اتاق کوچک را که نگاهی کرد رسید به میز کوچکی با 5 شمع روشن، قلمی برای نوشتن و پنجرهای که رو به آفتاب باز میشد، دلش که خوب شکست، زانوانش که خم شد روی زیلوی کوچک کف اتاق...
گروه فرهنگي «خبرگزاري دانشجو»؛ دخترک خسته بود انگار این را از چشمهای سرخ و ذوق ذوق پاهای ورم کرده از عبادتش خوب دانستم. با امروز 3 ماهی می شد که گوشه دنج زیر زمین نمور، خانه عبادتگاهش شده بود.
دیشب هم وقتی از به خواب رفتن پدر و مادرش مطمئن شد؛ از پله های زیر زمین آرام آرام پایین رفت تا خودش را به سجاده آرامش برساند اما هنوز این سوال بی پاسخ توی ذهنش جولان می داد که علی کیست؟
دلتنگ بود. دلتنگ نگاه های مهربان کسی که نمی شناختش. سخت دلتنگ مولایش علی (ع) بود. کاش می توانست تن خسته اش را به پای مولای خوبی ها تقدیم کند. اما چه می توان کرد با انسانی که محصور شده در زمان و مکان. چشمانش تصویری می خواست از جنس علی.
سجاده اش را که گشود، ذکر دعا و صلواتش را که به آسمان پرواز داد، باز هم همان آرامش کهنسال ذره ذره وجودش را فرا گرفت. ساعتها گذشت. لبهای دخترک با ذکر دعا و صلوات بالا و پایین می رفت. خسته بود، خواب بود یا بیدار نمی دانم، فقط می دانم چشمانش را بست و خودش را سپرد به نور سبزی که او را تا امتداد کوچه کاه گلی می برد.
خود را مقابل در کهنه چوبی دید. مبهوت بود، مبهوت خودش و دنیای ساده کاه گلی که در آن بود. دستان بی رمقش تلنگری به در زد، در که باز شد خود را در حیاط کاه گلی کوچکی دید، هرم احترام به حرمی مقدس دوید توی صورتش؛ اضطرابی آرامبخش وجودش را قبضه کرد. با قدم های هراسان به سمت دالان تاریک انتهای حیاط رفت.«خدایا من کجا هستم؟» دلشوره ای شیرین دست دلش را گرفته بود و به سمت نمی دانم کجا می برد.
ناگهان همهمه ای مبهم از دور شنید: «تو با اجازه چه کسی وارد این خانه شدی؟» و حالا ذکر «یا علی» بود که میهمان لبهای خشک دخترک شد. «یا علی»؛ تصویر کمرنگ و اهورایی مولایش را بار دیگر توی ذهنش مرور کرد: «یا علی به فریادم برس» ناگهان در چوبی انتهای راهرو با صدای قیژ بلندی باز شد. صدایی متین و آرام گفت: «داخل شو»
و حالا این مسافر غریب سبکبارتر گام برداشت تا به اتاق رسید. با نگاهی سرشکسته اما امیدوار به اتاق نگریست، بوی باران می آمد، بوی خاک نم خورده و بازهم گریه های یکریز یکریز دخترک را رها نمی کرد: «خدایا اینجا خانه مولایم علی علیه السلام است؟»
اتاق کوچک را که نگاهی کرد رسید به میز کوچکی با 5 شمع روشن، قلمی برای نوشتن و پنجره ای که رو به آفتاب باز می شد. دلش که خوب شکست، زانوانش که خم شد روی زیلوی کوچک کف اتاق، نسیمی آرام و بی هیاهو گونه های خیسش را نوارش داد. چشم که باز کرد هنوز هم بوی باران می آمد...