اگه بگید از خوزستان برو، میرم. ولی از جبهه كه نمیتونید منو اخراج كنید. اگه مزاحمم میرم غرب. میرم ...
گروه فرهنگي«خبرگزاري دانشجو»؛ نمي توانست جو حاكم بر هنرستان را تحمل كند. تصميم خود را گرفت و سر از حوزه علميه اصفهان درآورد. مصطفي سال اول طلبگي را در اصفهان سپري كرد. بعد از آن هم براي ادامهي تحصيل راهي شهر قم شد و در مدرسهي حقاني به درس خود ادامه داد.
***
یک مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هرکدام با یک ساک پر از اعلامیه و عکس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی کنیم؛ از اول محرم تا شب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می کردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست کنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می کردیم. شب پنجم ساواک خبر دار شد. مجبور شدیم فرار کنیم.
***
با دوستانش قرار گذاشته بودند براي تبليغ به مناطق محروم كهكيلويه و بويراحمد و ياسوج سفركنند. حتي در سازماندهي و هدايت جريان انقلابي آنجا هم تلاش فراواني ميكردند. حالا ديگر انقلاب شده بود. مصطفي هم با تشكيل سپاه، به عضويت در شوراي فرماندهي سپاه ياسوج درآمد و فعاليتهاي همه جانبهي خود را آغاز كرد.
***
در جلسهاي كه به اتفاق نمايندهي حضرت امام (ره) و امام جمعهي اصفهان، خدمت حضرت امام (ره) مشرف شده بود، ايشان از معظمله در مورد رفتن به كردستان كسب تكليف كرد. حضرت امام (ره) به شهيد ردانيپور امر فرمودند: «شما بايد به كردستان برويد و كار كنيد.»
***
طلبه بود، مبلغ، نوحه خوان، فرمانده، بسیجی، چند روزی هم همسر. با شروع جنگ، جبهه دار خوئین را به همراه حاج حسین خرازی راه اندازی کردند. عملیاتهای این منطقه را فرماندهی مي کرد. برای بچه ها مداحی و حتی صحبت می کرد، کلامش گيرا بود، حرف هايش قبل از عملیات بیت المقدس آنچنان بود که بچه ها برگه های مرخصی پاره کردند و تا آخر ماندند. اولین گروهی که وارد خرمشهر شد نیروهای تحت امر او بودند.
***
پس از عملیات رمضان از مسؤلیت كنار كشید. هر چه اصرار كردند فایدهای نداشت. تصمیم گرفته بود تكتیرانداز ادامه دهد. برادر عزیز، تو از فرماندهان رده اول جنگ هستی. نمیشود تكتیرانداز باشی. همه تو را میشناسند. «اگه بگید از خوزستان برو، میرم. ولی از جبهه كه نمیتونید منو اخراج كنید. اگه مزاحمم میرم غرب. میرم كردستان.»
***
حالا برای خودش شده بود یك بسیجی ساده و تكتیرانداز. حضور در گردان پیاده و آماده شدن برای شركت در عملیات محرم آرزویی بود كه به آن رسیده بود. شاید این یكی از عجیب و غریبترین نمادهای دوران دفاع مقدس باشد. در شهریور ماه، فرمانده سپاه سوم و هدایت پنج لشكر در عملیات رمضان و دو ماه بعد تكتیرانداز در گردان پیاده. این چیزی بود كه مصطفی از خدا میخواست اما شرایط برای او به گونهای دیگر رقم خورد زیرا چند ساعت قبل از شروع عملیات تكه كاغذی به دست او رسید كه در آن نوشته شده بود:«آقای ردانی پور، شما شرعاً مسؤلید اگر با گردان به عملیات بروید.» وقتی گردانها در زیر باران به طرف چم هندی حركت میكردند، ایستاده بود كنار جاده و نگاه میكرد و هر چند لحظه قطرهای اشك در محاسن پر پشت و مردانه او محو میشد.
***
ديگر عمليات والفجر2 تمام شده بود. بعد از نماز استخاره کردیم و زدیم به تپه ی برهانی. حاج حسین بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند. سری اول صد و پانزده شهید آوردیم. مصطفی نبود. فردا صبح بیست و پنج شهيد دیگر آوردیم. باز هم نبود. منطقه دست عراقی ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد، ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد، رفتیم دنبالشان روی تپه ی برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم؛ نبود! سه نفر هم راهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد.
***
مصطفي در وصيت نامه اش اينطور نوشته است: «پروردگارا هرچند به نفس مطمئنه نرسيديم و در جهاد اکبر پيروز نگشتيم. اما به جهاد اصغر پرداختيم پس ربّنا فاغفر لنا ذنوبنا وکفّر عنّا سيّئاتنا و توفّنا مع الأبرار، ربّنا و ءاتنا ما وعدتّنا علي رسلک و لا تخزنايوم القيمة إنّک لا تخلف الميعاد»
***
در صورت امکان در قبرستان شهدا دفنم کنيد کنار پاسداران تا شايد خداوند به واسطه ي آنان مرا ببخشد. و در هنگام دفنم زيارت عاشورا و روضه حضرت زهرا(سلام الله عليها) بخوانيد. ۱۳۵۹/۶/۲۸
پینوشتها:
«یادگاران» کتاب ردانی پور، انتشارات روایت فتح و "بوی باران" گردآورنده: سید علی بنی لوحی