به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، در یکی از کوچههای قم، کودکانی در حال بازی بودند که ما را به خانه شهید مدافع حرم، مهندس مصطفی کریمی هدایت کردند. ساختمانی تر و تمیز با معماری قابل توجه که بعدها فهمیدیم نقشه و اجرایش با شهید بوده است. حجتالاسلام محمدطاهر کریمی (پدر شهید) با رویی باز و گشاده به استقبالمان آمدند و پس از مدتی، حاج خانم حمیدی (مادر شهید) به ما پیوستند. آقا سجاد (برادر شهید) که خود نیز سابقه دفاع از حرم دارد هم به جمع ما اضافه شد و سئوالات ما را برای شناخت بیشتر خاندان کریمی و شهید مصطفی جواب دادند.
آنچه در این چند قسمت خواندید، حاصل گفتگویی است که در آن شب سر پاییزی پا گرفت و محسن باقریاصل نیز ما را در آن، همراهی کرد.
**: چطور خبر شهادت را به شما دادند؟
سجاد: این خبر را به دایی ما داده بودند که در قم هستند. مادر در بالای خانه یک تنور دارد که در آن نان خانگی درست می کند؛ اتفاقا مجموعهای از شبکه دو نشان می دهد به نام «از آسمان»؛ آمدند یک مستندی درست کردند و از نحوه نان پختن مادرم، فیلم گرفتند...
**: یعنی یک مستند بود مخصوص شهید مصطفی، این نان پختن را هم نشان دادند؟
سجاد: بله، مادر در بارندگیها اذیت می شد؛ گفت بیایید در پشت بام برایمان سایبان بزنید؛ ما در حال بازسازی بودیم، دایی من آمد دم در؛ چند روزی می آمد خانه و مدام می گفت مصطفی کجاست؟ می گفتیم رفته سوریه. می گفت باهاش صحبت کردهاید؟ می گفتیم دو سه روز قبل باهاش صحبت کردیم، گفته ما می خواهیم برویم عملیات. می گفت اگر مصطفی شهید بشود چی؟ مادرم می گفت انشالله که خدا کمکش کند، شهید شود هم چه فرقی می کند؟ پدر من هم شهید شده؛ برادرم هم شهید شده؛ این هم روی آنها.
مادر می گفت که مصطفای ما چی از بچه های حضرت زینب و امام حسین زیادی دارد؟! خلاصه دایی می رفت و می آمد تا اینکه شنبه آمد. من داشتم برای سقف تنور، سفال می بردم پشت بام. من را آورد در کوچه و گفت که سجاد! می گویند مصطفی شهید شده... من خندیدم گفتم برو بابا، شهادت لیاقت می خواهد. گفت نه، باور کن سپاه به من گفته. گفتم سپاه بیکار اس بیاید به تو بگوید؟ بعد گفت که فردا یکشنبه باید برویم معراج شهدا؛ گفتم کجا؟ گفت تهران، آدرس گرفتهایم. گفتم برو بابا؛ گفت نه، فردا باید برویم. من فقط به بابا گفتم که می گویند مصطفی اینطوری شده. برویم ببینیم چه خبر است.
**: همین طور مستقیم به حاج آقا گفتید؟
سجاد: گفتم مصطفی زخمی شده و آوردند تهران؛ برویم تهران و ببینیم داستان چیست. بابام گفت برویم. رفتیم برای شناسایی. من و داییام و بابام رفتیم به معراج شهدای مرکز در تهران و عکس مصطفی را گذاشتند، عکس مصطفی در معراج شهدای دمشق بود که افتاده بود.
**: یعنی هنوز پیکر به ایران نیامده بود؟
سجاد: پیکر آمده بود اما تا پیکر را از سردخانه بیاورند، دایی من ده روز طول می کشد تا به ما اطلاع بدهد؛ در این ده روز می رفته و می آمده؛ می دیده فضای خانه ما چطوری است، تا اینکه بعد از ده روز،ماجرا را به من می گوید. عکس نشان دادند قبل از اینکه پیکر را ببینیم. عکس ها را نشان دادند که کمرش را با باند بسته بودند. گفتند این را می شناسید؟ گفتم عه؛ این مصطفی است که؛ گفت مطمئنی؟ گفتم خودِ خودشه، چرا خوابیده؟ باورم نمی شد شهید شده. گفت حالا برویم. تازه دوزاریام افتاد که اینجا معراج شهداست و مصطفی شهید شده.
**: حاج آقا هم به همین صورت متوجه شدند؟
سجاد: حاج آقا همین طور مات و مبهوت ایستاده بود. من که شوکه شده بودم نمی توانستم احساساتم را بروز بدهم، نه اشکی می آمد و نه نالهای. مات و مبهوت مانده بودم. تا اینکه پیکر مصطفی آمد قم و قرار شد یکی دو روز بعد، تشییع شود. در این برهه دانشگاه تهران از سپاه علی بن ابیطالب قم می خواهد که پیکر مصطفی را بیاورند دانشگاه تهران چون دانشجوی آنجا بوده و در دانشگاه، یک بار تشییع شود.
**: یعنی یک بار آمد قم پیکر و بعد رفت تهران؟
سجاد: قبلا موافقت نمی شد با این چیزها و پیکر وقتی میرفت در شهر خانواده شهید، دیگر معمولا جای دیگر نمیبردند. ولی حاج آقای ذاکری نماینده ولی فقیه در دانشکده هنر گفت که من ترتیب این چیزها را با بسیج دانشکده هنر دادهایم که شهید بیاید و در دانشگاه تهران تشییع شود. گفت که سپاه علی بن ابیطالب مخالفت کرد و... گفت ما تبلیغاتمان را پخش کرده بودیم و جمعیتی جمع شده بود. همین طور مات و مبهوت ماندم و نمی دانستم چه کار کنم. زنگ زدم به حاج آقا محمدیان که آن زمان نماینده حضرت آقا در دانشگاه بودند، که حاج آقا شما سفارش کنید. مثل اینکه حاج آقا محمدیان هم نتوانستند کاری کنند. ولی خود حاج آقای ذاکری می گفت من سریع همانجا توسل کردم به خود مصطفی و دو رکعت نماز خواندم و از خود مصطفی حاجتم را خواستم که حداقل آبروی ما را ننداز رو زمین. انگار یک آب سرد ریخته بودند روی بچه ها. همه در اتاق جلسات جمع شده بودند که چه کار کنیم؟ چون جمعیت زیادی از طیف های مختلف جمع شده بودند، از خود دانشکده هنر با آن فضا و آن تیپ بچه ها جمع شده بودند که در تشییع همکلاسیشان شرکت کنند. به بیست دقیقه نکشید که اوضاع تغییر کرد. از سپاه علی بن ابیطالب قم زنگ زدند که ایثارگرانِ سپاه موافقت کرده، پیکر در راه تهران است؛ با آمبولانس مخصوص خود سپاه و با پلاک سپاه می آید که به طرح نخورد مستقیم بیاید در خود دانشگاه. ان شا الله یک ساعت بعد آنجاست. می گفت ما نماز جماعت را خواندیم و اعلام کردیم منتظر باشید که از مسجد دانشگاه پیکر تشییع می شود و می آید تا دانشکده هنر.
بعد از تشییع هم حاج اقا برای جمعیت تشییعکنندگان سخنرانی کرده بودند. حاج آقا با مادر و با ماشین دکتر رفته بودند به دانشگاه. آنجا یکسری دغدغه هایی مصطفی داشت از جمله دغدغه تحصیل مهاجرین که حاج آقا مطرح کردند و گفتتند من کاملا مشرفم بر این صحبت ها که مصطفی قبل از شهادت واقعا پیگیر این قضایا بود، بارها و بارها با مسئولین وزارت علوم صحبت کرده بود در این خصوص که الان فضای ایران فضای بسیار مناسبی است که بتواند شیعیان افغانستان را پرورش بدهد برای اینکه قدرت شیعه در دنیا گسترش پیدا کند. باید فضا و بسترسازی مورد نیاز، انجام شود. این صحبت ها را حاج آقا انجام داد و بعد پیکر آمد قم و تشییع شد.
**: تشییع قم از کجا بود؟
سجاد: از مسجد امام حسن عسگری به سمت حرم تشییع شد. اول هم پیکر را بردند به مسجد جمکران.
بعد از اینکه پیکر می آید اینجا به خانه، می برند جمکران و یک اقامه نماز در جمکران انجام می دهند. ۵ شهید آن روز دفن می شدند و این ۵ شهید با هم بودند. مصطفی را شبش می آورند اینجا داخل خانه، وداع در خانه انجام می شود؛ بعد می برند مسجد امام حسن عسگری که تشییع نهایی آنجا انجام شود. در حرم حضرت معصومه و در خود ضریح طواف میدهند و بعد می روند به سمت بهشت معصومه و آنجا در قطعه ۳۱ به خاک سپرده می شود. فکر کنم، قطعه مدافعان حرم، همان اول است.
**: این اتفاق دفاع از پایان نامه آقا مصطفی کِی بود؟
سجاد: کمتر از دو سه ماه بعد از آن، استاد راهنمایشان آقای دکتر مظاهریان این پیشنهاد را مطرح کردند. ایشان معاون استاد آقای دکتر اسلامی (وزیر شهرسازی سابق) که الان رئیس سازمان انرژی اتمی است، بودند. هیئت علمی هم بودند و استاد راهنمای پایان نامه مصطفی را هم پذیرفته بودند. پایان نامه تمام شده بوده فقط مصطفی فرصت نکرده دفاع کند، حتی زمانش هم تعیین شده بوده که در اواخر مهر یا آبان مصطفی قرار بود برگردد و بیاید دفاع کند، که در آن جلسه آقای چمران برادر شهید چمران هم در آن جلسه بودند. ایشان تصمیم می گیرند که دفاع از این پایان نامه را انجام دهند.
**: مهندس چمران به دعوت همین آقای دکتر آمده بودند؟
سجاد: نه، مهندس چمران مثل اینکه مصطفی دو بار پیشش رفته بود بابت ایده اش که از خود مهندس چمران هم درباره این ایده کمک بگیرد، که آنجا آقای مهندس چمران می گفت وقتی من شنیدم، می گفت من به عنوان هیئت ژولی دعوت شدم تا بین داوران باشم، و خودم استقبال کردم و گفتم می آیم حتما، چون مصطفی دوبار آمده پیش من، و اینکه اسم این شهید من را یاد داداشم انداخته؛ من حس می کنم این مصطفی، مصطفی چمران است. گفت این حرکت مصطفای شما من را خیلی به یاد داداشم انداخت و من با آغوش باز استقبال کردم که در جلسه دفاع باشم. و این اتفاق این طور شکل می گیرد و دفاع انجام می شود. خود دکتر مظاهریان هم از پایان نامه دفاع می کند.
**: و یک نمره ای هم می دهند که نگویند بیستِ الکی بوده. از جوانب مختلف، مسائل رعایت می شود.
سجاد: اتفاق های جالبی بعدش می افتد. اینکه مسیر سوریه رفتن برای برادرم مرتضی و من، هموار می شود. خودِ دکتر کریمی هم یک سفر علمی، به عنوان پزشک به سوریه رفتند.
**: شما چند اعزام رفتید؟
سجاد: من از سال ۹۷ آنجا بودم. تا همین تابستان هم در رفت و آمد بودم.
**: هنوز هم ممکن است بروید؟
سجاد: بله، الان به خاطر کنکور نمی روم اما تابستان آنجا بودم. آقا مرتضی هم می روند. فکر می کنم مرتضی از من بیشتر رفته است. او از سال ۹۶ می رفت، یعنی یک سال بعد از شهادت مصطفی مسیر مرتضی هم باز شد و رفت.
**: حسن ختام هم با صحبت های حاج آقا باشد؛ حاج آقا کدام یکی از پسرهایتان را بیشتر دوست داشتید یا دارید؟
پدر شهید: الان مصطفی را.
مادر شهید: اول هم بیشتر مصطفی را دوست داشتی.
سجاد: یک داستان بگویم: ما یک بی بی سید داشتیم که خیلی مقدس بود، از افغانستان یک سفر آمده بود کربلا، و مشهد بود و یک مدت...
**: بی بی یعنی مادربزرگ؟
پدر شهید: به خانم سیده بی بی می گوییم.
سجاد: از آشناهایمان بودند، و خیلی مقدس بود و از چهره می فهمید که با چه آدمی روبرو است. استخاره هم می گرفتند. بعضی مادربزرگ های قدیمی استخاره های خوبی می گیرند. خودش تسبیحش را درآورد و به مادرم گفت یکی از بچه هایت شما را در دنیا و آخرت سربلند می کند. مادرم فکر می کرد که دکتر است چون پزشک است.
**: البته ایشان هم به اندازه خودش این کار را می کند.
سجاد: بله درست است. بعد آن خانم به مادرم گفت نه، از بچه های آخریات این اتفاق می افتد. این قضیه مال پنج سال قبل از اینکه این اتفاق بیفتد است، مادرم می گفت کی می تواند باشد؟ اصلا باور نمی کرد.
یک دعای حضرت زین العابدین بلد بود، نمی دانم کدام دعا بود.
مادر شهید: نه، دعای سلیمان پیغمبر بود.
سجاد: من ندیدم خود مادر تعریف می کرد.
**: این دعا چیه؟ این دعا را می خواندند؟
پدر شهید: این دعا را می خواند و بعد استخاره می کرد با تسبیح. بسیار مقدسه است و هیچ چیزی هم ندارد. خدا این علم را بهش داده و از راه این علم هر استخاره ای که می کند، عین جایش را می گوید.
مادر شهید: در افغانستان این تسبیح همراهش بود و همیشه استخاره کرد
**: این یک تکه را اگر ممکن است دقیق تر بگویید
سجاد: این خانم بیوه بوده، سیده بوده.
پدر شهید: پایش هم معیوب بوده، هیچ حامی نداشت.
سجاد: حامی مالی نداشته، فقیر بوده و خیلی شرایط زندگی برایش سخت بوده و ایشان توسل می کند به خدا، می رود در کوه و دشتی که در آنجا بوده، چون در روستا زندگی می کرده؛ می رفته در کوههای اطراف روستا گریه می کرده با خدا راز و نیاز می کرده که دست من را بگیر از این وضعیت فلاکت بار در بیاور، تا اینکه در یکی از آن روزها سه تا سواره می آیند، سوار بر اسب، لباس سفید داشتند.
**: همشهری حاج آقا بودند؟ مال همان ولایت بودند؟
سجاد: بله. خب اکثر آن منطقه این را به عنوان مقدسه می شناختند و خیلی خانم پاک و نجیبی بودند خیلی احترام خاصی داشتند در آن روستا. می گفت من دیدم سه تا سواره آمد و سوار وسط به من یک تسبیح داد و گفت از این تسبیح روزی ات را به دست بیاور. گفته چطوری؟ گفت شما استخاره بگیر هر کسی از تو خواست، ما در تسبیح به تو نشان می دهیم. این داستان این خانم بود.
**: کسانی که استخاره می گیرند یک هدیه می دهند بهش؟
سجاد: بله.
**: این دیدار حاج خانم با ایشان در ایران اتفاق می افتد؟
سجاد: بله، سفر انجام داده بود که می خواست برود کربلا، از مشهد آمده بود به قم و از اینجا برود سفر کربلا، یکی دو روز خانه ما بود و خیلی به صورت اتفاقی به مادر گفته بود که در خانه شما حالت خوبی به من دست داده. اینها اتفاقات عجیب و غربیی است... یکسری اتفاقات افتاده. دقیقا زندگی ما یکسری نشانه ها و خبرها را از قبل گفتهاند و ما متوجه آن نمی شویم. کسی که دقت کند این حرکت پدربزرگمان، سفر یکساله به کربلا، آن پدربزرگ ما که شهید می شود و ترور می شود، پدر که بیا قم درس بخوان و بچه هایت بزرگ شوند و مادر دعا کند که مصطفی شهید شود و... یک کسی که یک مقدار با چشم باز و دلی به این قضیه نگاه کند، قضیه کوچک نیست.
**: اگر بخواهیم حرف بزنیم حرف ها باقی می ماند، داستان سر دراز دارد. ولی حاج آقا ما را نصیحتی بفرماید برای حسن ختام کلام.
پدر شهید: من کوچکتر از آنم که شما را نصیحت کنم. من حرف آقای خمینی رحمه الله علیه را می گویم، طلبه ها که رفتند می گفتند اولا تزکیه نفس کنید، تزکیه نفس که کردید رابطه شما با خدا قوی می شود، انشالله نمازی که واجب است خیلی اهمیت دارد، اینها را به وقتش بخوانید، خوب بخوانید، بعد از آن دعاکنید انشالله دعایتان مستجاب می شود. من هم حرف آقا را می گویم که واجبات را مرتب به جا بیاورید. نمازهای واجب را به طور کلی سر وقت اگر بتوانید بخوانید، دعا کنید دعایتان مستجاب می شود زمینه سعادت دنیا و آخرت شما فراهم می شود.
**: با دعای خیر شما. خیلی خوشحال شدیم از زیارت و همکلامی با شما...