دهه ۴۰، سالهای درخشان هنر و ادبیات ایران است؛ ادبیات در آن سالها درباره جامعه مینوشت و تلاش میکرد برای بهبود بجنگد. با این حال فضای صفر و صدی جامعه در این سالهای اخیر روایتهایی تماما سیاه یا کاملا سفید از آن دوران و زندگی شخصیتهای شاخص فرهنگ و هنر ارائه داده.
گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو- رعنا مقیسه؛ غلامحسین ساعدی همه چیزش برای ما دانشآموزان سوم دبیرستان عجیب و غریب بود. از گوهرمراد، نام مستعارش، تا حفظ کردن اسامی دور از ذهن داستانهایی شبیه چوب به دستهای ورزیل و عزادان بیل و حتی تصویر عجیبی که در کنار داستان گاو چاپ شده بود. گلدانی در فضایی تاریک و پر ابهام، با دو شاخ و شبیه سر یک گاو که گلی از آن بیرون آمده. حال و هوایی که در بیشتر آثار ساعدی احساسش میکنیم.
دهه ۴۰، سالهای درخشان هنر و ادبیات ایران است. سالهایی که جلال آل احمد، بزرگ علوی و... آثاری درخشان و تکرارنشدنی نوشتند و منتشر کردند. ادبیات درآن سالها درباره جامعه مینوشت و تلاش میکرد برای بهبود بجنگید. با این حال فضای صفر و صدی جامعه در این سالهای اخیر روایتهایی تماما سیاه یا کاملا سفید از آن دوران و زندگی شخصیتهای شاخص فرهنگ و هنر ارائه داده. ما تلاش میکنیم تاریک و روشن شخصیتهای بزرگ ادبیات ایران را در کنار هم تصویر کنیم.
نام ساعدی گره خورده با ترس و اضطراب، وهم، خرافه و مرگ. تصویر دورانی که در آن به دنیا آمد و زندگی کرد. روزهایی که ایران در فضای تاریک دیکتاتوری رضا شاه روزگار میگذراند. از همان سالهای ابتدای نوجوانی ادبیات و سیاست در زندگی او به هم پیوند خوردند. نوجوان بود که وارد فضاهای سیاسی شد و حتی در سالهای پیش از ۲۸ مرداد ۳۲، اولین بار پایش به زندان رسید.
دغدغههای سیاسیاش همان سالها او را تا عضویت در تشکیلات مخفی فرقه دموکرات تبریز و شیفتگی نسبت به آنها برد و البته با همین دغدغهها کار نویسندگی را هم آغاز کرد. «در سالهای ۳۲ که بچه بودم، فکر میکردم میتوانم بروم بجنگم، اما کودتا پیش آمد و از آن لحظه همه راهها بسته شد. از اینجا بود که مسئله نوشتن را جدی گرفتم.» چند نشریه و داستان محصول آن سالها هستند. بعدها البته از حزب دموکرات و حزب توده فاصله گرفت، ولی تمایلات اصلاحطلبانه و چپگرایانه خود را حفظ کرد و البته در خلائی فکری افتاد. او در سال ۴۰ نمایشنامهای با نام کلاتهگل مینویسد که درباره روزگار استبداد رضاخانی است.
ساعدی شش سال پزشکی خواند و در همان سالها از هر فرصتی برای خواندن و نوشتن استفاده کرد. خودش میگوید: «.. چند دقیقهای وقت گیر میآورم، در پستو یا در راهرو، توی درمانگاه، در زبالهدان بیمارستان (مقصود اتاقمان است) چمباتمه میزنم و مینویسم.»
برای ساعدی مانند اکثر چپها، فاکتورهای اجتماعی پررنگ و مهم بود. ردپای این موضوع را هم میتوان در آثارش به وضوح دید و هم در فعالیتهای علمی و دانشگاهی. ساعدی برای پایان نامهاش موضوعی با مضمون اجتماعی- بررسی علل اجتماعی پسیکو نوروزها در آذربایجان-انتخاب کرد.
در نامهای به یک دوست مینویسد: «ابتدا میخواستم راجع به ایران بنویسم... تو با این که سالهاست از اینجا دوری، اما شاید یادت نرفته است که چه موجوداتی در این مزبله نفس میکشند؛ آکنده از شکستگیها (غرور)؛ پر از وسواس و ترس و تشنج، عدهای عملهوارند، عدهای دیگر عاطل و باطلند. در اینجا همه مقصرند. تمام عوامل اجتماع؛ زندگی درهم و برهم و سرطانی، بیچارگی و روشنفکری کارمندان؛ مذهب عجیب و عیاشیهای عجیب.»
پایان نامهاش البته در دانشگاه به دلیل توجه به همین مسائل اجتماعی با نارضایتی مسئولان پهلوی هم روبرو میشود. همین موضوع در سالهای تحصیل او در روانپزشکی باعث میشود تا ساواک تلاش کند؛ او را از دانشگاه دور نگه دارد.
بعدها همراه با برادرش در یکی از محلههای فقیرنشین تهران یک مطب شبانه روزی راه انداخت و همین مطب به پاتوق روشنفکران آن روز تبدیل شد. آلاحمد، شاملو، سیروس طاهباز و دیگران آنجا رفت و آمد داشتند و بازار ادبیات و گفتگو داغ بود. ساعدی در این دوران یعنی سالهای ۴۰ تا ۵۰ در کنار طبابت و ادامه تحصیل در روانپزشکی، بهترین آثارش را هم خلق میکند. مطب دلگشا و رفت و آمدهایش البته حساسیت ساواک را هم بر میانگیزد.
این سالها زیر فشار سانسور و استبداد، ادبیات ایران درخشانترین دوره خود را میگذراند. داستاننویسی، نمایشنامه نویسی و شعر به سلاح مبارزه سیاسی و اجتماعی تبدیل شده بودند و ساعدی با قلم تمثیلی و پر رمزش یکی از افراد این میدان بود. داریوش آشوری درباره نوشتن ساعدی میگوید: «سخت شتابناک و بیقرار مینوشت و دفترها را پشت سر هم سیاه میکرد... از داستان و نمایشنامه و تکنگاری پشت سر هم مینوشت.»
غلامحسین ساعدی با آلاحمد رابطهای تنگاتنگ و عاطفی داشت و در همان خطی مینوشت که جلال علمش را بلند کرده بود. آلاحمد برای نمایش چوب به دستهای ورزیل مینویسد: «اگر در عالم ادبیات خرقهبخشی رسم بود و من لیاقتش را میداشتم، خرقهام را به دوش ساعدی میانداختم.» او برای ساعدی علی رغم اختلاف نظرهای فکری یک تکیهگاه معنوی بود و مرگ او در سال ۴۸ ضربه سنگینی به روح ساعدی زد. خود او درباره اختلاف نظر با جلال میگوید: «من آن برداشت مذهبی که آل احمد میگفت... میشود زیر آن هم مبارزه کرد را قبول نداشتم.»
فکر ایجاد کانون نویسندگان ایران اولین بار در سال ۴۵ و در مطب دلگشا از طرف جلال مطرح شد. ساعدی آن را پی گرفت و از امضاکنندگان نخستین اعلامیه آن بود، اما بیشتر فعالیتهای او در کانون به سالهای بعد از انقلاب برمیگردد.
ساعدی در این دوران به پیشنهاد آل احمد سه تکنگاری به نامهای ایلخچی، اهلهوا و خیاو دارد که میتوان رد آنها را در داستانها و نمایشنامههای او دید. بهترین داستانها و نمایشنامههای او هم در همین سالها نوشته شده؛ عزاداران بیل، واهمههای بینام ونشان، ترس و لرز، نمایشنامههای آی باکلاه آی بیکلاه، چوب به دستهای ورزیل و بسیاری دیگر از آثار معروفش. دوازده نمایشنامه از او، در تئاتر و تلوزیون به اجرا در میآید و مورد استقبال هم قرار میگیرد.
ساعدی در آثار درخشانش از جهل، فقر، بیارادگی و خرافهای که به جان مردم افتاده میگوید. تلاش میکند تا با بیانی ثمثیلی، موجز، روان و توصیف بینظیر فضا و آدمها، ضعفهای اجتماعی، خفقان و فضای تاریک جامعه، سکون و بیارادگی روشنفکران را فریاد بزند. در نوشتههای او رنجها، هراسها، آسیبهای روانی و جهل مردم شهر و روستا با تیرگی و استبداد سیاسی پیوند دارد.
در داستانهای درخشانی مثل عزادان بیل روستا را تصویر میکند و البته از نگاه انتقادی به زیست انسان شهری هم غافل نمیماند و در واهمههای بینام و نشان و شبنشینی باشکوه درباره مسخشدگی مردم و زندگی تلخ روشنفکران مینویسد.
گرایشات چپ ساعدی باعث شده بود تا او با کسانی مثل بیژن جزنی و امیرپرویز پویان که از رهبران سازمان چریکهای فدایی خلق بودند ارتباط نزدیک داشته باشد و به گفته خودش برای آنها هر کاری بکند. علاوه بر آن خودش میگوید که با رهبران اولیه سازمان مجاهدین خلق هم ارتباط داشته. رابطه دوستی و رفاقت و نه ارتباط سیاسی.
طعم زندان را در اینسالها چند بار و هربار به بهانهای میچشد. آخرین بار، اما بعد از آزادی هیچگاه به آنکس که قبل از ورود به اوین بود، برنمیگردد. ساواک او را در اردیبهشت ۵۳ به دلیل نامشخصی دستگیر میکند. در یکسالی که در انفرادی میگذراند، سخت شکنجه و بازجویی میشود تا از طریق او بتوانند به سردسته گروههای چریکی برسند. این میان البته کتابها و نوشتههای او هم بهانه خوبی برای شکنجه به ساواک میداد.
در نهایت سیمین دانشور که برای آزادی ساعدی تلاش میکرد، او را به نوشتن اعترافنامه تشویق میکند، متنی مینویسد و آن را به ساعدی میرساند. او به همکاری با ساواک تن میدهد و بعد از یک مصاحبه تلوزیونی آزاد میشود. دانشور میگوید: «ساعدی نوشت من سیاست را بوسیدم و گذاشتم کنار و از زندان درآمد.»
بعد از آزادی مدت زیادی کار نکرد و به الکل پناه برد. شکنجههای سخت و زندان روح ساعدی را به شدت زخمی کرده بود و ترس و هراس از ساواک را در وجودش گسترش داده بود. شاملو درباره روزگار او میگوید: «آنچه از او زندان شاه را ترک گفت جنازه نیمه جانی بیش نبود. آن مرد با آن خلاقیت جوشانش پس از شکنجههای جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقا زندگی نکرد... ساعدی برای ادامه کارش نیاز به روحیات خود داشت. این روحیات را از او گرفتند.»
بعد از آن دوباره نوشتن را آغاز کرد، اما آثار او در این دوره به دلیل شتاب، مشغولیت شدید به فعالیتهای پنهان و آشکار سیاسی و فرهنگی و پررنگ شدن شعارهای سیاسی در آنها کیفیت و پختگی سالهای قبل را ندارند و خود او نیز به همین دلیل آنها را به چاپ نمیسپارد.
در این سالها ساعدی به شدت مشغول فعالیتهای سیاسی است. به همراه عده دیگری نامهای به نخستوزیر وقت در اعتراض به سانسور کتاب مینویسد و به گفته خود او به عنوان اقدامی عملی در فشار به رژیم، شب شعری در انجمن ایران و آلمان به نام "ده شب" برپا میکنند و ساعدی در آن با موضوع هنرمندان حکومتی سخنرانی غرایی میکند و آنها را شبه هنرمند میخواند.
ساعدی البته به دین اعتقاد چندانی نداشت و با روی کارآمدن مذهبیون سخت مخالف بود. همین مسئله بعد از پیروزی انقلاب باعث شد تا در سال ۶۱ برای همیشه ایران را ترک کند. ساعدی انقلاب را پوپولیسم و هیستری جمعی خطاب میکند و معتقد است انقلاب اسلامی، ناخودآگاه و در واکنش دفاعی مردم نسبت به رژیمی که سالها به آنها توهین کرده بود پیروز شد: «درست مثل اینکه بغل جوی آب خوابیده معلق بزند و بیفتند توی آب!»
در سالهای بعد از انقلاب در مصاحبهای با دانشگاه هاروارد به امام خمینی(ره) توهین میکند، جمهوری اسلامی را رژیمی توتالیتر میداند و معتقد است که انقلاب مانع رسیدن جامعه به وضعیت مطلوب شده. او در فرانسه تلاش کرد تا شمارههای دیگری از مجله الفبا که قبلا در ایران آن را منتشر کرده بود، راه بیندازد و در آن به عنوان یک نویسنده مبارز در اعتراض به انقلاب مینوشت. در آثاری مثل "اتللو در سرزمین عجایب" به وضوح به اعتقادات دینی میتازد و آن را به سخره میگیرد. ادبیاتی که در آثار پیشین او وجود نداشت.
ساعدی و بسیاری از همفکرانش البته در سالهای مبارزه با رژیم پهلوی در برهههایی به کلی از مردم دور افتادند. آل احمد در کتاب "خدمت و خیانت روشنفکران"-که ساعدی آن را دچار چندگانگی و نتیجه شیفتگی جلال به امام خمینی (ره) میدانست- میگوید: «روشنفکران ایرانی ما دست خودشان را با خون پانزده خرداد شستند» و این دقیقا از نقاط عطفی بود که روشنفکری از حرکت مردم جدا شد و در مقابل این کشتار جمعی سکوت کرد.
ساعدی اتفاقات مردمی در سالهای منتهی به انقلاب را بر مبنای تحت تاثیر قرارگرفتن و جوزدگی تحلیل میکند. در مصاحبهاش با هاروارد اشاره میکند که در جریان پیروزی انقلاب در طبقات مردم آگاهی وجود نداشت و فقط مردم شهرها آنهم تحت تاثیر فضای غالب، در تظاهرات و سقوط رژیم شاه شرکت داشتند. در همان مصاحبه میگوید: «انقلاب یک کاتاستروف بود. ابوالحسن بنیصدر را کسی نمیشناخت، یکدفعه شد رئیس جمهور... رهبر (یکدفعه شد) امام خمینی. اصلا یک نوع بوی دموکراسی در آن نبود.» همین موضوع نشان میدهد که او با فاصله بسیاری از مردم و واقعیت شکلگیری انقلاب، صرفا تحت تاثیر مخالف با حکومت دینی وقایع را تحلیل میکند.
بعدها رهبری درباره او میگوید: «این شخص، قبل از انقلاب نمایشنامهای به نام "آ باکلاه، آ بی کلاه" نوشته بود. او نقش روشنفکر را در این نمایشنامه مشخّص کرده بود. او نقش روشنفکر را در این نمایشنامه مشخّص کرده بود. در آن بیان سمبلیک، منظور از "آ بی کلاه" انگلیسیها بودند و منظور از "آ باکلاه" امریکاییها! در پرده اوّل، نمایشنامه نشان دهنده دوره نفوذ انگلیسیها بود و در پرده دوم، نشان دهنده دوره نفوذ امریکاییها و در هر دو دوره، قشرهای مردم به حسب موقعیت خودشان، حرکت و تلاش دارند؛ اما روشنفکر - که در آن نمایشنامه "آقای بالای ایوان" نام دارد - به کل برکنار میماند! میبیند، احیاناً کلمهای هم میگوید، اما مطلقاً خطر نمیکند و وارد نمیشود...این کتاب به دست ما رسید، من گفتم که خود این آقای نویسنده کتاب هم، همان "آقای بالای ایوان" است! در حقیقت خودش را تصویر و توصیف کرده است؛ به کلّی برکنار! بنابراین، بدترین کاری که ممکن بود یک مجموعه روشنفکری در ایران بکند، کارهایی بود که روشنفکران ما در دوره پانزده ساله نهضت اسلامی انجام دادند؛ به کل کنار. 》
ساعدی بعد از انقلاب با جبهه دموکراتیک ملی که قرار بود محلی برای اتحاد چپها باشد ارتباط داشت. چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق از سازمانهایی بودند که با این جبهه ارتباط داشتند. بعد از همان سالهای ابتدایی عضویتش در حزب توده، از آنها فاصله میگیرد، ولی گرایشهای چپ در او باقی میماند و همین باعث میشود بعد از انقلاب هم با گروههای چپگرا همراه شود. ساعدی البته به گفته نزدیکانش به کلی و حتی در فعالیتهای سیاسی بیشتر تابع عواطف درونی بود و کمتر مقید به قاعدههای عقلانی.
مهاجرت به فرانسه و غربت برای ساعدی سالهای سختی را میسازد. آثار ضربات روحی سنگینی که در زندان به او وارد آمده بود، افسردگی عمیقی را در او ایجاد میکند و در نهایت در سال ۱۳۶۴ صدای زنگولهی بیلیها به گوش آفریننده آن میرسد و در همسایگی صادق هدایت به خاک سپرده میشود.