گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ صدای حاج صادق، صدای حماسه، عشق، ایمان و سلحشوری است، صدای حریر و شمشیر، صدای شور و سوز و صدایی که نماینده نسلی است که در خون و آتش شکفت و جاودانه شد. صدای او صدای همه است؛ صدایی که به جای همه می خواند و آیینه روشنی برای مطالعه دیروز و امروز و همیشه است.
کتاب «آهنگران» که حاوی مجموعه خاطرات و نوحه های حاج صادق آهنگران در سال های دفاع مقدس می باشد، به همت علی اکبری به نگارش درآمده و در پاییز 1391 توسط نشر «یا زهرا سلام الله علیها» به چاپ رسیده است. برآنیم هر از گاهی گزیده ای از این اثر ارزشمند را در اختیار مخاطبان قرار دهیم.
پاتوق من در سالهای جنگ
بعد از شعر اولی که آقای معلمی برایم گفت (شعر «ای شهیدان به خون غلتان خوزستان درود») برای گرفتن شعر دوم شخصا به منزلش رفتم. آن زمان ایشان در یک مغازه بزازی کار میکرد. گاهی پیش میآمد که برای گرفتن شعر به مغازه بزازی می رفتم. آنجا کمی با هم درباره شعر گفت وگو میکردیم.
صاحب کار او شخصی بود به نام محمدزاده که ظاهرا زیاد خوشش نمیآمد من به آنجا بروم و رفتن من به مغازه را مانع کسب خود میدانست. وقتی او در مغازه بود، آقای معلمی هم راحت نبود و مجبور میشد سریع صحبتهایش را جمع و جور کند. البته چند وقت بعد، او با محمدزاده مشکل پیدا کرد و دیگر به آن مغازه نرفت.
کنار رودخانه کارون، زمین شورهزار و نیزاری بود که سیفالله پسر آقای معلمی بعد از انجام هماهنگیهای لازم با شورای هفت نفره جهاد سازندگی و پس از انجام یک سری مراحل، موفق شد هشت هکتارش را به منظور کار کشاورزی برای پدرش بگیرد.
پس از آن، حبیبالله معلمی به همراه پسرانش آن زمین را شخم زده، علفهای هرز و نیزارها را در آورده و آماده کشت کردند. از آن به بعد، آقای معلمی رسما کشاورز شد و تا پایان جنگ همان زمین کشاورزی، یکی از پاتوقهای ما برای شعر گفتن بودن که خاطرات زیادی از آن دارم. خیلی اوقات که از جبهه میآمدم به جای منزل مستقیما با جیپ استیشنی که به همراه محافظ در اختیارم بود، برای گفتن شعر جدید به زمین کشاورزی میرفتم. ایشان معمولا همان جا چند تا سربند میگفت و چون زمان کارش بود، بقیه شعر را در منزل کامل میکرد.
ماجرای زمیندار شدن آهنگران
رفت و آمدهایی که به زمین آقای معلمی داشتم، باعث شده بود شایعاتی درباره من سر زبانها بیفتد. یکی از آشنایان که آدم فقیری بود به خاطره وجههای که داشتم، اصرار میکرد که یک زمین برایش بگیرم. اصرار او شدت پیدا کرد و به همین منظور به سازمان زمین شهری اهواز رفتم و تقاضای او را مطرح کردم. مسئول آن جا انگار منتظر من بوده باشد، گفت: «خوب شد اومدی چند وقتیه یه کاری باهات دارم.» «گفتم بفرمایید، در خدمتم.» گفت: «بچههای دفتر بهم اطلاع دادن که آهنگران زمین بزرگی در حدود 7-8 هکتار، کنار کارون داره، میخواستم ببینم قضیه این زمینه چیه؟»
من که اصلا حواسم به زمین آقای معلمی نبود، با تعجب گفتم: «عجب زمینی! اگه سند زمینو بیارین، بدم نمیآد یه همچنین زمینی که شما میگین داشته باشم.» گفت: «این حرف من نیست، خیلیها اینو می گن.» با خنده گفتم: «بگید کجاست تا برم حداقل یه سری به زمینم بزنم.» ناگهان یاد زمین آقای معلمی افتادم و فهمیدم قضیه از چه قرار است.
مردم که اغلب مرا میشناختند، وقتی میدیدند من دائم با جیب استیشن سر آن زمین میروم، فکر کرده بودند که زمین مال خودم است. در صورتی که آن زمین، نه تنها برای من بلکه مال آقای معلمی هم نبود و در اختیار شورای هفت نفره جهاد سازندگی قرار داشت.
موارد زیادی از این قبیل شایعات در مورد کسانی که چهره هستند، از جمله من وجود داشت و خواهد داشت. یکی از نمونه های بارز آن که زیاد هم در مورد من عنوان میشود، داشتن چندین همسر است. در حالی که من تنها دارای یک همسر و چهار فرزند (سه پسر و یک دختر) هستم.
وقتی «شیرعلی» نوحه ام را قطع کرد
در بّستان مشغول خواندن دعای کمیل بودم، وقتی به این فراز از دعا رسیدم: «یا رب ارحم ضعف بدنی»، ناگهان صدایی از عقب جمعیت باعث مکث من شد. نگاه کردم، دیدم یک نفر که نزدیک درب حسینیه است، با صدای دل نشینی شروع کردبه خواندن نوحه ی: «مهدی ای مهدی دلها پر از خون شد»
او چنان صدای رسا و گیرایی داشت که تمام جمعیت را بدون بلندگو تحت پوشش قرار داده بود. صدایش به دلم نشست، با خودم گفتم: «خدایا! این برادر چه زنگ صدای قشنگی دارد.» نزدیکش هم نبودم که بلندگو را در اختیارش بگذارم. حدود پنج دقیقهای خواند و همه فیض بردند.
دعا که تمام شد پیگیری کردم تا او را پیدا کنم و بالاخره موفق شدم. نامش «شیرعلی سلطانی» و از مداحان شیراز بود. تا دیدمش با او روبوسی گرمی کردم و گفتم: «به به عجب صدای خوشی داشتین.» معذرت خواهی کرد و گفت: «نه، شما باید منو ببخشید، حال مجلس طوری بود که من رو گرفت و نتونستم خودم رو کنترل کنم، بلند شدم تا فیضی از این مجلس الهی برده باشم اما معذرت میخوام که برنامه شما رو به هم زدم.» گفتم: «نه اتفاقا هم خیلی خوشحال شدم، هم استفاده کردم، حیف که پیشم نبودی تا بلندگو رو بهت بدم و با این صدای خوشت بقیه دعا رو بخونی.» همان جا از شیرعلی برای اجرای برنامه در نماز جمعه اهواز دعوت کردم و او قبول کرد. کتاب شعری هم داشت که سرودههای خودش بود، آن را امضا کرد و به من هدیه داد.
این شیرعلی سلطانی داستان منحصر به فردی دارد که بد نیست به آن اشاره کنم و قرب یاران سیدالشهدا صلوات الله علیه را که آرزویشان رسیدن به وصال دوست با شیوه اربابشان اباعبدالله صلوات الله علیه میباشد را توصیف نمایم.
شیرعلی در وصیتنامهاش از خدا خواسته بود، همانند امام حسین صلوات الله علیه شهید شود، یعنی به هنگام شهادت سر در بدن نداشته باشد. قبل از اینکه شهید شود، قبری برای خودش حفر کرده بود و طوری قبر را کنده بود که فقط پیکر بدون سرش درون آن جا میشد. ظاهرا هم کسی از این موضوع اطلاع نداشت.
این قضیه زمانی برای همه روشن شد که شیرعلی همانطور که آرزویش را داشت با آتش مستقیم دشمن، مانند مولایش اباعبدالله صلوات الله علیه سرش را از دست داد و به شهادت رسید. وقتی خواستند او را داخل قبر بگذارند اندازه قبر طوری بود که اگر سر در بدن داشت، در آن، جا نمیشد؛ و این نمونه دیگری از عنایات ائمه صلوات الله علیه و معجزات زمان جنگ بود.
ماجرای طولانی ترین سخنرانی بنیصدر!
اوایل جنگ، بنیصدر به اهواز آمد و جلسهای در یکی از سالنهای اهواز با حضور او برگزار شد. قرار بود بچههای جنگ، علیالخصوص جهاد و سپاه، اعتراضات و سوالهایشان را از بنیصدر بپرسند. در آن جلسه من مأمور خواندن قرآن شدم، فضای مجلس بسیار متشنج بود و همه خود را آماده کرده بودند که با جسارت و قدرت حرفهایشان را به بنیصدر، که نسبت به بچههای سپاه بسیار کملطفی می کرد، بزنند.
بنیصدر وقتی متوجه اوضاع نامساعد جلسه شد، بعد از اینکه من قرآن خواندم، رفت پشت میکروفن و گفت: «بسمالله الرحمن الرحیم. این برادر که قاری قرآن بود، بسیار زیبا قرآن خواند و ظاهرا از معنویت بالایی هم برخوردار است. انشاءالله موفق باشید والسلام علیکم و رحمه الله.»
این را گفت و از پشت تریبون آمد پایین. چون فهمیده بود بچهها می خواهند چه بلایی سرش بیاورند، با این فرافکنی صحبتش را جمع کرد و مجال اعتراض را از بچهها گرفت. بچهها با دیدن این صحنه دورش را گرفتند و جسته گریخته، سوالاتی از او کردند اما او سریع سالن را ترک کرد و از زیر حجم بالای انتقادات خودش را نجات داد.
تا دو ماه نمیخواندم
زمان جنگ استقبال از برنامههای من و امثال من خیلی زیاد بود. به نظرم تأثیر کارهای ما حتی خیلی بیشتر از سخنرانی بود. یکی از دلایل این استقبال را باید فرهنگ عاشورایی و اهل بیتی رایج در جبهه دانست و این مسئله در اکثر نوحههایی که خوانده شده مشهود است و همواره نام امام حسین صلوات الله علیه و کربلا یک رکن اصلی سرنوحهها است.
علاقه رزمندهها به اجرای این برنامهها خیی زیاد بود، به طوری که تا چند وقت بعد از از اجرای هر نوحه، سربندهای آن، ورد زبان بچهها میشد و یا آنها را پشت پیراهنشان می نوشتند، مانند: «تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر» گاهی هم بچه های تبلیغات، برخی سربندها را به صورت پلاکارد در میآوردند و سرتاسر جبهه نصب میکردند، مانند سربند: «رزمندگان تا کربلا راهی نمانده» نوحههایی همچون «ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش»، «با نوای کاروان»، «این لشکر حق عازم کربُبلاست امشب»، «ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک حسین دیگر» و صدها نوحه دیگر، همه و همه از فرهنگ عاشورایی سرچشمه میگرفت و از آنجا که تمامی رزمندگان عاشق امام حسین صلوات الله علیه و کربلا و پیرو آن امام بزرگوار و دست پرورده مکتب عاشورایی بودند، این اشعار با پوست و گوشتشان عجین میشد؛ لذا استقبال از نوحهها به حدی بود که خیلی وقتها بر اثر ازدحام جمعیت، تریبون یا بلندگو سرنگون میشد و حتی گاهی چارهای جز تعطیل کردن مراسم نداشتیم.
یک بار قبل از عملیات والفجر مقدماتی در منطقه «زلیجان» چنین اتفاقی افتاد و بر اثر ازدحام جمعیت مراسم به هم خورد و مجبور شدیم آن جا را ترک کنیم. وقتی میخواستیم سوار ماشین شویم دو تا از بچههای خرم آباد آمدند و جلوی ماشین خوابیدند و گفتند: «ما از چند گردان اون طرفتر اومدیم تا توسلی پیدا کنیم و سینهزنی کنیم، تا برنامه اجرا نشه، ما از اینجا بلند نمیشیم.»
یک بار هم که در تیپ 21 امام رضا صلوات الله علیه برنامه داشتیم، اتفاقی پیش آمد که بسیار متأثر شدم. دور تا دور محوطهای که قرار بود در آن برنامه اجرا شود، بلوکچینی شده بود. جمعیت به اندازهای زیاد بود که عده ای روی لبه بلوکها و بالای دیوار نشسته بودند.
وقتی برای آغاز برنامه وارد شدم، جمعیت به سمت جایگاه هجوم آورد، همه می خواستند خودشان را به جلو برسانند. روی چهارپایه ای که آنجا بود نشستم و به بلوکها تکیه داده بودم. منتظر بودم تا جمعیت آرامش خود را به دست بیاورند و برنامه را شروع کنم. پشت دیوار بلوکی هم بچههای تبلیغات مشغول تنظیم کردن صوت بودند.
چند بار خواستم برنامه را شروع کنم و بخوانم ولی نشد. ازدحام به قدری زیاد بود که احساس کردم، دیوار بلوکی پشت سرم در حال تکان خوردن است. چند بار خطاب به جمعیت گفتم: «برادرا آرامش خودشون را حفظ کنن تا برنامه رو شروع کنیم.» اما فایدهای نداشت. آنهایی که روی لبهی دیوار و بالای سر من نشسته بودند، داد میزدند: «هل ندید، فشار نیارید.» در همین اثنا، ناگهان دیوار پشتی من بر اثر فشار جمعیت، فرو ریخت و همهای کسانی که بالای دیوار بودند، همراه با بلوکها به پایین پرتاب شدند. سریع خودم را به طرف جمعیت انداختم تا زیر آوار نمانم. گرد و خاک عجیبی بلند شد و وضعیت بدی به وجود آمد.
بچههای تبلیغات سریع آمدند و مرا از لای جمعیت بیرون کشیدند. تصور میشد که تلفات زیادی به وجود آمده باشد و همه نگران بودند. در این ماجرا یک نفر مجروح شد و متأسفانه یکی از برادران، که طلبه هم بود، به شهادت رسید.
بعد از این واقعه، به هیچ عنوان روحیهی اجرای برنامه را نداشتیم. ابتدا به عیادت آن برادر مجروح در شوش رفتم، بعد آدرس آن شهید را پیدا کردم و با بچههای سپاه به منزل او در مشهد رفتیم.
زندگی بسیار فقیرانهای داشت. وقتی با وضع زندگی آن طلبه رو به رو شدم، از خودم شرمم آمد، که چطور او در چنین شرایطی زن و بچههایش را رها کرده و به جبهه آمده و الان هم به خاطر اجرای مراسم منِ حقیر، چنین سرانجامی پیدا کرده است.
به قدری متأثر شدم که تا دو- سه ماه نتوانستم برنامهای اجرا کنم و هیچ کجا نخواندم. هر چه اصرار میکردند که بیا، اصلاً روحیه نداشتم و جایی نمیرفتم.
در ادامه یکی از نوحه های حاج صادق آهنگران در دوران دفاع مقدس می آید:
این دل به سوی کربلا
این دل به سوی کربلا هر روز و شب پر می زند
این دل به سوی کربلا هر روز و شب پر می زند
گردیده شیدای حسین هر لحظه بر در می زند
این دل به سوی کربلا هر روز و شب پر می زند
با آرزوی یک نگاهی بر حریم اطهرش در اشتیاق بوسه ای بر قبر پاک اکبرش
امیدوار است مرقد مولا بگیرد در برش از التهاب شعله اش بر سیینه آذر می زند
این دل به سوی کربلا هر روز و شب پر می زند
رو کن به سوی کربلا لطف و صفا آن جا بُوّد آغوش پر مهر حسین بر عاشقان مأوا بُوّد
بوسیدن درگاه او مرحم بر این دل ها بود بوی بهشت جاودان از تربتش سر می زند
این دل به سوی کربلا هر روز و شب پر می زند
آن کس که مولایش حسین باشد جهان در دام اوست گل واژه ی عز و شرف تا جاودان برنام اوست
سوی سعادت می رود جن و ملک همگام اوست بانگ شفاعت سوی او فردای محشر می زند
این دل به سوی کربلا هر روز و شب پر می زند
تا برده شد نام حسین دل شد اسیر و بی قرار شد راهی کرببلا رزمنده ی شب زنده دار
تا جان به قربانش کند چون عاشقی دیوانه وار با این امید و آرزو در جبهه سنگر می زند
این دل به سوی کربلا هر روز و شب پر می زند