پدیدهای که ما تحت عنوان «تجددگرایی افراطی» از آن یاد میکنیم، و به نیروی سیاسی و اجتماعی چنان قدرتمندی تبدیل میشود که میراث انقلاب مشروطه را میخورد و آرمان خود را در قالب حکومت رضا شاه پهلوی تأسیس میکند، از همین دوران بتدریج شکل میگیرد.
گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو؛ امروز مصادف است با هفتادونهمین سالمرگ محمدعلی فروغی، سیاستمدار، نویسنده و مترجم ایرانی. فروغی، چند دوره نماینده مجلس و وزیر بود اما از همه مهمتر؛ چهره اصلی در بر افتادن قاجاریان و برپایی مجلس موسسان برای تشکیل پهلوی و نیز برآمدن پهلویدوم پس از رضاشاه بود. فروغی سهبار نخستوزیر رضاشاه شد؛ رابطه رضاشاه و آتاتورک را گرم کرد. نخستین کتاب درباره تاریخ فلسفه غرب به فارسی با عنوان «سیر حکمت در اروپا» از فروغی برجامانده است. فروغی به عنوان یکی از چهرههای اصلی در جریان تجددطلب اواخر قاجاریه مطرح بود؛ به همین بهانه خبرگزاری دانشجو به بازخوانی سخنرانی از عبدالله شهبازی، مورخ و پژوهشگر تاریخ پرداخت که در همایش بزرگداشت یکصدمین سالگرد انقلاب مشروطیت در مجلس شورای اسلامی، ایراد شد. خلاصه این سخنرانی به شرح ذیل است:
زمانی که از «تجددگرایی افراطی» سخن میگویم، قصد دارم بین «تجددگرایی» به معنی مرسوم کلمه، که از آن نوآوری و نوخواهی و گرایش به تجدّد به معنای مثبت آن مستفاد میشود، با آن حرکتی که در دوران قاجاریه اتفاق افتاد و نوعی غربگرایی مفرط بود، تفکیک قائل شوم. ما با الفاظ و واژهها سر جنگ نداریم. ما میتوانیم مفاهیمی را که «لوز» (loose)، باز، هستند مورد استفاده قرار دهیم. مفهوم «دمکراسی» را مثال میزنم که آن را پذیرفتهایم و معادل «مردمسالاری» را برای آن ساختهایم، زیرا تعاریف از «دمکراسی» آنقدر زیاد است که میتوانیم هر نوع نظام سیاسی را در قالب این مفهوم تبیین کنیم. وقتی مفهومی دارای تعاریف و تأویلهای فراوان است و مقبولیت اجتماعی و جاذبه روانی دارد، مثل «دمکراسی»، دلیلی ندارد که با اینگونه واژهها به ستیز برخیزیم. مفهوم «تجددگرایی» نیز چنین است. ما از این واژه یک مفهوم مثبت را میتوانیم اخذ بکنیم: گرایش به نوآوری و منطبق شدن با «مقتضیات زمان»؛ تعبیری که مرحوم شهید مطهری به کار بردند؛ و نیز یک مفهوم علمی را میتوانیم از آن استنباط کنیم آنطور که در جامعهشناسی و علوم سیاسی و نظریات توسعه بیان میشود. در این معنا، «تجددگرایی» به معنی پیروی از آن الگوها و قالبهای نظری است که بعدها، بخصوص پس از جنگ جهانی دوّم و در دهه ۱۹۶۰ میلادی، در بعضی از تئوریهای مدرنیزاسیون و توسعه متبلور شد و چارچوبهای مشخصی را شکل داد که از نظر ما قابل بحث و نقادی است.
تجددگرایی افراطی در ایران از زمان سلطنت فتحعلی شاه و بویژه پس از شکست ایران در جنگهای ایران و روسیه شکل گرفت؛ یعنی از زمانی که رویاروییهای فکری ما با ابعاد نظری و فرهنگی تمدن جدید غرب آغاز شد. اوّلین مرحله از این رویارویی تهاجم میسیونرهای پروتستان است که از سوی کمپانی هند شرقی بریتانیا به ایران اعزام میشدند. سفر هنری مارتین به ایران و مناظرهها و جنجالی که او برانگیخت (۱۸۱۱-۱۸۱۲) و انتشار رساله میزانالحق، که ردیهای است بر قرآن کریم، و توزیع آن در ایران در اواخر عمر فتحعلی شاه و اوائل سلطنت محمد شاه نقش مهمی در این رویارویی داشت. رساله میزانالحق را به هنری مارتین منسوب میکنند و مرحوم دکتر عبدالهادی حائری نیز در کتاب ارزشمند خود، «نخستین رویارویی اندیشهگران ایران با دو رویه تمدن بورژوازی غرب»، این کتاب را به هنری مارتین نسبت داده است. ولی، در واقع، این کتاب نوشته کارل فاندر (۱۸۰۳- ۱۸۶۵)، میسیونر پروتستان آلمانی، است که متن فارسی آن در سال ۱۸۳۵ در قلعه شوشی گرجستان چاپ شد. به گمان من، مسلمانانی که تازه مسیحی شده و در بنگال در خدمت کمپانی هند شرقی بریتانیا و دستگاههای تبشیری پروتستانی بودند، مثل میرزا فترت و آقا ثبات، در تدوین این کتاب نقش مهمی داشتند. توزیع میزانالحق در ایران جنبش ردیهنویسی علیه آن را ایجاد کرد که اولین مقابله فکری جدّی علمای شیعه با غرب جدید بشمار میرود. علمای وقت، مانند میرزای قمی و ملا محمدرضا همدانی و ملا علی نوری و سید محمد حسین خاتونآبادی و ملا احمد نراقی، رسالههایی علیه میسیونرها یا بقول آنها «پادری» نوشتند. «پادری» از واژه father (پدر) اخذ شده و منظور میسیونرهای مسیحی است؛ میسیونرهای پروتستانی که از طریق کمپانی هند شرقی و دولت بریتانیا حمایت میشدند.
این شروع یک سیر برخورد و به تعبیر امروز «تهاجم فرهنگی» است که تداوم پیدا میکند و جامعه ما را، روحانیون و روشنفکران سنتی ما را، در چالش با مفاهیم جدید قرار میدهد.
پدیدهای که ما تحت عنوان «تجددگرایی افراطی» از آن یاد میکنیم، و به نیروی سیاسی و اجتماعی چنان قدرتمندی تبدیل میشود که میراث انقلاب مشروطه را میخورد و آرمان خود را در قالب حکومت رضا شاه پهلوی تأسیس میکند، از همین دوران بتدریج شکل میگیرد. روند شکلگیری این جریان تقریباً همزمان با روند مشابهی در عثمانی است. مقارن با سلطنت فتحعلی شاه در ایران، در عثمانی سلطان محمود دوّم در قدرت است و او در پی تحقق چنین الگوهایی است و پس از او در دوران سلطان عبدالمجید «عصر تنظیمات» را در عثمانی شروع میکند. مقارن با انقلاب مشروطه ایران، در سالهای ۱۹۰۵- ۱۹۰۷ در روسیه نیز انقلاب در جریان است که به تأسیس مجلس دوما و سلطنت مشروطه روسیه منجر میشود. در واقع، سه قدرت بزرگ منطقه، ایران و عثمانی و روسیه، در قرن نوزدهم میلادی همپای هم درگیر چالشهای فکری و سیاسی با کانونهای استعماری غرب هستند.
برای این نیرو، برای این جریان سیاسی و فکری، پنج مختصه میشناسیم:
اول، پایگاه اجتماعی این جریان نخبگان سیاسی جدید یا دیوانسالاران جدید است.
در درون حکومت قاجاریه قشری از تکنوکراتها و نخبگان جدید شکل گرفت که از نخبگان سنتی متمایز بود. خاستگاه اولیه و اصلی این قشر در وزارت خارجه بود، زیرا دیپلماتها طبعاً با غرب بیشتر ارتباط داشتند، به خارجه میرفتند یا با مقامات غربی ساکن ایران دمخور بودند. در این میان، اعضای اقلیتهای دینی، به خصوص ارامنه، به دلیل پیشینه آشنایی با غرب و زبانهای غربی در وزارت خارجه جایگاه خاصی داشتند. بنابراین، تصادفی نیست که شخصیتهایی مثل میرزا یعقوب ارمنی یا پسرش میرزا ملکم خان ناظمالدوله در دیوانسالاری عهد قاجار ظهور میکنند و جایگاهی چنان شامخ به دست میآورند. به این ترتیب، در دیوانسالاری ایران گروه جدیدی از کارگزاران دولتی شکل میگیرد که آنها را «نخبگان جدید» مینامیم.
بحثی که رواج یافته، و من قبلاً در همایش قم و در همایش «جریانهای فکری مشروطه» در این باره صحبت کردهام و در اینجا هم مجدداً تأکید میکنم، که گویا در مشروطه جدال بین «علما» و «روشنفکران» بود، بحث غلطی است. ما نمیتوانیم این دیوانسالاران جدید را «روشنفکر»، به مفهوم علمی کلمه، بدانیم. وجه شاخص جریانهایی که در مقابل علما و در مقابل جریانهای سنتگرا و اصالتگرا بودند همان «تجددگرای افراطی» بودن آنهاست؛ افراط در یک سری باورها و اعتقادات به مدل توسعه غربی، به الگوهای غربی؛ و در بین آنها، که مشروحتر در سخنرانی قبل در همایش «جریانهای فکری مشروطه» عرض کردم، روحانیون کم نبودند. در بین مجتهدین افرادی مثل آقا سید اسدالله خرقانی و آقا شیخ ابراهیم زنجانی بودند. در بین وعاظ و طلاب هم این تجددگرایان افراطی کم نبودند. در واقع، بخش مهمی از نیروهایی که با علما درگیر شدند، مثل سید حسن تقیزاده، در بین طلاب بودند که بعدها مکلا شدند، لباس روحانیت را از تن خارج کردند و بعضی از این طلاب افراطی مجلس اول و مجلس دوم پایهگذاران الیگارشی حکومتگر، «هزار فامیل»، دوران پهلوی شدند.
بنابراین، در انقلاب مشروطه جدال اصلی بین «روشنفکران» و «علما» نبود، بلکه این تجددگرایان افراطی و غربگرا بودند که در چالش قرار گرفتند با علما و میخواستند الگوهای تفکر غربی و مدلهایی را که از توسعه غربی در ذهن داشتند بر جامعه ایرانی تحمیل کنند. این بود مختصه اوّل.
دومین مختصه این جریان پیوند با تفکر خاصی است که در مقدمه بحث مفصلاً به آن اشاره کردم: اعتقاد به اینکه غرب موجود غایت تجدّد ماست و باید مدلهای غربی را الگوی ترقی خود قرار دهیم و همان راهی را که غرب طی کرده بپیمائیم؛ مانند حذف مذهب از حیات سیاسی که تصوّر میشد لازمه ترقی است.
سومین مختصه اخذ الگوی حکومتگری استبدادی از غرب است.
برخلاف آنچه در جامعه روشنفکری ما رواج یافته، تجددگرایان عهد قاجار الگوهای لیبرالیسم و شعارهای انقلاب بزرگ فرانسه را از غرب اخذ نکردند بلکه اولین دیوانسالاران غربگرای ما الگوی حکومتگری استبداد روشنگرانه یا اصلاحگر را از غربیها اخذ کردند. در عثمانی هم چنین بود. در مصر، در دوران حکومت محمدعلی پاشا، نیز همین بود. در روسیه نیز، البته یک قرن پیشتر در دوران پطر کبیر، همین بود. یعنی نخبگان جدید در این کشورها الگوی حکومتگری مستبد غربی سدههای هفدهم و هیجدهم را، که پیش زمینه توسعه غرب در قرن نوزدهم بود، اقتباس کردند. در قرون هفدهم و هیجدهم اروپای غربی دوران استبداد روشنگرانه را طی کرد و همین دوران است که راه را برای پیدایش مدلهای جدید دمکراسی در قرن نوزدهم هموار نمود. هم دیوانسالاران جدید عثمانی عصر سلطان محمود دوم و دیوانسالاران تنظیمات مانند مصطفی رشید پاشا و عالی پاشا و فؤاد پاشا و هم نخبگانی که از زمان فتحعلی شاه به بعد، بخصوص در دوره صدارت میرزا حسین خان سپهسالار، منادی تجدد در ایران بودند استقرار دولت متمرکز استبدادی را میخواستند تا جامعه را برای رسیدن به غایت غربی، الگوی اروپای غربی، رهنمون شود. یعنی گمان میبردند که تنها از طریق استقرار حکومت متمرکز مدل غربی، و با حذف نهادهای میانی و تمرکز همه قدرت در دست حکومت مرکزی، میتوان به «ترقی» رسید. این گرایش در مکتوبات میرزا فتحعلی آخوندزاده، از نظریهپردازان اولیه تجددگرایی افراطی ایرانی، کاملاً مشهود است؛ و به همین دلیل است که این نخبگان سیاسی اخذ الگوی استبداد غربی را به ناصرالدین شاه توصیه میکردند.
این جریان اگر در انقلاب مشروطه هوادار شعارهای دمکراتیک شد، و از حقوق ملت و پارلمان و مطبوعات و ... دم زد، این رویه کاملاً تاکتیکی بود. هدف تصرف حکومت بود و شعارهای مشروطهخواهی ابزاری برای نیل به این هدف. به همین دلیل، پس از سقوط محمدعلی شاه و در دوران سلطنت احمد شاه، که این جریان در حاکمیت سیاسی از اقتدار فراوان برخوردار است، مجدداً به همان خواستهای ترقی آمرانه و استبداد روشنگرانه و تمرکز قدرت و حذف نهادها و ساختارهای مدنی واسطه، که در دوره صدارت سپهسالار مطرح بود، رجعت میکنند و سرانجام آرمان خود را در قالب سلطنت پهلوی مستقر میکنند. به عبارت دیگر، تأسیس سلطنتی مشابه با حکومت رضا شاه پهلوی آرمانی بود که از اوائل دوره ناصری، به خصوص از دهه ۱۸۷۰ میلادی، در میان این دیوانسالاران جدید مطرح بود و به دنبال تحقق آن بودند.
مختصه چهارم این جریان پیوند با کانونهای استعماری غرب است.
این ویژگی را در جریانهای مشابه در عثمانی و مصر و چین و هند و آمریکای جنوبی و بسیاری نقاط دیگر، مثلاً در جنبشهای استقلال یونان و ایتالیا، نیز میبینیم.
قرن نوزدهم دوران تهاجم استعمار، به رهبری بریتانیا، است. بریتانیا در سده نوزدهم منادی همان شعارهایی است که آمریکاییها در زمان دولت وودرو ویلسون (جنگ جهانی اوّل) و حتی امروزه مطرح کرده و میکنند و برای خود رسالت متمدن کردن سایر ملتها را قائلاند. انگلیسیها از قرون هیجدهم و نوزدهم همین شعارها را مطرح میکردند. مثلاً، زمانی که ارتشهای انگلیس و فرانسه، در اتحاد با آمریکا و روسیه، به همراه ارتش خصوصی قاچاقچیان تریاک برای تأمین منافع تجار بزرگ تریاک به چین حمله میکنند و در اوت ۱۸۶۰ پکن، پایتخت باستانی حکومت منچو، را غارت میکنند و «کاخ تابستانی» را به آتش میکشند، پالمرستون، وزیر خارجه و سپس نخستوزیر وقت بریتانیا، این اقدام را «گسترش تمدن» عنوان میکرد. همان چیزی که امروز کسانی مانند آقایان بوش و تونی بلر و رمسفلد و خانم رایس عنوان میکنند. گناه دولت چین این بود که ورود تریاک را ممنوع کرده و منافع کمپانیهای بزرگ تریاک را به خطر انداخته بود. بزرگترین این کمپانیها، مانند کمپانی جاردین میتسون، انگلیسی و آمریکایی بودند و به تجار بوستن (مانند خانوادههای راسل و پرکینز و استور و فوربس و غیره) و زرسالاران یهودی لندن (مانند خانوادههای روچیلد و ساموئل) و هند و بغداد (مانند خانوادههای ساسون و عزرا و گبای و حی و ازقل و غیره) تعلق داشتند. در همان زمان، کسانی مثل گلادستون، نماینده جوان پارلمان که بعدها نخستوزیر بریتانیا (از حزب لیبرال) شد، نیز بودند که جنگ تریاک را «جنگ ناعادلانه و تبهکارانه» برای حمایت از «یک تجارت غیرقانونی و رسوا» میخواندند. یعنی، برخلاف ادعای برخی نویسندگان ایرانی که میخواهند دلالان و عوامل ایرانی این کمپانیهای تجارت تریاک در دوره قاجاریه را تطهیر کنند (خانوادههایی مثل فروغی و بوشهری و مهدوی و نمازی و ... را)، چنین نبود که در قرن نوزدهم تجارت تریاک «اخلاقی» و «موجه» و تجارتی ساده مشابه با تجارت سایر اقلام و کالاها باشد.
پنجمین مختصه جریان تجددگرای افراطی استفاده از سازمانهای سری و فرقههای شبه دینی و محافل ماسونی برای پیشبرد اهداف خود است.
تجددگرایان افراطی برای تحقق اهداف خود از همه گونه سازمانها و فرقههای مخفی، از بابیگری و بهائیگری تا فراماسونری و برخی طریقتهای صوفیه، بهره میبردند. این ویژگی نیز در تجددگرایی افراطی دیگر کشورهای مشابه، مانند عثمانی و مصر و هند و چین، دیده میشود. فرضاً، در عثمانی جدیدالاسلامان یهودی فرقه دونمه را ایجاد کردند و بنیانهای الیگارشی را شکل دادند که بعدها در دوران حکومت آتاتورک حیات سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ترکیه را به دست خود گرفت.
برخی از محققین تصوّر میکنند که فراماسونری ایران در زمان مشروطه، چون وابسته به گرانداوریان فرانسه بود و گرانداوریان (لژ اعظم) گویا مُلهم از آرمانها و شعارهای انقلاب فرانسه بود، پس فراماسونهای ایرانی به دنبال تحقق شعارهای انقلاب فرانسه (آزادی، برابری، برادری) بودند و افراد وابسته به استعمار نبودند. آنها به دلیل آزادیخواهی جذب فراماسونری شدند. این مطلبی است که مرحوم محیط طباطبایی مکرر مطرح میکرد و اخیراً در کتاب مشروطه ایرانی آقای ماشاءالله آجودانی نیز تکرار شده است.
چنین نیست. فراماسونری را همان کانونهایی که خاندان آلمانی هانوور را در انگلستان به سلطنت رسانیدند در اوائل قرن هیجدهم، در سال ۱۷۱۷، ایجاد کردند؛ ابتدا به عنوان سازمان مخفی رازگونه و فرقهمانندی که حاکمیت هانوورهای آلمانی و پروتستان را بر سراسر بریتانیا، بر انگلستان و اسکاتلند و ایرلند و غیره، برغم نفوذ گسترده سلسله منقرض شده استوارت در بین مردم و به خصوص در بین کاتولیکهای بریتانیا، تأمین کند. سپس، از سال ۱۷۳۴ این سازمان را در فرانسه علیه خاندان سلطنتی رقیب الیگارشی لندن، یعنی سلطنت خاندان بوربن، ایجاد کردند. به عبارت دیگر، فراماسونری از ابتدا به عنوان «ستون پنجم» الیگارشی حاکم بر بریتانیا در فرانسه علیه حکومت وقت فرانسه به کار گرفته شد و به همین عنوان نیز در میان فرانسویها شهرت یافت. اوّلین لژهای ماسونی را در پاریس انگلیسیها ایجاد کردند و زمام آن را به اعضای خاندان اورلئان سپردند که عموزاده و در عین حال رقیب بوربنها بودند. بعدها، یکی از اعضای خاندان اورلئان، بنام لویی فیلیپ، که دارای پیوندهای عمیق با الیگارشی لندن بود، در جریان انقلاب ۱۸۳۰ سلطنت فرانسه را به دست گرفت. سلطنت لویی فیلیپ، که به عنوان فاسدترین دوره در تاریخ فرانسه شناخته میشود، تا انقلاب ۱۸۴۸ ادامه یافت.
فراماسونری حتی در فرانسه نیز به عنوان یک نهاد پیشبرنده مقاصد کانونهای استعماری بریتانیا شناخته میشود. بعداً، در قرن نوزدهم، فراماسونری همین نقش را در کشورهای اروپایی مانند ایتالیا، در کشورهای آمریکای لاتین و در کشورهای شرقی، از جمله عثمانی و مصر و چین و هند و ایران، به سود کانونهای استعماری ایفا کرد.