به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، رمان «شکارچیان ماه» نوشته محمدرضا بایرامی بهتازگی توسط انتشارات سوره مهر منتشر و راهی بازار نشر شده است.
بستر زمانی داستان اینرمان، سالهای جنگ تحمیلی و دفاع مقدس است. راوی آن نیز یکنگهبان شرکت تعطیلشده در جنوب است که جنگ زندگیاش را متحول کرده است. اینراوی بناست از خلال سطور و صفحات رمان «شکارچیان ماه» وضعیت مناطق هور را در جنگ روایت کند. او پیش از شروع جنگ، نگهبان یکباغ تاک بوده و با شروع تجاوز نیروهای بعثی به خاک ایران، مسئول حراست از منطقه جنگی را به عهده گرفته است.
بایرامی پیش از شروع متن داستان، اینتذکر را به مخاطبش داده که داستان، همانقدر به واقعیت نزدیک است که پلنگِ سر کوه به ماه. به اینترتیب حوادث، اماکن و شخصیتهای قصه، هرچند هم واقعی به نظر برسند یا در تاریخ با همیناسامی آمده باشند، همه خیالی هستند.
«شکارچیان ماه» در ۱۳ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از اینرمان میخوانیم:
گفتن نداشت که نباید دست خالی میرفتند. تور دستهدار را برداشت. دم غروب بود و آفتاب بهزودی میرفت. ماهیها از جنب و جوش افتاده بودند. باید برای عمو و زنعمو و بهخصوص پروانه، ماهیهای خوب سوا میکرد. سطل بزرگ را گذاشت کنار استخر و تا جایی که میشد درش را بست، پر از ماهی کرد.
رسمش همین بود. تور میانداختند و ماهی را که میگرفتند، با چوب پخی، میزدند تو سرش تا بمیرد. همینجوری بود و کاریش هم نمیشد کرد. در سطل را محکم کرد و آن را کشید طرف صندوق عقب ماشین. آنموقعها پیکان جوانان قرمز داشتند. پدر هم کارش را تمام کرده بود و آماده حرکت بودند. روستای اجدادی غرق در تاکستانها و باغهای اطرافش بود. قروه تو سرازیری کنار رودخانه جا خوش کرده بود و ازش که دور میشدند، مثل نقاشی زیبایی، چشمنواز میشد. خاکیها را پشت سر گذاشتند و وارد اتوبان که شدند، پدر به تقوتوق صندوق عقب مشکوک شد. چیزی تکان میخورد و یا ظرفی به ظرفی میسایید. ماشین را کشید کنار راه. خاموش کرد. کلید را بیرون آورد و دراز کرد طرف صابر.
«بپر یه نگاهی بینداز ببین سطل سرنگون نشده باشه. اگه بریزه، تا یه ماه بوی زهم از بین نمیره.»
صابر پیاده شد. در صندوق عقب را باز کرد. سطل سر جایش بود. بین لاستیک زاپاس و جعبهابزار. جایش هم خیلی خوب بود. اما سروصدا از کجا میآمد؟ شاید در سطل لق شده بود و بازی بازی میکرد. آن را برداشت تا نگاهی هم به داخل بیندازد. یکدفعه انگار تیری از چله کمان رها شد. ماهی بزرگ زنده بود. چوب پخ نتوانسته بود کارش را بسازد. زنده بود و پیچ و تاب میخورد و خورد و تا در سطل باز شد، کمانش راست شد و از قوس درآمد و دهانش را باز کرد و هرچه را که خورده بود، پاشید به صورت و پیراهن او.