کاروان اسیران را صبح زود به داخل شهر کوفه آوردند؛ در مسیر حرکت کاروان تا دارالاماره مردم ایستاده بودند ...
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ این شهر برای زینب کبری ناشناخته نیست. پیش از این حدود سه سال – سال 37 تا 40 هجری- در این شهر زیسته و پس از شهادت پدر بزرگوارش به مدینه آمده است.
پیمان شکنی کوفه در کوله بار تجربههای دختر علی اندوخته شده، بیوفایی و پیمانشکنی نسبت به پدر و برادرش از کوفه در ذهن و روح او تصویری ساخته که با کربلا کامل شده است که بعدها در خطبه او همین موضوع مطرح میشود.
هر چند عذر و نیرنگ برای همیشه، همسایه نام کوفه شد، اما کوفه با شام تفاوت فرهنگی خاصی داشت؛ در این شهر خطبههای علی (ع) و سخنان امام مجتبی (ع) طنین انداخته بود، این شهر تا حدی «دل» با حسین و همانگونه که فرزدق گفته بود: شمشیر بر حسین (ع) داشتند و دل با او!
بر اساس همین ویژگی است که سرعت تحول و تغییر موضعگیری در این شهر شدید است و اندکی بعد گریه و ناله و پشیمانی، قصه جاری شهر می شود.
ورود کاروان اسیران به کوفه
کاروان اسیران را صبح زود به داخل شهر کوفه آوردند؛ عمر سعد پیشتر وارد کوفه شده بود. شهر از همه سو در محاصره و مراقبت شدید نگهبانان و ماموران بود. مردم از هم میپرسیدند: من ای الاساری انتن؟ شما از اسیران کدام سرزمین و قبیلهاید؟ و پاسخ میشنیدند: نحن اساری آلمحمد
عبیدالله دستور داده بود اسرا و سرها را در میان بازارها و میدانها بچرخانند. در این حالت سرها لابهلای کجاوهها تقسیم شده بود. این منظره را به قصد ارعاب و وحشت مردم فراهم کرده بودند. شهر به دو گروه تقسیم شده بود: گروهی میگریستند و گروهی میخندیدند و شادی میکردند. شاید گروهی دیگر نیز با بهت و حیرت و ناباوری صحنه را نگاه میکردند.
سهل بن حبیب شهرزوری می گوید: من در آن سالها از مکه برمیگشتم وقتی وارد کوفه شدم، شهر آشفته و دگرگون بود. بازارها و دکانها تعطیل بود. مردم گروه گروه جمع شده بودند. برخی میخندیدند و به هم تبریک و شادباش میگفتند و گروهی دیگر اشکریزان به هم تعزیت و تسلیت میگفتند. من در شگفت از این وضعیت، از پیرمردی که آنجا بود، پرسیدم: چه شده است؟
پیرمرد که کم کم به من اعتماد کرده بود، دستم را گرفت و کناری کشید و آهسته گفت: آقای من ما عید نداریم. من گفتم: خدایت رحمت کند مرا آگاه کن چه شده است. پیرمرد پاسخ داد: سبب گرد آمدن مردم، آن است که دو لشکر رویاروی شدند. یکی پیروز شد و دیگری مغلوب. سپس گفت: لشکر ابنزیاد پیروز شد و لشکر حسینبن علی شکست خورد. خدا کند سر حسین بنعلی را نزد ما نیاورند و آنگاه اشکریزان این ابیات را خواند:
مررت علی ابیات آلمحمد فلم ارها امثالها یوم حلت
فلا یعبدالله الدیار و اهلها و ان اصبحت منهم بزعمی تخلت
الم تر ان الشمس اصحت مریضه لقتل حسین و البلاد اضمحلت
این سرزمین و اهل آن در برابر پروردگار سر فرود نیاوردند، هر چند من پیشتر آنان را مردمی درستکار میانگاشتم. آیا نمیبینی که خورشید با قتل حسین (ع) بیمارگون و رنگ پریده است و این سرزمین در آستانه تباهی و نابودی؟
هنوز پیرمرد میگریست که صدای طبل و بوق برخاست. پرچمها افراشته و سپاه عمرسعد وارد شهر کوفه شد.
در مسیر حرکت کاروان تا دارالاماره مردم ایستاده بودند. شهر آب و جارو شده بود. سمت حرکت عبور از میدانها و خیابانهای اصلی تا دارالاماره بود. دیوارهای دارالاماره را گچکاری کرده بودند. عبور از انبوه نگاهها، درد و رنج دیگری بود که اهل بیت تحمل میکردند.
در این هنگام امکلثوم- خواهر زینب فریاد زد: یا اهل الکوفه اما تستحون من الله و رسوله ان تنظر و الی حرم النبی؛ ای مردم کوفه شرم نمیکنید از خدا و رسولش که به حرم پیامبر نگاه میکنید؟
در این هنگام مردم نان و خرما و گردو میآوردند تا بین اسیران تقسیم کنند. ام کلثوم و حضرت زینب آنها را از دست بچهها میگرفتند و دور میانداختند. امکلثوم با صدایی گریه آلود میگفت: یا اهل الکوفه الصدقه علینا حرام و مردم با شنیدن این سخن میگریستند. آنگاه میگفت: مردان شما عزیزان ما را میکشند و زنانشان بر ما گریه میکنند!
امام سجاد(ع) که در تب میسوخت و به زنجیر بسته بود. وقتی گریههای مردم را دید، فرمود: الا ان هولاء یبکون و یتوجعون من اجلنا فمن قتلنا اذن؛ اگر این جماعت بر ما می گریند پس چه کسانی ما را کشتهاند؟
معلوم میشود در حاشیه کاروان اسیران، سربازان مسلح بازگشته از کربلا نیز حرکت میکردند تا نشان دهند ما بودیم که این پیروزی را رقم زدیم. این شیوه حرکت برای مهار کردن حرکات احتمالی و نیز ترساندن و رعب مردم نیز بود.
بعید است مردم کوفه در روزهای قبل از ماجراهای کربلا کاملاً بیخبر مانده باشند. رفت و آمدها میان کوفه و کربلا کم نبود و خبرها در جامعهای مثل کوفه، سریع دهان به دهان میگشت و به گوش همگان میرسید.
اما این شهر بزرگ مسافرانی نیز داشت که از هر سو میآمدند و نسبت به حادثه، کنجکاوانه پرسش میکردند؛ هر چه بود، همگان پس از کسب خبر، بویژه آن که درمییافتند اسیران از خانواده پیامبرند، متاثر و گریان میشدند.
حذلم بن سیر یا بشیربن خزیم اسدی میگوید: من در محرم در کوفه بودم و کاروان اسیران را همراه با علی بن الحسین(ع) و زنان دیدم.
لشکریان آنان را در محاصره گرفته و مردم برای تماشای آنان بیرون آمده بودند. مردم کوفه، بویژه زنان با دیدن آنان بر شتران بیجهاز اشک میریختند و سیلی به گونهها میزدند.
در این موقع علی بن الحسین که بیمار و در زنجیر بود و دستهایش به گردن بسته، گفت: این زنان گریه میکنند، پس چه کسی ما را کشته است؟
پیش از این گفته شد که عبیدالله برای برپایی جشن، دستور داده بود دیوارهای دارالاماره را سفید کنند. مسلم جصاص (گچ کار) میگوید: ابن زیاد مرا دعوت کرد تا دارالاماره را تعمیر کنم. وقتی مشغول گچ کاری بودم صداها و فریادهایی را شنیدم.
به کارگری (خادمی) که در آن نزدیکی بود، گفتم این فریادها برای چیست؟ کارگر گفت: هم اکنون سر یک خارجی (شورشی) را که بر امیرالمومنین یزید خروج کرده است، آوردهاند. گفتم این شورشی کیست. گفت: حسین بن علی(ع).
مسلم جصاص میگوید: پس از بیرون رفتن خادم آن قدر سیلی به صورتم زدم که نگران سلامت چشمهایم شدم. دستانم را از گچ شستم و از فراز قصر پایین آمدم و به سمت کناسه رفتم. دیدم مردم منتظر آمدن اسیران و سرها هستند.
ناگاه دیدم 40 سر را بر روی 40 شتر آوردند (احتمالاً همراه 40 شتر) نگاه کردم، دیدم زنان و خانواده و فرزندان حسین(ع) نیز همراه آنان هستند.
علی بن الحسین(ع) بر شتری برهنه سوار بود و خون به سبب زنجیرهای سنگین و تیز از گردنش جاری بود و میگریست و میگفت: ای امت بد! هرگز سرزمینتان سیراب مباد! شما پاس حرمت جدمان نداشتید. اگر روز قیامت رسول خدا را ملاقات کنید چه پاسخی دارید؟ ما را بر شتران بیروپوش سوار کردهاید انگار که دین را میان شما برپا نداشتهایم؟
ای آل بنی امیه چرا بر مصایب ما درنگ میکنید و دعوتگر ما را پاسخ نمی گویید؟ ما را در بند و زنجیر کشیدهاید و شادی و هلهله میکنید؟ وای بر شما، مگر جد ما رسول خدا نبود که شما را از گمراهی نجات داد و به راه هدایت دعوت کرد؟ ای واقعه طف برای من اندوه به ارث گذاشتی و خداوند بدکاران را رسوا خواهد کرد؟
به نظر میرسد بخشی از این سروده که با زبان و شان امام ناهمخوانی دارد، ساخته ذهن شاعر باشد و انتساب آن به امام معصوم خالی از اشکال نیست.