سرباز اسرائیلی عرق سردش را با آستین یونیفرم نظامیاش پاک کرد؛ ابراهیم را نشانه گرفت، احساس کرد چقدر از ابراهیم و ویلچرش بیزار است. باید در مغزش شلیک میکرد، مغزی که زیتون را برای فلسطین میدانست نه اسرائیل!
گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو- محدثه لک:
پردهی اول: أَمَل و آرزوهای پدر أَمَل میخواهد از نزدیک به چشمهای سرباز نگاه کند، اما لولهی تفنگ روی پیشانیاش اجازه نمیدهد. بااینحال آنقدری نزدیک است که بتواند لنز را در چشمهای سرباز ببیند. سرباز را تصور میکند که هر صبح، پیش از اینکه برای کشتن آماده شود روبه روی آینه لنزهایش را در چشم میگذارد. قطرهی عرقی از پیشانی سرباز میلغزد و نزدیک چانهاش مینشیند. بهسختی پلک میزند و نگاه خیرهی زن آزارش میدهد. او قبلا هم کشته است، اما هیچوقت مستقیم به چشمهای قربانیاش نگاه نکرده. أَمَل این را میداند و روح پریشان سرباز را بین جنازههایی که اطرافشان را پرکرده است، حس میکند. -عجیبه... عجیبه که از مرگ نمیترسم! عجیب است که أَمَل از مرگ نمیترسد. أَمَل چشمهایش را بست و دوباره متولد شد.۱ پدرش همیشه نام أَمَل را کشیده ادا میکرد به معنای امید و آرزوهای بزرگ. آرزوهایی که پدر برای سرزمینشان داشت...
پردهی دوم: لباس رزم سفیدِ رُزان هنوز چشمها و گلویش از گاز اشکآور میسوخت. متوجه نگاه خیرهی مادر شد، نگاه نگرانی که زیر نظرش داشت. سرفههایش را بلعید و روپوش خونین را به مادر داد. - من به این راه ایماندارم مادر! اینها خونهای مقدسترین آدمهاست. آدمهایی که برای اعتقادات و سرزمینشون با دستخالی مقاومت میکنن! مادر میدانست نمیتواند مانع رُزان شود. خوب میدانست درست از زمانی که سفارت آمریکا به بیتالمقدس منتقلشده است نه غزه آرام دارد نه دل پرتلاطم رُزان بیستویکسالهاش.
«من برگشتم و عقبنشینی نخواهم کرد! با گلولههای خود به من حمله کنید، من نمیترسم!» ۲ رُزان آخرین پست را در صفحه اجتماعی شخصیاش ارسال کرد و در فکر فرورفت. حساب کرد در تظاهرات امروز چند نفر مجروح و شهید شدهاند، احساس میکرد باید کاری کند... حوالی همان روزها یکی از مبارزان فلسطینی نزدیک حصار اسرائیلیها بهشدت زخمی شد و سربازان اسرائیلی، چون گرگ در کمینش نشستند. رُزان تاب نیاورد، باید کاری میکرد! دستانش را بالا گرفت و برای کمک به سمت حصار حرکت کرد. روپوش سفیدش نشان میداد که پرستار است و فقط برای کمک به زخمی آمده، اما تکتیرانداز اسرائیلی عصبیتر از آن بود که به قوانین و کنوانسیونهای بینالمللی اهمیتی دهد و شلیک نکند! به نظرش آمد باید از شر تمام فلسطینیها خلاص شوند. قلب رُزان را نشانه گرفت و شلیک کرد و نفس راحتی کشید. این بار روپوش سفیدِ رُزان، آغشته به خونِ خودش به خانه بازمیگشت؛ خونِ مقدسترین آدمیان...
رزان نجار، امدادگر و پرستار ۲۱ ساله فلسطینی در جریان امدادرسانی به مبارزان در غزه با شلیک مستقیم تکتیرانداز اسرائیلی به شهادت رسید
پردهی سوم: یک نفر در برابر یک لشکر فرصت زیادی برای کودکی کردن نداشته است. ازکارافتادگی پدر و بیماری لاعلاج مادر از او یک مرد ساخته است، یک مرد شانزدهساله! همهی این مشکلات در کنار زندگی با سربازانی است که رفتوآمدشان را هرلحظه کنترل میکنند و اگر ازنظر آنها رفتار مشکوکی داشته باشی گلولهای در مغزت میکارند! فوزی همه اینها را خوب میدانست.
در شهر الخلیل در حال قدم زدن است که ناگاه نگاهش به مبارزان فلسطینی گره میخورد. خوب میفهمد که آنها هم از تحقیر خسته شدهاند. در همین افکار است که ناگهان ضربهای محکم از پشت به سرش میخورد و روی زمین میکوبدش! جز چکمهی چند سرباز که پیدرپی لگد به کمر و سرش حواله میکنند چیزی نمیبیند. بعدازآن که از کتک زدن خسته شدند سربازی چشمان فوزی را با پارچهای میبندد و بلندش میکند. دیگر سربازها دورهاش میکنند تا به زندان منتقلش کنند. فوزی نمیدانست جرمش چیست. صدایی در مغز و حنجرهاش فریاد میکشید: «چرا ما باید تو خونهی خودمون شکنجه و تحقیر بشیم!»
فوزی الجنیدی، نوجوان ۱۶ ساله فلسطینی که توسط دهها سرباز اسرائیلی با بستن چشمانش بازداشت و تبدیل به سمبل مقاومت قدس شد
پردهی چهارم: پاهای ابراهیم درد شدیدی در پاهایش احساس کرد. خواست کمی پاهایش را مالش دهد تا شاید از این درد جانکاه لعنتی کم کند. نبودند! پاهایش نبودند! جای خالیشان را حس کرد. شنیده بود که گاهی مغزِ انسان دچار خطا میشود و جای خالی عضوی را با درد پر میکند. مغز، درد را فراتر از جسمِ مادی حس میکند. پاهای ابراهیم چندین سال پیش در جنگ میان غزه و اسرائیل زودتر به بهشت رفته بودند. صحبتهای رئیسجمهور آمریکا در مغزش رژه میرفت و دردش را بیشتر میکرد: «زمان به رسمیت شناختن قدس بهعنوان پایتخت اسرائیل فرارسیده است!» هر بار این جملات مانند پتکی بر سرش آوار میشد. با عصبانیت بلندبلند با خودش حرف میزد: «مردک عوضی! ما فکر میکردیم این مهاجرهای غریبه آوارههایی هستن که فقط یکجا برای زندگی میخوان، اما اون زمانی که ما کمکشون کردیم تا از اروپا مهاجرت و فرار کنن و به سرزمین ما بیان اونها داشتن سلاح جمع میکردن که ما رو از خونه مون بیرون کنن! سرزمین ما! زیتونهای ما! اینجا برای اجداد ماست اون وقت هر غریبهی بی سروپایی برای سرزمین و خونهی ما تصمیم میگیره...» کشانکشان به سمت ویلچر رفت. باید خودش را به جمع تظاهرکنندگان در مرز میان غزه و اسرائیل میرساند. صدای شلیک و گلوله از هر طرفی شنیده میشد. از میان دودِ غلیظ و آتش، پرچم رنگین فلسطین را دید که گویا در میانهی میدان رزم به رقص درآمده بود. -ابو ثریا! تو اینجا با این وضعیت چهکار میکنی؟! صورتش را به سمت صدا چرخاند. در میان دود و چفیهی فلسطینیِ بستهشده روی صورتِ مبارز، شناختِ صاحبِصدا سخت بود. همانطور که مشغول ساخت سلاح از سنگِ سرزمینش برای پرتاب به سمت اسلحهها و تانکهای مدرن اسرائیلی بود، فریادوار گفت: -این سرزمین برای ماست. اونها بلد نیستند چطوری از درختهای زیتون مراقبت کنن... نمیفهمن کِی باید زیتون رو از شاخهاش چید! اونها از عطروطعم زیتون چیزی حالیشون نمیشه... زیتون نماد سرزمین ماست و همیشه برای ما میمونه!
سلاحش را آماده شلیک کرد و با تمام نیرو برای رهایی همهی زیتونهایی که به اسارت گرفتهشده بودند سنگ را پرتاب کرد. سرباز اسرائیلی عرق سردش را با آستین یونیفرم نظامیاش پاک کرد. از همه فلسطینیهایی که برای حفظ سرزمینشان با چنگ و دندان میجنگیدند متنفر بود. ابراهیم را نشانه گرفت، احساس کرد چقدر از ابراهیم و ویلچرش بیزار است. باید در مغزش شلیک میکرد، مغزی که زیتون را برای فلسطین میدانست نه اسرائیل! یک، دو، سه، شلیک... عطر زیتون همهی غزه را فراگرفت، همهی فلسطین را...
ابراهیم ابو ثریا، جانباز ۲۹ سالهی فلسطینی که در جریان اعتراضات فلسطین به انتقال سفارت آمریکا به قدس با شلیک مستقیم گلوله به سرش به شهادت رسید
۱. زخم داوود، سوزان ابوالهوی ۲. آخرین پست رزان نجار در صفحه اجتماعی شخصیاش