گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو_ زهرا زمانی فر؛ مکان تجاری کوچکی که در آن منطقه، انبار کاسبان به حساب میآید و حالا سقف بالای سرشان است. سقفی که بهجز کمپ و دیوارهای کاه گِلی، هیچ همسایه دیگری ندارد. زینت خانه در زمستانِ سرد، سرپوشهای قندیل بسته است و در تابستانِ گرم، عقرب و موشهایی که برای شبی آرام خوابیدن امان نمیدهند. فرشهای نمداری که شستنشان با دستهای پینه بسته مادر، نانی به خانواده میرساند و چرخهی زندگی، شب را روز و روز را شب میکند.
یکی بود و یکی نبودِ قصه زندگی زنان سرپرست خانوار که شرایط دشواری را تجربه کرده اند، گاه شیرین و گاه غمگین، فراز و فرودهای شنیدنی دارد. روایت پیش چشمانِ ما، زندگی فاطمه بانو، مادر سرپرستِ خانوارهمراه با سه دخترش است. دختران باهوش و با استعدادی که به عقیدهی مادر، طعم بازی و شیطنتهای کودکی، فراغت و شلوغیهای نوجوانی را نچشیده، اما به آرزوهای جوانیشان امید دارند. مادری که به نمایندگیِ بیش از ۳ میلیون زنِ سرپرست در کشور، به روایت زندگی اش مینشیند و از پستی و بلندیهای آن میگوید. زنانی که با تکیه بر توان خود، چرخِ زندگیشان را میچرخانند، اما به هزار و یک دلیل، جزو اقشار آسیب پذیر جامعه به حساب میآیند. اقشاری که کار میکنند، زحمت میکشند و وصلهی حقیر بودن به آنها نمیچسبد. اما در بحرانِ اقتصادی امروز و بلایی که شیوع ناگهانی کرونا بر سر کسب و کارها میآورد؛ زنانی هستند که از تمام ظرفتشان استفاده میکنند و برای گذران زندگی، به کارهای زمخت و مردانه بازاری مشغول میشوند. خانوادههایی که زنِ سرپرست ناچار است نقشِ مادر، پدر، مسئول تربیت و مهمتر از همه نانآور فرزنداناش باشد. پس، باید پذیرفت که اگر حمایتها و برنامههای نافرجام و بی حاصل در جامعه ادامهدار باشد، سایه سنگینی از آسیبهای اجتماعی و روانی بر سر زنان سرپرست سنگینی کرده و در مغزاستخوان تک تک اعضای خانواده رخنه خواهد کرد.
دستورالعمل سازمانهای حمایتی میگوید؛ زنان سرپرست خانوار شامل زنان بیوه، مطلقه، زنان خودسرپرست (زنان سالمند تنها)، دختران خودسرپرست (دختران بیسرپرستی که هرگز ازدواج نکردهاند) و زنانی است که همسران آنها معتاد، زندانی، بیکار، مهاجر، مشغول خدمت در نظام وظیفه یا از کار افتاده هستند. زنانی که طبق آمارهای به دست آمده در طی ۱۰ سال گذشته، سرپرست خانواده بودنشان نسبت به مردان ۵۸ درصد افزایش داشته که بیشترین دلیل آن طلاق بوده است، همچنین برخی تغییرات اجتماعی از جمله میل به تجرد نیز باعث افزایش این دسته از زنان شده است.
فاطمه بانوی ۴۰ ساله از شروع زندگی و دشواریهایش میگوید و قصهی سرپرستِ خانه و خانواده بودناش را از نیشابور تا تهران روایت میکند. با اندکی تأمل به سال ۷۵ بازمی گردد. روزهایی که پدر و مادرش را از دست میدهد و با ۱۶ سال سن، در نیشابور مشغول به کار میشود. زندگی را به سختی میگذراند و، چون سر پناه و راهنمایی ندارد، با اولین خواستگاری که برایش میآید، ازدواج میکند. زندگی اش را در اتاق زیرزمینی آغاز میکند. روزهایی که انگار فاطمه بانو حق انتخابی ندارد و شرایط را آنگونه که است، میپذیرد. گرههای مالی از همان ماه و سالِ اولِ زندگی، باعث میشود که دیگر هیچ سالی در زندگی مشترک برایش شیرین نباشد. فاطمه بانو و همسرش، پا به پای یکدیگر و مداوم کار میکردنند تا بتوانند از پسِ خرج و مخارج زندگی بربیایند.
طولی نمیکشد، که دخترانش با تفاوت سنی دو سال متولد میشوند. خانوادهی ۲ نفره، حالا ۵ نفره میشود و بار مسئولیت و مخارج زندگی بسیار سنگین است. خانوادهای که بعد از مدتی سرپرستِ آن یعنی پدر هم دچارِ اعتیاد میشود. فاطمه بانو میگوید: «اعتیاد حضور و مسئولیت همسرم را در زندگی، هر روز کمرنگ و کمرنگتر میکرد. تا جایی که هم زندگیمان را و هم سرنوشت فرزاندانم را سوزاند. حالا دیگر بود و نبودِ پدرشان تفاوت چندانی برایشان ندارد و اگر سربارمان نباشد، کمک خرجمان نیست.»
فاطمه بانو با جنگ و گریزِ درونیاش تعریف میکند: «تقریباً بعد از غیبتهای طولانی همسرم در همان سال ها، متوجه شدم که باید به تنهایی، بار زندگی را به دوش بکشم، تمام توانم را به کار بگیرم و شغلی با درآمد بیشتر پیدا کنم. اما مکان زندگی ما شهرِ کوچکی اطراف نیشابور و فرصت شغلی در آنجا بسیار محدود بود. علاوه بر آن تفکرات و نگاههای سنتی نسبت به بانوان باعث شده بود که زنان بدون، چون و چرا در آن منطقه خانه نشین باشند. همچنین در بیشتر مواقع هیچ کارفرما و صاحب کاری زنان را استخدام نمیکرد. نگاه اطرافیان و پچ پچ هایشان تاب و تحمل را ازم گرفته بود. پس؛ از سر ناچاری و نداری کار هر روزم این بود که به همراه دخترانم، جلوی درب حرم امام رضا بنشینم و از نذورات و خیرات مردمی، برای سیر کردن شکم بچه هایم استفاده کنم. اما بعد از مدتی تصمیم گرفتم جایی بروم که بتوانم با توانم خودم کار کنم و خرجی خانه را در بیاورم. جایی که خبری از نگاههای تحقیرآمیز دوست، آشنا و فامیل نباشد.»
مسیر طولانی فاطمه بانو، مقصدی به سوی تهران بزرگ داشت. کلانشهری که شاید شنیدن درباره موقعیتهای شغلی بیشتر، برای زنان سرپرستِ خانواده یا هر فرد دیگری که در شهرهای کوچک زندگی میکند، گوشنواز باشد. اما در مقابل باید از گرانی ها، مخارج بالای زندگی، از بحرانها و آسیب هایش نیز آگاه بود. همان آسیبی که به دلیل نیاز مالی شدید و تجربه انواع محیطهای شغلی؛ گریبان گیر دخترِ ارشد فاطمه بانو، (سارا) میشود و او همچنان نگران است که مبادا با دختران کوچکترش، سارای دیگری در زندگی او تکرار شود.
فاطمه بانو میگوید: «اواخر دهه ۸۰، تصمیم گرفتم برای همیشه نیشابور را ترک کنم و به تهران آمدم. محیط جدیدی که جایی از آن را نمیشناختم. سرمایه آنچنانی نداشتم و همه داراییام کمتر از ۶ میلیون تومان بود. با همین مبلغ به دنبال خانهای بودم تا سرپناه فرزندانم باشد. ابتدا در حاشیهی شهر، در مکانی زندگی میکردم که هر آن ممکن بود دیوارهای کاه گلی اش فرو ریزد و آوار شود. دخترانم قد میکشیدند و دیگر آن جا مناسب زندگی نبود. چراکه محیط بسیار ناامنی بود. بعد از مدتی با کلی گشتن و گشتن، بلاخره و البته به ناچار ملک تجاری را پیدا کردم که اجاره ماهانه آن ۵۰۰ هزار تومان بود. هر چند کهای مبلغ برایم بسیار سنگین است، ولی پیدا کردن جایی بهتر ممکن نبود. ملکی در کوچه پس کوچههای بازاری که، در همسایگیاش کمپ ترک اعتیاد است. هیچ خانوادهای در همسایگی مان زندگی نمیکند و فریاد ها، شیشه شکستنهای شبانه روزی برایمان تبدیل به روزمرگی میشود. اما خب، سقف بالای سری است.»
"همه نیروی جوانیتان را خرج کرده اید و هیچ توانی در دست هایتان نمانده است" این اولین جملهی پزشکِ فاطمه بانو از احوالاتاش پس از سالها کار کردن، است. از ابتدا کاراش را با نظافت مهد کودک شروع میکند و سر پناهاش با حقوقی اندک، اتاق سه در چهارِ گوشه حیاط میشود. محیط اشتغال، اما برایش از کارگری و آشپزی تا دستفروشی، ویزیتوری و تبلیغات، معنی و تجربیات متفاوتی برجای گذاشته است.
فاطمه بانو میگوید: «گلایه از کارفرما و به زبان آوردنش، کارگر جماعت را بی کار میکند. کارفرمایی که کار را با کیفیت و به موقع میخواهد، اما حقوقی که میدهد نه به وقت است و نه کفاف خرج زندگی را میدهد. دقیقا یکسال پیش کار نظافت در شهرداری انجام میدادم که دستمزدِ ماهیانهام ۲۰۰ هزار تومان بود. حقوق بسیار اندک با ساعت کار سه روز در هفته که از بیمه و تعهد کاری هم خبری نبود. اما جواب اعتراض هم یا اخراج است و یا اینکه بگویند شرایط همینی که است، نمیخواهی کار نکن.»
با لبخند بی جانی ادامه میدهد:« سختی گذراندنِ زندگی و گرسنگی هایمان باعث شد در آن شغل تاب نیاورم. به زمین و زمان روی میزدم تا بلاخره مشغول کار ویزیتوری و تبلیغات محصول آرایشی برای شرکتی شدم و کارم را از مترو شلوغ شروع کردم. حقوق ماهانه ام ۷۰۰ هزار تومان بود و از شغل قبلی بیشتر بود. اما به جرأت میتوانم بگویم تبلیغات و بازاریابی برای خانم ها، یکی از دشوارترینِ شغلها است. چراکه مردم رفتار خوبی از اصرارهای مداوم برای تبلیغ و تست محصول ندارند. اما این کار هم دوام چندانی برایم نداشت.»
او می گوید: «باز هم روز از نو و روزی از نو! دوباره بیکار شدم. مدتی بعد فرصتی پیش آمد تا فروشندهی محصول آرایشی در مترو باشم، پس تصمیم به دستفروشی گرفتم. وضعیت جسمانی و سلامت خوبی نداشتم. دفترچه بیمه هم درمانی نداشتیم و آنقدر بیماریام را خود درمانی کرده بودم که توانم بسیار کم شده بود، خیلی زود خسته و کسل میشدم. دختران کوچک ترم برای کمک به من آمدند و چارهای جز این نداشتم. با فروش محصولات آرایشی و دستفروشی در مترو، آنان نیز پای به دنیای اشتغال گذاشتند که صدمات و آسیب هایش برای دختر بزرگم عین پتک بر سرم کوبیده میشد. فروش بدی نداشتیم و حقوقمان کفاف زندگی میداد، اما به چه قیمت؟!»
سارا دخترِ ارشد خانواده که روایت زندگیاش به تنهایی، به اندازه همه سختیهای مادر دشواری دارد. فاطمه بانویی که مدام تکرار میکرد: "تأمین هزینه حتی یک نفر هم برایم دشوار بود. هم از آسیبهایی که متوجه سارا بود، میترسیدم و هم از آیندهاش. سارا زمان ازدواجاش نبود. هیچ وقت در حقاش مادری نکردم. "
طبق گزارش مرکز آمار ایران، در بهار سال جاری ازدواج ۷۰۰۰ دختر بچهی ۱۰ تا ۱۴ سال و یک ازدواج دختر بچه کمتر از ۱۰ سال به ثبت رسیده است. سارا هم روزی، یکی از آن دختر بچهها بود.
فاطمه بانو میگوید: «سارا از سن ۱۳ سالگی به عقد پسر خالهاش درآمد، اما چون سن کمی داشت و به مدرسه میرفت دو سالی کنار ما زندگی کرد. مجبور بودم و نمیتوانستم از پس مخارج زندگی بربیایم. او دختر بسیار باهوش و درسخوانی بود، اما بعد از یکسال به محض اطلاع مدرسه، از عقد و بعد از دیدن شناسنامهاش، از آن جا اخراج و دیگر اجازه بازگشت نداشت. سارا دلش میخواست با هم سن و سالهای خودش درس بخواند و با آنها معاشرت کند. علیرغم اصرارهای من برای رفتن به مدرسه شبانه، قبول نکرد و خانهنشین شد. دختر نوجوانم دچار افسردگی و سرخوردگی شد. تفریحاش خواب بود و گذران زندگیاش از آن روز به بعد، یک وعده غذا به همراه قرص خواب بود. اعتراض و بهانههای بهاره بسیار زیاد شده بود. نیازها و توقعات امروزی داشت، دلش میخواست مثل هم سن و سالهای خود لباس بپوشد و تفریح کند. تا جایی که دیگر هیچ درکی از مسائل و مشکلات اقتصادیمان نداشت.»
مادر با گریههایی که امانش نمیداد، ادامه میدهد: «بعد از مدتی اصرارهای پی در پی داشت که کار کند و اینگونه بود که سارا وارد محیط کار شد. ابتدا درغرفهای فروشنده محصولاتِ عرقیجات و عطاری بود. در محیط باز و مکانی که شرایط کار برای دختر جوان چندان هم مناسب نبود. تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم این بود که از دور مراقباش باشم تا مبادا آزار و اذیتی متوجهاش بشود. سارا تا دیر وقت آنجا میماند و خب، محیط امنیت بالایی نداشت. به همین دلیل دائماً صحبت ها، کنایههای آزار دهنده متوجه سارا میشد، اما چارهای جز تحمل شرایط نداشتم. حضور افراطی دوستان سارا از همین مکان آغاز و با شغل بعدیاش یعنی دستفروشی تشدید شد. به مرور، طرز صحبت کردن، نوع لباس پوشیدن، رفتارها و روابط اش بسیار تغییر کرد. سارا در مترو دستفروش محصولات آرایشی و بهداشتی بود. سن و سال عجیبی نداشت و محیط بر روی روح و رواناش بسیار تأثیرگذار بود. شمارهها و پیشنهادهایی، از سوی فروشندگان مرد و پسران جوان در مترو هر روز مرا نگران و نگرانتر میکرد. چراکه روابط سارا زمانی جدیتر شد که رفتارها و حرکات عجیب پیدا کرده بود. او تا دیروقت حدود ۱، ۲ شب بیرون میماند و دیگر کنترل رفتار هایش از دستم خارج شده بود. روزها گذشت، اما دیگر اجازه کار به سارا ندادم. هرچند که روابط اش شکل گرفته بود و به آنها ادامه میداد، اما در ظاهر سارا پذیرفت و با بد خلقیهای دو چندان، دوباره خانه نشین شد.»
فاطمه بانو از آسیبهایی که متوجه دخترش بود میگفت: «سارا پای به دنیای آسیبهایی گذاشته بود که اگر از آنها جلوگیری نمیشد، شاید دیگر هرگز از آنها رهایی پیدا نمیکرد. او به تنهایی به خانه دوستانش میرفت و با پسران معاشرت نزدیک داشت. دختران و پسرانی که شغل درس و حسابی نداشتند و تفریحاتشان مصرف مواد، سیگار و قلیان بود. سارا کم کم در این مسیر پای میگذاشت و توانایی تشخیص خوب از بد را نداشت. درواقع هیچ وقت فرصت نداشتم که اینطور تربیتاش کنم. یکی از تفریحات ثابتاش، اما مصرف قلیان و رفتن به سفره خانهها بود. از طرفی مجبور بودم هزینههای گزافی که سارا بابت توقعات، لباسها و وسایلی که میخرید را بدهم و از طرفی، دیگر پرداخت هزینههای بالا برایم غیرقابل پذیرش شده بود. پس تصمیم گرفتم وسایلی اندکی برای او تهیه کنم تا راهی خانه خودش بشود. البته دختر بچهای که فقط ۱۵ سال داشت.»
او میگوید: «در حق سارا مادری نکردم. او زمان ازدواجش نبود. سارا از زمان کودکی و نوجوانی اش حسرت چیزهایی را داشت که هنوز هم در زندگی اش حس میکند. حسرتهایی که شاید دیگر هرگز فرصت جبرانی برای او نداشته باشد.»
مادر از شدت و قوت مسائل سارا میگفت و میگفت. از آسیبهایی به واسطهی شغلیاش، متوجه او شده بود. از کودک همسری و دختری که ناخواسته وارد بازی دنیا شده و در این بازی دو سر باخت مفهوم دیگری از زندگی را درک کرده بود. او نگران بود. نگران روزهایی که میگذرد و میگوید نکند سارای دیگری تکرار شود. سارایی که هیچوقت از زمانه و دنیا راضی نبوده و حالا هم از زندگی مشترکاش ناراضی است.
مشکلات مالی ویرانگری از جنس روایت امروز ما دارد. فاطمه بانو و سارایی که درگیر با آسیبها هستند و آیا تنها راه پیشگیری از این آسیبها در جامعه، مسائل روحی، روانی، مالی و... کودک همسری و زندگی است که سرانجام خوشی ندارد؟!
در چرخه بیکاری کشور، فقر و کمبود سرمایه برای تولید، تمام افراد جامعه که گرفتار این چرخه باشند را در معرض آسیب قرار میدهد. اما در چنین وضعیتی زنان و کودکان آسیب پذیرتر هستند. مشکلاتی با ریشه و اساس اقتصادی و بی پولی، مقدمهای برای ورود آنها به معضلات و آسیبهای اجتماعی است. زنان سرپرست خانوارِ بی بضاعت در جامعه امروز ایران، یک مسئله اجتماعی مهم تلقی میشود. در حالیکه نهادهای حمایتی متعددی با همپوشانی، خدماتی را ارائه میکنند، اما هنوز مسئله اول این افراد اقتصاد ضعیف خانواده است.
فاطمه بانو هر دم بین صحبت هاش از این مسئله گلایه میکرد. او میگفت: «ما نیاز به حمایت داریم. حمایتی که هیچوقت نداشتیم و به هر دری که میزنم همچنان اتفاقی برایم نمیافتد. هرجایی که فکرش را بکنید سر زدم از شهرداری و کمیته امداد گرفته تا بهزیستی و مراکز دیگر، اما جوابی نگرفته ام.»
حالا بنابر گفته کارشناسان و پژوهشگران اجتماعی در دهه اخیر زنان سرپرست فقیرتر شده و ورود آنها به بازارهای کار سختتر شده است. در عین حال تعداد زنان سرپرست خانوار نیز افزایش یافته است. چراکه اگر زنی به هر دلیلی از جمله؛ فوت، اعتیاد، زندان و یا طلاق سرپرست خانه بشود، به تنهایی نمیتواند توانمندی و استقلال لازم را کسب کند و برای این کار نیاز به زمان و حمایت دارد.
اما باید پذیرفت که کمترینِ این آسیبها سلامت روح و جسم است که در زنان و کودکانی که بر اثر مشکلات اقتصادی در معرض انواع آن قرار میگیرند. در خوشبینانهترین حالت اگر از تمام آسیبها در امان بمانند، دست کم دچار افسردگی و سرخوردگی خواهند شد و شادابی که لازمه پویایی، سلامت خانواده و جامعه است را نخواهند داشت.
توانمند سازی و آموزش مهارت به زنان سرپرست خانوار یکی از راهکارهایی است که باید از طریق نهادهای حمایتی دنبال شود. تا مادران و زنان سرپرست با همت خود و با عزت زندگی را بچرخانند. همچنین باید پذیرفت واریز وجهی به صورت ماهیانه یا وام و... دردی را دوا نخواهد کرد و چه بسا آسیبهای دیگری را به همراه خواهد داشت.
همت فاطمه بانویی که میگفت: «در تمام مدت زمان اشتغال و بیکاری با خود میگویم کاش شغل ثابتی داشتم حتی اگر برای مدت طولانی دستمزد دریافت نمیکردم. اما میدانستم که پشتوانهای برای زندگی با عنوان کار و بیمه و تعهدش اش را دارم.»