آخرین اخبار:
کد خبر:۲۲۳۲۴۰
به مناسبت سالگرد شهدای عرفه

ماموریتی منتهی به بهشت / شهدایی که امام حسین(ع) حج‌شان را تکمیل کرد

صبح نوزدهم دی ماه سال 1384 بود که سقوط هواپیمای فالکن سپاه در ارومیه تیتر یک اخبار شد و کم‌کم نام شهدا اعلام می‌شد؛ آدم‌هایی که سالها با شهدا در جبهه‌ها زیسته بودند و در ...

گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ صبح نوزدهم دی ماه سال 1384 بود که سقوط هواپیمای فالکن سپاه در ارومیه تیتر یک اخبار شد و کم کم نام شهدا اعلام می شد؛ آدم هایی که سالها با شهدا در جبهه ها زیسته و در حسرتشان باقی مانده بودند و یا آنها که در روزگار شلوغ ما انتظار پیوستن به اصحاب آخرالزمانی امام عصر را می کشیدند و در روز عرفه به آرزوی خود رسیده بودند...


این سطرها روایتی است نزدیک از آنانی که پرواز تهران- ارومیه سکوی پروازشان به بهشت شد.
 

شهید احمد کاظمی (فرمانده نیروی هوایی سپاه پاسداران)


- احمد با اسرای جنگی هم با رأفت اسلامی برخورد می کرد و اگر توانمندی خاصی در اسیری می دید به او بها می داد. در لشگر حدود چهل ، پنجاه تا نیروی متخصص عراقی فعالیت می کردند، بعنوان مثال یک متخصص تانک اسیر شد. وقتی عطوفت و مهربانی حاجی را دید خواست تا در لشکر بماند و حاجی او را نگه داشت. از تخصصش استفاده می شد تا اینکه شهید شد. اسیر دیگری هم بود به نام عبدالله که یک انقلابی عراقی شد. مدتی هم محافظ آیت الله حکیم بود. حتی با بعثی ها درگیر شد. حاجی به همه به چشم انسان نگاه می کرد و درون آدمها را می دید نه ظاهر آنها را.
 
-گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟


سؤال عجیب و غریبی بود! ولی می‌دانستم بدون حکمت نیست، گفتم: شما فرمانده نیروی هوایی سپاه هستین سردار. به صندلی‌اش اشاره کرد، گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما می‌گم که این جا خبری نیست! آن وقت‌ها محل خدمت من، لشگر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتیم. سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن‌خون کردی امینی، این برات می‌مونه؛ از این پست‌ها و درجه‌ها چیزی در نمی‌آد!
 

فرازی از وصیت نامه شهید

 

«خداوندا فقط می‌خواهم شهید شوم شهید در راه تو. خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده.
خداوندا روزی شهادت می‌خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت...
ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده.» 

 

سعید مهتدی (فرماند لشکر 27 محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم)


- زمان جنگ یکی از پاهاش ترکش خورد و هشت سانتی‌متر کوتاه شد. حالا که جنگ تمام شده بود، برای آمادگی نیروها کوهپیمایی می‌گذاشتیم. نیروها جوان بودند، جنگ را ندیده بودند. سعید را که می‌دیدند با پای مجروح آن جوری از کوه بالا می‌رود، خجالت می‌کشیدند بایستند یا بگویند خسته شدند.
 

- هر کی می‌آمد توی اتاقش از روی صندلی‌اش بلند می‌شد و از پشت میزش می‌آمد این طرف. باهاش دست می‌داد، تعارف می‌کرد بهش روی صندلی بنشیند. فرقی نمی‌کرد طرفش درجه‌دار باشد یا سرباز.

 

- گواهی‌نامه‌اش را گم کرد. رفت که علی‌المثنی بگیرد بهش ندادند گفته بودند باید امتحان رانندگی با ماشین کلاج دستی بدهد. چیزی نگفت. مثل همه رفت امتحان داد. تا گواهی‌نامه جدیدش نیامد رانندگی نکرد.
 

فرازی از وصیت نامه شهید

 

«برادران من که نتوانستم به وظایف خود عمل کنم و با کوله‌باری از گناه به سوی پروردگار می‌روم و تنها دل به شهادت دارم تا شاید خداوند با ریختن خون من گناهانم را ببخشد و از شما عاجزانه تقاضا دارم که در حق من دعا نموده که خداوند مرگ مرا، شهادت در راهش قرار بدهد.»
 

شهید سعید سلیمانی(فرمانده عملیات نیروی زمینی سپاه)


- جنگ چند سالی بود تمام شده بود. یکی از وزرا فرمانده‌های لشگر را دعوت کرد مهمانی. هر کی از جنگ و خاطراتش می‌گفت. وقت رفتن که شد وزیر به هر کدام‌شان هدیه‌ای داد برای تشکر از زحماتی که در جنگ کشیده بودند. سعید هدیه را نگرفت و با لبخند تلخی گفت: «ای بابا. اگه کاری کردیم وظیفمون بوده تازه باید یک چیزی هم ازمون بگیرند که گذاشتند با اون بچه‌های باحال زندگی کنیم.»
 

- از ستاد مشترک آمده بودند بازدید لشکر 27 محمدرسول‌الله. توی جلسه سعید داشت پای تخته گزارش می‌داد و همه فرماندهان نشسته بودند و گوش می‌دادند. همین طور که داشت از آمادگی نیروها می‌گفت، گفت: «از سازمان ملل به ما نامه زدند و از بعضی کارهامون گله کردند» همه رفتند توی فکر که سازمان ملل چه گله‌ای می‌تواند از لشکر داشته باشد. سعید گفت: «تو نامه‌شون به ما اعتراض کردند که چرا اینقدر نیروهاتون رو می‌بردید بالای البرز! آنقدر روی البرز راه رفتید که 10 سانتی‌متر از ارتفاع کوه سائیده شده.» 
 

فرازی از وصیت نامه شهید

 

«امام را تنها نگذارید، ما هم در حال آزمایش شدن هستیم. خدا در قرآن می‌گوید که فکر نکنید به محض این که گفتید ایمان آوردید شما را به بهشت می‌برم، نه باید آزمایش پس دهید.»
 
 

شهید نبی‌الله شاه‌مرادی (معاونت اطلاعات نیروی زمینی سپاه)


- تعریف الکی نمی‌کرد. هر چی به ذهنش می‌آمد می‌گفت. جلوی خودت می‌گفت. حتی اگر ارشدش بودی نمی‌ترسید که ممکن است یک موقع کارش گیر بیفتد.
 

- با همه دوست بود. هر کسی هم که دوستش بود فکر می‌کرد وی از همه بیشتر او را دوست دارد. می‌گفت باید طوری با این بچه‌ها رفیق شد که وقتی قرار شد بهشان کاری را بسپاری نیازی به امر و نهی نباشد.
 

فرازی از وصیت نامه شهید

 

«خداوندا ما را چنان کمک و راهنمایی کن که فقط و فقط آنچه که خودخواهی آن باشیم و بتوانیم در راه رضای تو قدم برداریم و از تو می‌خواهیم که همه ما را عاقبت به خیر نمایی.»
 

شهید صفدر رشادی(معاون طرح و برنامه و امور مالی نیروی زمینی سپاه)


-می‌گفت هر وقت کسی ازم می‌پرسد توی جنگ هم بوده‌ای یا نه خجالت می‌کشم بهش بگویم تمام سال‌های جنگ تو جبهه بودم و هنوز زنده‌ام. اگر یک ریزه لیاقت داشتم تا حالا شهید شده بودم.
 

- این اواخر که آمده بود نیروی زمینی کارش خیلی زیاد شده بود. شب‌ها دیروقت می‌آمد خانه. با بچه‌ها نشستیم نقشه کشیدیم که مجبورش کنیم زود بیاید خانه. یک روز صبح که می‌خواست از خانه برود سرکار بهش هشدار دادیم که اگر از امشب دیرتر از ساعت 9 بیایی خانه در را باز نمی‌کنیم. همه‌مان می‌دانستیم این کارها فایده‌ای ندارد، فقط تلاش‌مان را می‌کردیم. دوباره شب که می‌شد با عجله می‌آمد خانه. با کلید خودش در ساختمان را باز می‌کرد و پله‌ها را دو تا یکی می‌آمد بالا پشت در که می‌رسید در می‌زد، می‌گفت: «منو راه می‌دید؟» بهش می‌گفتند بازم مدرسه‌ دیر شد. می‌گفت: «آره ببخشید بازم مدرسه‌ام دیر شد!».
 
 

شهید غلامرضا یزدانی(فرمانده توپخانه نیروی زمینی سپاه)


- تو مدرسه بچه‌ها فکر می‌کردند چون بابام سردار است حتما چند تا محافظ و راننده داره. روزهایی که می‌آمد دم مدرسه دنبالم بعضی از بچه‌ها می‌ایستادند بابام را ببینند. وقتی می‌دیدند بابام خودش پشت ماشین نشسته و کسی همراهش نیست، مطمئن می‌شدند که من دروغ می‌گفتم که بابام سردار است.
 

- یکی از اتاق‌های خانه را گذاشته بود برای کار. به در و دیوارش عکس شهدا را زده بود؛ توش مجموعه خاطرات شهدای توپخانه را می‌نوشت. به ما هم گفته بود که «مبادا توی این اتاق کاری بکنید که خدا را خوش نیاید» یک بار رفتم توی اون اتاق که باهاش درد و دل کنم گفت: «بریم بیرون اونجا گوش می‌دم» پرسیدم چرا گفت: «شاید یک موقع از دهنمون در بره از کسی بد بگیم. دوست ندارم توی این اتاق گناه بشه.»
 

فرازی از وصیت نامه شهید

 

«وظیفه خود می‌دانم که حب سوره شریف والعصر شما را سفارش به حق که همان پیروی از رهبر عزیز امت اسلامی است، کنم و این پیروی از حق، مشکلات دارد، جهاد دارد و جنگ و فشار و .... دارد و لذا مقاومت می‌طلبد و هر کس که حق خواه و حق جو است، باید مقاوم و سخت کوش باشد.» 
 
شهید حمید آذین‌پور(رئیس دفتر فرمانده نیروی زمینی سپاه)


- اداره قرعه‌کشی می‌کرد و بدون نوبت می‌فرستاد حج واجب. چند بار اسمش در آمد. دلش می‌خواست اول پدرش را بفرستد. اما آن موقع وضع مالی‌اش روبه‌راه نبود. هر کاری کرد نتوانست پول جور کند. دو سه سال بعد پدرش به رحمت خدا رفت. حالش گرفته شده بود که نتوانسته آرزوی پیرمرد را برآورده کند. چند سال بعد که وضع مالی‌اش بهتر شده بود، برای پدرش نائب الزیاره گرفت و خودش هم باهاش رفت مکه.
 

- توی مدرسه با بچه‌ها که حرف می‌زدیم بعضی وقت‌ها تعریف می‌کردند که با باباشان حرفشان شده و او دعویشان کرده. هیچ وقت باورم نمی‌شد پیش خودم می‌گفتم دارند خالی می‌بندند. بهشان می‌گفتم: «آخه مگه می‌شه بابا دخترش رو دعوا کنه. من که هر وقت می‌بینمش از سر و کولش بالا می‌رم و همش سر به سر هم می‌ذاریم تا حالا بابام دعوام نکرده، حتی عصبانی نشده» بچه‌ها هم حرف‌های من را باور نمی‌کردند.
 

فرازی از وصیت نامه شهید

 

فرزندم، شیعه علی (ع) بودن یعنی سر در راه بالا نهادن و از ویژگی‌ این راه آن است که هر که در این بزم مقرب‌تر است جام بالا بیشترش می‌دهند. پس اگر مرد رهی میان خون باید رفت و این جاست که زندگی معنای شیرینی، عشق و سعادت بقا پیدا می‌کند.» 
 

 شهید احمد الهامی‌نژاد( فرمانده دانشکده پرواز سپاه)


- یادم نمی‌آمد دیده باشم احمد از چیزی ایراد گرفته باشد. اگر کاری می‌کردی که خوشش نمی‌آمد، هیچ چی بهت نمی‌گفت می‌آمد جلوت درستش را انجام می‌داد. هی راه نمی‌افتاد بگوید این کار رو بکنید، آن کار را نکنید.
 

- سال مادرم بود. درست وسط امتحانات بچه‌ها. احمد بهم گفت: «خیالت راحت باشد. من یک هفته مرخصی می‌گیرم هواسم به بچه‌ها هست.» بعد برای من و خواهرهام بلیط گرفت و راهیمان کرد سبزوار. توی آن یک هفته نشست خانه؛ به درس و مشق بچه‌ها رسید، براشان شام و ناهار پخت. خانه را تر و تمیز کرد. خیالم راحت راحت بود.


همین آخری‌ها درجه سرتیپ دومی‌اش را گرفت. بچه‌ها بهش گفتند شیرینی بده، گفت: «این درجه‌ها که به درد نمی‌خورند دعا کنید درجه واقعی بگیریم، اونوقت شیرینی می‌دم.»
 

فرازی از وصیت نامه شهید

 

«ای مردم عزیز ایرانی، قدر این انقلاب و رهبری عظیم‌الشأن آن را بدانید و با اتحاد و انسجام در برابر قدرت‌های پوشالی دنیا خواران بایستید و توکل بر قدرت لایزان احدیت نمایید که ان‌شاءالله پیروزی از‌آن مستضعفین است و این پیام من نیست، بلکه پیام شهیدان السابقین است و من هم پیام‌شنو این شهیدان بودم و اگر راه هدایت و سعادت را می‌خواهید به وصیت‌نامه این شهیدان مراجعه نمایید.»
 

شهید عباس کروندی (فرمانده پایگاه هوایی قدر)


- هر موقع اعلام می‌کردند خلبان می‌خواهیم، اولین نفر بود که می‌آمد می‌گفت من هستم چه زمان جنگ و چه بعد از جنگ. حتی در کمک‌رسانی زلزله بم.
 

- اعلامیه‌اش را که زدند توی محله، همسایه‌ها تعجب کرده بودند؛ باورشان نمی‌شد. می‌گفتند: «آقای کروندی سردار بود و این طوری معاشرت می‌کرد؟!» با همه همسایه‌ها سلام و علیک و خوش و بش می‌کرد، مثل همه آدم‌ها. حتی بچه‌هاش هم فقط می‌دانستند خلبانه، همین.
 

شهید محسن اسدی (افسر ستاد نیروی زمینی سپاه)


- رفته بودیم شهرستان ماموریت. حاج احمد کاظمی تو جلسه بود. جلسه خیلی طول کشید، نیمه شب بود. محسن نشسته بود پشت در منتظر حاجی. بهش گفتم: «هنوز نشسته‌ای اینجا؟‌پاشو برو یه گوشه‌ای بخواب. حاجی کارش تموم بشه صدات می‌زنه» گفت: «نه اینطوری دلم راضی نمیشه. شاید کار فوری پیش بیاد.» صبح دیدمش، خواب‌آلود بود. جلسه تا نزدیکی‌های صبح طول کشیده بود. محسن آنقدر نشسته بود تا جلسه تمام بشود، حاجی را برساند اقامتگاه و بعد برود بخوابد.
 

- شب‌ها دیر می‌آمد خانه و صبح‌ها زود از خانه می‌زد بیرون؛ وقتی هوا هنوز تاریک بود. پوتین‌هاش رو می‌گرفت دستش و نوک پا نوک پا از پله‌ها می‌رفت پایین و دم در ساختمان پوتین‌هایش را پاش می‌کرد. موتورش را از پارکینگ می‌آورد بیرون و تا بیرون حیات مجتمع خاموش می‌برد. شب‌ها هم که بر می‌گشت مثل صبح‌ها. این همه ملاحظه می‌کرد برای اینکه نکند یکی از همسایه‌ها از خواب بپرد و دلخور شود.
 
شهید مرتضی بصیری (مهندس پرواز)


- شب یلدا بود و هوا خیلی سرد شده بود. از شانس بد گازوئیل شوفاژخانه هم تمام شده بود. مجتبی شبانه رفت دنبال گازوئیل. به هر بدبختی‌ای بود چند لیتر پیدا کرد. گازوئیل را ریخت توی مخزن شوفاژخانه اما پمپش از کار افتاده بود. تا صبح یکی دو ساعت یک بار می‌رفت پایین، گازوئیل می‌ریخت توی موتور شوفاژخانه. همسایه‌ها بی‌خبر از همه جا خوابیده بودند.
 

- عاشق کارهای فنی بود. سرکار که کاراش فنی بود. خانه هم که می‌آمد اگر ماشین همسایه‌ها خراب نبود می‌آمد توی خانه، وگرنه توی پارکینگ سر ماشین همسایه‌ها می‌ایستاد و توی تعمیر ماشین‌شان کمک می‌کرد.
 

فرازی از وصیت نامه شهید

 

«اگر حوادث یا اتفاق بر وفق مرداتان نشد، اگر به بلایی مبتلا شدید، اگر سخت شکستید فقط لحظه‌ای مکث کنید و بعد همان راست قامت همیشه امیدوار باشید و به یاد داشته باشید «نمی‌توانم» در قاموس ما جای ندارد.»

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
گمنام
-
۲۰ دی ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۷
ان شاءالله پيرو راهشون باشيم و ما هم کربلايي بشيم.
0
0
غريب
-
۲۱ دی ۱۳۹۱ - ۱۵:۲۴
خدا خيرتون بده که از بقيه شهداي عرفه هم چيزي نوشتيد واقعا آدمهاي بزرگي بودند خوش به حالشون که خوب زندگي کردندو با شهادت از اين دنيا رفتند ...
0
0
پربازدیدترین آخرین اخبار