سرانجام مردی که بیش از چهل ماه جان کارشناسان آمریکایی را به دلیل مقاومت مردانهاش در زندان گوانتانامو به لب رسانده بود روز جمعه دوازدهم ماه مرداد ۹۷ در یک عملیات تروریستی با ۳۳ تن از یاران نزدیکش به شهادت رسید.
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، «محمدسرور رجایی» نویسنده و شاعر افغانستانی در یادداشتی به ماجرای شهادت دکتر سید علیشاه موسوی گردیزی پرداخت.
رجایی نوشت: جمعه شب دوازدهم ماه اسد بود، پیامی از دوستم از کابل برایم رسید، نوشته بود. «دکتر سید محمدعلیشاه موسوی امروز در انفجار تروریستی نمازجمعۀ شهر گردیز به شهادت رسید.» از آن پیام تنم لرزید. نا خودآگاه به یاد روزی افتادم که به محل کارم آمده بود، تا خداحافظی نماید.
آن روز وقتی همدیگر را در آغوش گرفتیم، با لبخند همیشگیاش، آهسته گفت: «حاجی! دعا کن عاقبت بخیر شویم، شهید شویم» گفتم: «آقای دکتر! ما کارهای زیادی داریم، باید تمامش کنیم و بعد...» سریع گفت: «برای من دعا کن». جمعه شب در جایی بودم که نمیتوانستم خبرگزاریها را رصد کنم، اما خدا خدا میکردم که خبر دروغ باشد، یا تشابه اسمی باشد.
باز خودم را دلداری دادم و گفتم: «دکتر موسوی حواسش جمع است» یاد انفجار انتحاری چندماه پیش شهر گردیز افتادم که با نگرانی در پیامی به دکتر موسوی نوشته بودم. «سلام آقای دکتر! از حادثه تروریستی شهر گردیز خبر شدم. خبر وحشتناکی بود که باعث به شهادت رسیدن هموطنان مظلوم ما و تالم عمیق خاطرم شده است. انشاالله که از جانب شما و خانواده محترم شما خیرت است. نگران و همیشه دعاگوی شما هستم.» چند روز بعد در پیامی برایم نوشت «علیکمالسلام و رحمتالله! با عرض معذرت از تأخیر جواب. خیلی مصروف عواقب آن بودیم. از آمار وحشتناک آن حادثه تا کمک به متضررین و انجام جلسات با سران قومی و دولتی. از برکت دعای شما خوبیم. دعاگوی شما هستیم، ممنون شما»
با آن هم نگرانی عجیبی به جانم افتاده بود. ساعت یک شب به خانه رسیدم. بدون تامل خبرگزاریهای را بررسی کردم. وقتی خبر شهادت دکتر سید محمدعلیشاه موسوی را در یکی از خبرگزاریهای داخلی افغانستان دیدم، که نوشته بود ۱۳۰ نفر در دو حملۀ انتحاری مسجد صاحبالزمان گردیز شهید و زخمی شدهاند، دیگر تاب نیاوردم و زار زار گریستم و باعث وحشت خانوادهام شدم. دو سه روز جرئت این را نداشتم که به خانوادۀ شهید دکتر موسوی زنگ بزنم.
اولین بار به برادرزادۀ دکتر موسوی، خانم دکتر فروه موسوی پیام تسلیت فرستادم در جوابم نوشت. «عمویم امید دل ما بود و استوار دلمان. در ابتدا گفتند که زخمی شده است. خاطرم جمع بود همینکه بهتر شود به حال خانوادههای شهدا و زخمی شدهها رسیدگی میکند. در حقیقت بیسامانِ بیسامان شدیم، خانوادهمان و از همه مهمتر قوممان، عنصر قوی در بین قوم مان بود. سخت است برای قومی که در یک لحظه دهها عزیز را از دست بدهد.»
به دکتر سیدمجتبی موسوی، فرزند شهید موسوی زنگ زدم، ایشان در شهر گردیز بود. از وضعیت شهر گردیز بدون پدر شهیدش پرسیدم. از صبح جمعهای که چگونه به ظهر رسیده است.
دکتر مجتبی، از آن روز چنین گفت: «پدرم اول صبح، پیش از آن که به نماز جمعه برود، سه بار غسل میکند. انگار به آگاهی کاملی رسیده بوده که روز آخر عمرش است. مادرم برایم گفت: از ماه رمضان تا شب شهادتش هر شب از صدای ناله و شیون پدرم در هنگام نماز شب بیدار میشده و میشنیده که بارها با گریه میگوید خدایا من را ببخش و شهادت را نصیبم کن.
در حادثۀ تروریستی هم وقتی تروریستهای تکفیری وارد مسجد میشوند، به سوی مردم تیراندازی میکنند، گلوله به سینۀ پدرم میخورد و بعد از اثر موج انفجار به داخل محراب میافتد. در همان وضعیت پدرم نگران مجروحین انفجار بوده و حتی سِرُم دستش را باز میکند و میگوید به مجروح دیگری بزند.
سر انجام پس از دو ساعت لحظههای ناب عارفانه و درک شهادت به دیدار معبودش میشتابد. پدرم بعد از ۴۰ سال جهاد، جانبازی، اسارت، سختیهای فراوان، بالاخره به آرزوی خود میرسد، آنهم چه رسیدنی با طعم شهادت»
سرانجام مردی که بیش از چهل ماه جان کارشناسان آمریکاییها را به دلیل مقاومت مردانهاش در زندان گوانتانامو به لب رسانده بود و در سالهای اخیر هم با مبارزۀ فرهنگی جان فاشیستهای روزگار خود را به لب رسانده بود. روز جمعه دوازدهم ماه اسد ۹۷ در یک عملیات تروریستی با ۳۳ تن از یاران نزدیکش به شهادت میرسد. در آن حادثه نزدیک به یکصد تن از نمازگزاران نیز زخمی میشوند. یادش گرامی باد.