
روایت؛ تسلایِ دل مردم در میدان جنگ

به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، به نقل از جمعیت هلال احمر، مریم گرجی، از سال ۱۳۸۹ داوطلب جمعیت هلالاحمر شد و اکنون در جایگاه “نجاتگر یکم” در حوزه امدادونجات و همچنین به عنوان فرمانده تیم سحر (حمایتهای روانی و اجتماعی) در هلالاحمر شمیرانات، تجربیات ارزشمندی را در دل حوادث پشتسر گذاشته است. او با صدایی که هنوز طنینِ وقایعِ تلخ را در خود دارد، از روزهای نخستِ جنگ و حملات رژیم صهیونیستی میگوید؛ روزهایی که به همراه تیمش بیدرنگ برای حضور در مناطق حمله، اعلام آمادگی کردند.
روزهایِ پر ازِ اندوه
«از همان روز اول جنگ و حملات، وقتی احساس کردیم که باید آنجا حضور داشته باشیم، اعلام آمادگی کردیم.» مریم به یاد میآورد که چگونه با اعلامِ آمادگیِ اعضای تیم، هماهنگیها برای حضور در صحنه آغاز شد تا از بههمریختگی جلوگیری شود: «روزانه شش نفر شیفت میدادیم و در روزهای اولِ جنگ، این تعداد در روزِ آخر به هفت نفر رسید. هر حادثهای که اعلام میشد، ما آنجا مستقر میشدیم.»
او از حجمِ بالایِ اندوه و دردی که بازماندگانِ حوادث با آن دستوپنجه نرم میکردند، سخن میگوید. کسانی که عزیزانشان را از دست داده بودند، از نظر روحی و روانی بهشدت آشفته بودند. وظیفه تیم سحر، حمایتهای روانی از این افراد بود. صحنههایی که از فاجعهها به یاد دارد، تکاندهنده است: «بعضی از ساختمانها به صورت نصفه، تخریب شده بودند. مثلا موشک به سالن پذیرایی اصابت کرده بود. کسانی که در اتاق خواب بودند، زنده ماندند. خانمیبود که همسر و بچهاش در سالن بودند و جان باختند.»
مدیریتِ اندوهِ جمعی
مریم توضیح میدهد که چگونه با افرادی که از شهرستانها آمده بودند و نگران عزیزانشان بودند، صحبت میکردند تا نظمِ در محل حفظ شود و از تراکمِ جمعیت در روندِ امدادرسانی جلوگیری کنند: «هر یک لودر که آوار برمیداشت، یک یا دو پیکر بیرون میآمد و هر بار همه هجوم میآوردند که شاید پیکر عزیزشان باشد. باید این افراد را آرام میکردیم. میگفتیم نمیتوانی بروی کاری کنی. التماس میکردند و میگفتند که مثلا عزیزشان زیر آوار است. به آنها میگفتیم به ما بگو در کدام قسمت ساختمان است، ما به امدادگران آدرس میدهیم. سعی میکردیم اینگونه آرامشان کنیم. برای کودکانِ دچارِ استرس، با بازی، نقاشی و خمیربازی تلاش میکردیم تا حواسشان را پرت کنیم. به قدری استرس داشتند که خانوادههایشان میگفتند، الان با شما صحبت کرد، کمی حواسش پرت شد و دیگر بیقراری نمیکرد.»
تقابل با مرگ و اندوهِ مادری
تعدادِ زیادِ جانباختگان و صحنههایِ تلخی که دیده است، روحش را خراش داد: «وقتی پیکری پیدا میشد، مثلا میگفتند دختربچه است. کسانی که دخترشان را از دست داده بودند، میرفتند تا پیکر را شناسایی کنند. لحظههای وحشتناکی بود. مثلا یک بار خانمیبه سمت پیکر دختربچهای دوید، متوجه شد که دخترش نیست، با اینکه بچه خودش نبود، باز هم حالش بد شد.»
او خاطراتی را تعریف میکند که بسیار تأثیرگذار است: «در حادثهای، نصفِ خانه خراب شده بود. یک خانم جوان در حالیکه به شدت شیون میکرد، به ما گفت، من و فرزندم، در اتاق خواب بودیم، همسرم در سالن بود، وقت نماز بود. وقتی صدا آمد، آمدم بیرون دیدم آسمان پیداست و سقف نیست. نصف خانه رفته بود و همسرم هم شهید شد. در حادثهای دیگر، زن و شوهری به ما گفتند، ما آمدیم خانه که وسیلههایمان را برداریم و به سفر برویم، اصلا از هیچ چیز خبر نداشتیم که دیدیم خانهای وجود ندارد. یک روز هم به ما گفتند خانمی حالش بد است، کمک کنید. وقتی سمتش رفتیم، قدرتِ روی پا ایستادن نداشت. بردیمش مسجد، هوا گرم بود. خانه پسرش خراب شده و پسرش در جا فوت کرده بود. مرتب شیون میکرد. ناگهان بلند شد دوید سمتِ مردانه و گفت روضه بخوانید برای بچه من. همه آنجا عزیزی را از دست داده بودند. با صحبتهایی که این خانم داشت، همه گریه کردند و فضا به شدت ناآرام شد.»
عدمِ ثبات و ترس از تکرارِ حادثه
آرام کردنِ تک تکِ افراد و جلوگیری از اینکه حرفی بزنند که استرسِ دیگران را بیشتر کند، وظیفهای طاقتفرسا بود: «سه روز اول به طور مرتب در صحنه حضور داشتیم. سخت بود. صبح زود میرفتیم و در محیط بودیم. در محیطی که زلزله میآید، یک محل کلا آسیب میبیند. اینجا فقط مثلا یک بلوک آسیب دیده بود. بقیه میآمدند بیرون و میدیدند که فقط خودشان آسیب دیدهاند و این برایشان سختتر بود.» آنها شاهدِ استرسِ مداومِ افرادی بودند که نگران حمله دوباره میشدند، در این بحرانها، تنها هلالاحمر حضور داشت و آنها قرار بود جلساتِ حمایتیِ روانی بعد از حادثه داشته باشند، زیرا افراد دچارِ استرسِ پس از حادثه بودند و نیاز به درمانِ طولانیمدت و ارجاع به متخصص را داشتند.
پیگیریِ گمشدگان
در روزِ اول، دو اسم به او داده بودند: یک پسرِ ورزشکار که همراه پدرش فوت کرده بود. مادر خانواده را دیدند که بیقرار به دنبال پسر و شوهرش میگشت: «کسی که روز اول پیدا نمیشد، یعنی از بین رفته است.» مریم با آن خانم صحبت کرد سعی داشت او را آرام کند. تا روزِ آخر که پیکرِ همسر و فرزندش را پیدا نکرده بود، هر روز با او صحبت میکردند و او را آرام میکردند. در نهایت، اجساد پیدا شد و این لحظه بسیار تلخ و تکان دهنده بود.
حمایت از کودکان
مریم گرجی در آخر، تأکید میکند که نباید کودکان را در معرضِ اخبارِ اینچنینی قرار داد: «اگر دیدند بچه شان خوابش نمیبرد، کابوس میبیند، نمیتواند تمرکز کند و یا در فکر فرو میرود، سعی کنند او را از اخبار دور کنند. لازم نیست، چیزی را از بچه مخفی کنند یا دروغ بگویند، اول بپرسند که چه چیزی میداند. بیش از چیزی که میداند توضیح ندهند. با بازی، نسبت به سن بچه برایش موضوع را توضیح دهند، تا دچارِ آسیبِ روانی نشود.»