکش کرده. چپها، ناامید از دانشگاه و خیابان، دیگر پراکنده میشوند و بسیجیها هم زیر سر در اذان میگویند و همانجا نماز جماعت میخوانند. ساعت حدود ۶ و ۷ عصر است. دانشگاه، امن و آرام، به شب تحویل داده میشود، تا سحر چه زاید باز...
راند دوم، و شاید آخر
اینکه هر گروه شب را چگونه گذرانده، نمیدانیم. اینکه در اتاق فکرها چه گفته شد و چه گذشت را هم. فردا از دانشگاه تهران، فقط یک خبر دهان به دهان میچرخید: «امروز دوباره تجمعه!» و همین. بدون هیچ جزئیاتی و بدون حتی یک خط نوشته برای دعوت به حضور. باز هم از همان حوالی ۳ و ۴ بعدازظهر دیگر جلوی سر در خلوت نبود. دقایقی کشید تا هر دو گروه که حالا بزرگتر و تازهنفس شده بودند مجدداً همان آرایش دیروز را بگیرند: بسیجیها سر در، چپها محوطه. البته از بعد نماز ظهر و عصر، بسیجیها در پردیس میچرخیدند و چپها هم در چند دانشکده یارگیری میکردند. شعارها هم انگار بهروز شده بود و گاهی با یک مصرعِ دوم کاملتر شده بودند: «اصلاح اقتصادی با شوکدادن نمیشه / آشوبگر بیریشه، تهران دمشق نمیشه»
«در» به «در»
هوای امروز چپها، مثل باران ریز و ابر دود سیگار بالای سرشان، تراژیک و نفسگیر است.
بسیجیها که انگار همه انرژیشان را از سر در میگیرند، قصد ندارند به هیچ قیمتی از کنارش تکان بخورند و سفتوسخت بنای بتونی قدیمی را در قرق خودشان دارند. چپها، یا همان غیربسیجیها، که میبینند با نفرات فعلیشان، عکس با سر در که هیچ، حتی به لمس سر در هم نمیرسند، با همان جمع مسیر دیروز را تکرار میکنند و با شعارهای رنگارنگ، از دانشکدههای دوروبر بچههایی که تازه کلاسشان تمام شده یا هنوز مرددند را به خوشان اضافه میکنند. بعد دوباره میآیند سمت سر در و باز برمیگردند بالا. انگار آرزوی فتح سر در قرار است روی دلشان بماند. خب حالا این در نشد، یک در دیگر! اصلاً سر در هم مثل همه درها. چه فرقی دارد. میرویم در قدس، از آنجا هم میشود به خیابان رسید. بله آقایان، جمع کنید برویم آن سمت. از قدیم هم میگفتند که خدا -یا هر چیز دیگری که دینش افیون نیست و اینها- گر زِ حکمت ببندد دری، زِ رحمت... آه! انگار اینجا کسی نیست که ما را ببیند. یعنی با این وضع برویم بیرون؟ نه بهتر است بمانیم. هنوز در ۱۶ آذر هم هست و آن هم خوب است دیگر. برویم آنطرفی. شاید آنجا دوربینها و مردم منتظرمان باشند که دیگر برویم و... عجب! این در هم باز نیست!
چپها مدتهاست که مقابل خودشان هیچ درِ بازی نمیبینند. از همان دهه ۶۰ که در دانشگاه تهران با همین خط امامیها شب و روز بحث میکردند و آخرش دست از پا درازتر برمیگشتند، تا زمستان ۹۶ که دوربین بیبیسی را روی ساختمان مقابل سر در کاشته بودند و نمیتوانستند حتی یک سطل آشغال را بکشانند و دم در آتش بزنند، تا تجمع اعتراض به حجاب بهار ۹۸ که هر چه دور دانشگاه چرخیدند چیزی گیرشان نیامد و نهایتاً خزیدند در سالن همایش پردیس هنر، و تا همین امروز، که دستشان از همیشه خالیتر است. چپها هیچ درِ بازی مقابل خود ندارند، و از هر روزنهای مثل ۱۶ آذرها، یا سخنرانی رئیسجمهور در دانشگاه یا همین گرانشدن بنزین، میخواهند خودشان را از خانههای تیمی بکشند بیرون. امروز، هوای چپها، مثل باران ریز و ابر دود سیگار بالای سرشان، تراژیک و نفسگیر است. جمع بدون لیدر و چنددستهای که هر وقت خسته میشوند، یکی از بینشان شعار جدیدی داد میزند، که اگر همین هم کمی تندتر باشد و از حدواندازه «نان، کار، آزادی» بیشتر برود، یکدرمیان همراهی نمیکنند.
کارت آخر، و نه بهترین کارت
این روزها بعد از غروب آفتاب، بعضی شهرها متلاطم و آشوبزدهاند. طبق معمول، تا صدای مردم بلند میشود، قبل از اینکه شنیده شود، سوارش میشوند و میبرند همان طرفها که خودشان میخواهند. شاید همین ایده و شکست دیروز بود که جرقهای در ذهن چپها انداخت که تیر آخرشان را بزنند: حالا که نه پردیس و نه سر در را نداریم، راه خیابان هم که بسته است، میماند نردهها! از کاجستان میگذریم و نبش انقلاب و ۱۶ آذر میچسبیم به نردهها. حالا چسبیده به نردهها هم نشد، نشد. آنقدر داد میزنیم تا شاید کسی بیاید! جیغ میکشیم و شعار میدهیم! «هموطن باغیرت / ماشینتو خاموش کن»! خاموش کن و بیا اینجا و ببین ما چه میگوییم. انقلاب را ببند و بیا پیش ما تا باهم بریزیم در شهر و هر چه دمدستمان است به رنگ خودمان دربیاوریم...
ما، آخرین باری است که برای عدالت، به چپها، یا کسانی که ادایش را درمیآورند، دل میبندیم
مردم از کنار نردهها میگذرند و هرازگاهی نگاه رقتآمیزی به صورتهای بیرمق جمع پنجاه نفره میاندازند که با صداهای نامفهوم، آخرین تلاشهایشان را برای جلب نظر عابران خرج میکنند. آن عده که برای تماشا و کنجکاوی از دیروز بین چپها میچرخیدند، حالا دیگر حوصلهشان سررفته و یکی یکی جدا میشوند. بعضیها هم که به این جمع دل بسته بودند و میرفتند که بنزین را ارزان کنند یا باری از دوش کسی بردارند، حالا همهشان را کنج لاو گاردن میبینند؛ خسته، سرگردان، و مبتذل. لاو گاردن اولین بارش نیست که شکست عشقی را میبیند، اما ما، آخرین باری است که برای عدالت، به چپها، یا کسانی که ادایش را درمیآورند، دل میبندیم. سر در، همچنان لبریز از انقلابیهاست. بدون ضعف، بدون یأس، و خوشحال از پیروزی. بله، راه خدا هموار نیست، اما امیدبخش است.
به این قشر باید گفت مبارکتون باشه، منت نفت ۶ هزار تومنی، بنزین ۳ هزار تومنی، دلار ۱۳ تومنی البته اگه بیشتر نشه، تورم ۳۰۰ درصدی که قطعا رخ خواهد داد چون با یک دولت دروغگو طرفیم که ۶ ساله هرچی گفته دروغ بوده و هست.. تبریک به همه اونایی که جوانهایی که برای حق طبیعیشون معترض شدن رو اشرار میخونن، تبریک به خانواده های شهدا، تبریک به همه...
یک دور ربنای شجریان گوش بدن...
بعد برن کنسرت
و بعد راه ورزشگاه آزادی را پیش بگیرن و خانم ها را ببرند اونجا...