هفت_هشت تا دختر بچهی قد و نیم قد دور و برم را گرفتند. مثل هر روز، منتظر آمدنم برای برگزاری کلاسشان بودند.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، الهام سمینی؛ * هفت_هشت تا دختر بچهی قد و نیم قد دور و برم را گرفتند. مثل هر روز، منتظر آمدنم برای برگزاری کلاسشان بودند.
با خودم قرار گذاشته بودم امروز برایشان از رضای خدا بگویم. از اینکه چه کارهایی موجب رضایت وخشنودی اوست وچه کارهایی نه! زیر سایه درختی نشستیم که آنطرف ترش کوهی بود و صحرا.
دخترها دور من حلقه زدند. دست زیر چانه و منتظر شنیدن بودند. قبل از اینکه شروع به صحبت کنم با خودم گفتم «خدایا؛ از رضای تو گفتن شیرین است، اما درک و فهم آن سخت است مخصوصا برای این بچه ها! کسی که خودش از خیلی چیزها محروم است راضی بودن به رضای خدا برایش خیلی دشوار است. خودت کمک کن آنچه که باید را بگویم.»
شروع کردم. معنی خشنودی و رضایت را که گفتم، حالا نوبت رسیده بود به رضایت خدا ازما وعمل مورد پسند او تحت هر شرایطی که داشتیم. توضیح میدادم و همچنان دست زیرچانه زده بودند و گوش میدادند. نگران بودم که آیا فقط تظاهر به گوش دادن می کنند یا موضوع را متوجه شدند؟ آیا فهمیدند منظور من از این همه صحبت چیست؟
صحبتم که تمام شد خواستم هر کدامشان که خوب متوجه شده است یک مثال در مورد کار برای رضای خدا بزند. همه شان اجازه میخواستند تا صحبت کنند.
به یکی از بچهها که حدودا ۸-۹ سال داشت و بیشتر از همه اصرار داشت تا چیزی بگوید، گفتم: «شما بگو خاله جان...»
با صدای معصومانه و لهجه زیبای لری گفت: «ببین خاله؛ مامان ما بیشتر روزها برای ناهار یا شام واسمون سیب زمینی میپزه. خب ما هم مجبوریم بخوریم، چون غذای دیگهای نداریم. حالا من از صحبت شما متوجه شدم وقتی مامانم سیب زمینی میپزه، حتی اگه دلمم نمیخواد باید بخورمو بگم خدایا ما برای رضای تو و خوشحالی تو باز هم سیب زمینی می خوریم...»
متعجب و حیران به صورت معصوم و دستهای کوچک گره شده اش نگاه میکردم. چقدر خوب و دقیق گفت معنی رضای خدا را!