پرسیده بودند سرودی که برای شهید مطهری ساخته شده گویا برای شما آوردهاند و شما گوش دادهاید. امام فرمودند: بله، من هم با شعر و هم بدون شعر این سرود را گوش دادهام و اگر قرار است اینچنین ادامه بدهند، من دعایشان میکنم.
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، هیچ ایرانی نیست که اثری از آثار احمدعلی راغب را نشنیده باشد. نسل دهه شصتیها با آواها و نواهای او بزرگ شده است. از سرود «مدرسهها وا شده»، «بابا خون داد» و «همشاگردی سلام» تا قطعات ارکسترال «بانگ آزادی» و «شهید مطهر» و «آمریکا ننگ به نیرنگ تو» بگیرید تا تصنیف «خجسته باد این پیروزی» و «ظفر مبارک» و بعدها تا اولین آلبوم موسیقی پاپ بعد از جنگ مثل «رقص گلها» و قطعاتی مثل «گل میروید به باغ» و «بیا به امداد ناتوانان» و.... میتوان گفت راغب، یکی از اصلیترین آدمهایی است که چیزی به نام «سرود و موسیقی انقلاب» را در سالهای پس از انقلاب بر سر زبانها انداخت. او خالق دستِکم بیست اثر هیت و مگاهیت دوران انقلاب و پس از آن است که امروز بخشی از خاطرۀ جمعی مردم ایران از دهۀ۶۰ و ۷۰ شدهاند.
قطعه «شهید مطهر» که با آهنگسازی او انجام شد، به تأیید امامخمینی (ره) رسید و سرنوشت موسیقی پس از انقلاب را روشن کرد.
این چهره برجسته موسیقی انقلاب در ۷۶ سالگی، چهار روز پیش (۱۸ آذر)، پس از تحمل سالها درد و رنج ناشی از بیماری سرطان درگذشت.
اما بهمن ماه سال گذشته و در آستانه چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، کتاب «بانگ آزادی»؛ تاریخ شفاهی و خاطرات استاد راغب، به قلم محسن صفاییفرد و توسط انتشارات «راه یار» گردآوری و منتشر شد.
آنچه در ادامه میخوانید برشهایی از کتاب «بانگ آزادی» و هفت پرده از زندگی استاد راغب به روایت خودش است.
مادر، موسیقی و من
اولین بار از همسایهمان سنتورش را قرض گرفتم و احساس کردم با کلنجاررفتن با آن ساز، هرچه بخواهم میتوانم بزنم، بدون اینکه تا آن وقت آن ساز را دیده باشم. مادرم میگفت ذهن تو فواصل را تشخیص میدهد و این آهنگی که میزنی، نسبت به قبلی، درست یا غلط است. خودت تجزیهوتحلیل میکنی و چیزهای جدیدی میزنی که تاحالا جایی شنیده نشده است. با شنیدن این حرفها احساس میکردم قریحۀ ملودیسازی در درونم وجود دارد و از همان زمان، موسیقی را بهسفارش مادر جدی گرفتم. برای همین به اهالی هر خانهای که در آن زمان در انزلی، سازی داشت نزدیک میشدم. جز سازهای بادی، میتوانستم با هر سازی که دستم میدادند کار کنم، بدون آنکه از قبل آموزش دیده باشم. البته مادرم کمی تئوریها را برایم گفته بود...
باید مثل ژان والژان باشم
از دوران کودکی دستمزدهای کارگری را جمع میکردم. مقداری را به مادرم میدادم که در طول دوران تحصیلم هزینه کند و مقداری را برای خودم نگه میداشتم که آن زمان مثلاً ۲ تومان یا ۲۵ ریال میشد و معمولاً با آن کتابی به همین قیمت میخریدم. گرایش عجیبی به مطالعه داشتم و عشق به کتابخوانی خیلی زود در من رشد کرد. کتابهای آن زمان را تاآنجاییکه برایم مقدور بود میخریدم و حتی قرض یا کرایه میکردم. آنچه در آن دوران خواندم، نسبت به سنوسالم خیلی زیاد بود.
کلاس هشت یا نُه بودم که ترجمۀ «کمدی الهی» دانته را تهیه کردم. سه جلد بود: برزخ، دوزخ و بهشت. یادم میآید بخشی از جلد دوزخ در ابتدای مجلد بهشت آمده بود. حتی آثار بزرگان را که هیچ سنخیتی با سنوسالم نداشت مطالعه میکردم. آن زمان کتابهای جیبی، تازه در ایران رواج پیدا کرده بود و طرفداران زیادی داشت. هر کتابی چند داستان داشت. مطالعۀ داستان برایم خیلی سازنده بود. مدام خودم را جای قهرمانان در آن پرسوناژها قرار میدادم. برایم جنبۀ تحقیق و تفحص داشت. بدون اینکه کسی به من بگوید، فهمیده بودم که باید اینچنین باشم. مثلاً اگر بخواهم فلان کار را انجام بدهم و موفقیتش تا مدتها برایم بماند، باید مثل ژان والژان باشم و دنبالۀ کار و تفکر او را بگیرم. میدانستم با همۀ بدیهایی که دارم، میتوانم بسیار خوب و خدمتگزار باشم و با دیگران همدردی کنم. «بینوایان» را در همان دورانخواندم.
حرفی نزنید
زمانی که دیپلم کشاورزی میخواندم، امتحانات نهایی دیپلممان به تعویق افتاد. علتش برایم سؤال شد؛ چون به خاطر نیاز مالی برای درمان مادرم عجله داشتم. میخواستم سریعتر امتحان بدهم و در فرهنگ مشغولبهکار شوم. در دانشسرا برای ما سخنرانیهایی گذاشته بودند. میگفتند تهران شلوغ شده و یک روحانی به نام خمینی مشکل ایجاد کرده است. اولین بار اسم آیتاللهخمینی را همان زمان شنیدم. ایشان را اخلالگر اجتماعی معرفی میکردند و میگفتند خمینی مردم را بهطرف خودش جذب میکند؛ تاجاییکه در ورامین راهپیمایی شده و نیروهای نظامی با مردم درگیر و عدهای هم کشته شدهاند. میگفتند این روحانی باعث کشتار مردم شده و دشمن مردم است. البته دستگیر شده و قرار است به یکی از کشورهای عربی تبعید شود، اما شما در کلاس درس حرفی از ایشان نزنید.
دانشگاه درونی
کاملاً مشهود بود که شعارهای مردم در انقلاب، پاسخی است که مردم ایران به حضرت امام؟ ره؟ میدهند. من اینها را لازم داشتم و مدام در کوچهوخیابان دنبالشان میگشتم. اغلب با جمعیت به اینسو و آنسو میرفتم تا ببینم چه میگویند. واقعاً در درونم برای خودم دانشگاهی ایجاد کردم و تصمیم گرفتم این آموزشها را ببینم. مثل روزنامهنگاران حوادث را مینوشتم. خیلیها که نوشتنم را میدیدند، گمان میکردند روزنامهنگار یا خبرنگار هستم. وقتی آن نوشتهها را به خانه میبردم، میدیدم جاهایی غلط است و لغزش ادبی دارد. مردم با آن سواد و تفکر و بینش ادبی خودشان چیزی میساختند. میدیدم حرفشان درست است، اما نحوۀ ادبی گفتار درست نیست. کسی باید به این نحوۀ گفتار سمتوسو میداد و اصلاحش میکرد.
شاه برمیگردد
اطراف آقای حدادعادل (رئیس وقت رادیو) افرادی بودند که سلام من و گروهم را جواب نمیدادند، چون اهل موسیقی بودیم. ما را عمّال طرب مینامیدند و سازِمان را عصای شیطان میدانستند. ما را با این عناوین خطاب میکردند. این گروه تا سال۱۳۵۹ یعنی قبل از شروع جنگ، کماکان بودند، اما بعد یکی فرماندار شد و دیگری استاندار. به همین منوال تا قبل از شهادت آقای حدادعادل از مجموعه خارج شدند و از اطرافش رفتند.
گروه دیگری اطراف ما بودند که وقتی برای همکاری با آنها تماس میگرفتم، میترسیدند و میگفتند چند روز دیگر شاه برمیگردد و تو را ترور میکنند. تو چطور جرئت میکنی برای اینها کار کنی؟ سرانجام به همین درختهای رادیو آویزانت میکنند. تکّهتکّهات خواهند کرد. مدام تلفن میزدند و بعد از احوالپرسی تشویقم میکردند که به کارم ادامه ندهم، چون فکر میکردند نیروهای دریایی آمریکا در بندرعباس پیاده شدهاند و دارند میآیند! آنوقتها اصلاً احساس امنیت نداشتیم.
در آن زمان بازماندههای گروه ساواک از زمان شاه که آخرین راه را ترور میدانستند، دست به ترورهایی زدند. اصلاً کسی اطمینان نداشت که وقتی از خانه بیرون میرود، برمیگردد یا نه. در آن دوران فضایی حاکم بود که بههیچوجه نمیتوانم با واژهها تصویرش کنم.
این «بانگ آزادی» است
جمعیت ۵ هزارنفره همینجور داشتند از میدان ژاله دور میزدند که از آبسردار بروند بهطرف مدرسۀ رفاه تا حضرت امام را ببینند. شعار «اللهاکبر، خمینی رهبر» را با لحن آهنگین و سوز خاصی میگفتند. زنها و مردها بهصورت سؤالوجوابی شعار معروف اللهاکبر، خمینی رهبر را میگفتند. متوجه شدم که انگار حالت شعاردادنشان لحن و ملودی خاصی دارد. مردها میخواندند:
اللهاکبر، اللهاکبر، اللهاکبر، بعد زنها در همان کششِ انتهای صدای مردها میگفتند:
بعد از مدتی که با آقای سبزواری بیشتر آشنا شدم، یک روز به ایشان گفتم مردم شعاری دارند. من میخواهم روی این موسیقی بگذارم. وقتی کمی از آن را برایش خواندم، دیدم ایشان تأمل کوتاهی کرد و گفت اینکه همان بانگ آزادیِ من است! بعد بهسرعت توی کیف چرمیاش گشت و یک کاغذ بیرون آورد:
این بانگ آزادیست، کز خاوران خیزد
فریاد انسان هاست، کز نای جان خیزد...... ایشان گفت خیلی خوب، امسال حضرت امام بعد از عید نوروز میخواهد پیام بدهد. تو میتوانی این اثر را طوری بسازی که بعد از پیام حضرت امام پخش شود و دوباره سرود شاهنشاهی پخش نشود؟ ما تقریباً دو ساعت دربارۀ این سرود صحبت و آن سه بند را انتخاب کردیم. این اتفاق در اواخر اسفند سال۱۳۵۸ افتاد، چون اثر برای نوروز۱۳۵۹ آماده میشد...
پیام امام در فروردین۱۳۵۹ که تمام شد، یکهو اورتور اجرای ما شروع شد: این بانگ آزادیست...
دعایشان میکنم
روز بعد حوالی ساعت ۱۰:۳۰ صبح آقای حدادعادل زنگ زد و گفت امشب شبکۀ یک تلویزیون را ببین. سرود (شهید مطهر) روی تصویر حضرت امام که با دستمال اشکش را پاک میکند، پخش میشود. گفتم ول کن! یعنی سرود را با ارکستر پخش کردی؟ گفت بله، تازه آقا گفتند این را چهکسی ساخته است؟ من میخواهم اینها را ببینم...
گویا خودِ آقای حداد یا فرد دیگری با حضرت امام مصاحبه کرده و پاسخ گرفته بودند. من داشتم این صحنهها را از تلویزیون میدیدم. پرسیده بودند که سرودی برای شهیدمطهری ساخته شده است. گویا آن را برای شما آوردهاند و شما گوش دادهاید. حضرت امام فرمودند بله، من هم با شعر و هم بدون شعر این سرود را گوش دادهام و اگر قرار است اینچنین ادامه بدهند، ادامه بدهند. من دعایشان میکنم.