گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ صدای حاج صادق، صدای حماسه، عشق، ایمان و سلحشوری است، صدای حریر و شمشیر، صدای شور و سوز و صدایی که نماینده نسلی است که در خون و آتش شکفت و جاودانه شد. صدای او صدای همه است؛ صدایی که به جای همه می خواند و آیینه روشنی برای مطالعه دیروز و امروز و همیشه است.
کتاب «آهنگران» که حاوی مجموعه خاطرات و نوحه های حاج صادق آهنگران در سال های دفاع مقدس می باشد، به همت علی اکبری به نگارش درآمده و در پاییز 1391 توسط نشر «یا زهرا سلام الله علیها» به چاپ رسیده است. برآنیم هر از گاهی گزیده ای از این اثر ارزشمند را در اختیار مخاطبان قرار دهیم.
وقتی فامیلی ام «آهنگران» شد
در اولین شب جمعه بعد از پیروزی رزمندگان در عملیات طریق القدس و تصرف شهر بستان، دعای کمیل را که طبق روال هر شب جمعه در یکی از جبهه ها می خواندم، در حسینیه شهر بستان خواندم. فردای آن روز، تلویزیون بعد از اعلام پیروزی رزمندگان در عملیات و نتایج آن و برای این که نشان دهد شهر بستان که تا قبل از آن در تصرف عراق بود، آزاد شده است، عنوان کرد: «دعای پرفیض کمیل در شهر آزاد شده ی بستان، توسط برادر آهنگران اجرا شد.»
این که چرا گوینده ی تلویزیون، آن شب «آهنگری» را «آهنگران» گفت، نمی دانم، اما از آن به بعد، به نام «آهنگران» معروف شدم و نام «آهنگران» بر سر زبان ها افتاد، که گاهی مشکلاتی هم در این زمینه برایم پیش می آید، چون اسم شناسنامهای ام «محمدصادق آهنگری» بود و در گذرنامه و موارد مشابه، به مشکل برمیخوردم.
در نهایت مجبور شدم به دلیل مشکلاتی که در گرفتن بلیط برایم پیش میآمد و نیز گاهی ویزا گرفتن از کشورهایی مثل بحرین و لبنان و ... که در آنجا کم و بیش آشنایانی داشتم و آنها با نام «آهنگران» برای من ویزا میگرفتند، اسم فامیلم را عوض کنم و به طور رسمی شدم: «محمد صادق آهنگران»
به هر حال، اسم من محمدصادق و نام خانوادگی اصلیام آهنگری است. این اسم هم به شغل پدربزرگم «حاج عبدالرضا» که آهنگر بود، بر میگشت. بنده متولد اهواز هستم اما اصلیتم، چه از طرف پدری و چه از طرف مادری دزفولی است و نوحهخوانی را هم مدیون دزفول و تأثیرات آن و سبک مداحان آن شهر هستم، که تلفیقی از عجمی و لری و عربی است.
با دستور امام مسیر نوحهها را عوض کردم
در ماههای آغازین جنگ، عراق شهر دزفول را به شدت مورد حملات موشکی خود قرار داد و تعداد زیادی از مردم در این موشکباران به شهادت رسیدند. در مراسم اربعین این شهدا، نوحهای را آماده کردم و خواندم که سربندش این بود:
«ای عزیزان بار دیگر شد به پا غوغای محشر
آسمان گردیده نیلی گشته عاشورا مکرر»
آن شب صدا و سیما که از مراسم فیلم گرفته بود، این نوحه را با تصاویر شهدای موشک باران دزفول، چندین بار از تلویزیون پخش کرد. خواندن من و نوع اشعار و آن صحنهها، فضای رقتباری را برای بیننده ایجاد میکرد. تصویر کودکی که گوشهای شهید شده بود، پیکری که سر در بدن نداشت و... در این نوحه و تصاویری که پخش شد، هیچگونه حماسهای وجود نداشت و صرفا عمق فاجعه را برای بیننده نشان میداد. در شعر فقط به کیفیت شهادت افراد در سنین مختلف و این که عده ای قطعه قطععه شدند و بعضی سر در بدن نداشتند و... اشاره شده بود.
وقتی امام خمینی این تصاویر را از تلویزیون دیده بودند، با واسطه به من تذکر دادند: «به فلانی بگویید اشعار حماسی بخواند، مردم ما مردم جنگند.»
به غیر از این نوحه، یک نوحه دیگر هم تقریبا با همین مضمون و بدون محتوای حماسی اجرا کرده بودم. بعد از این تذکر امام، پرونده گذشته را بستم و در تمام شعرهایی که به صورت نوحه میخواندم، سعی میکردم بُعد حماسی کار را در نظر بگیریم و در بسیاری از مواقع، حتی جملهای از امام را سربند شعرها قرار میدادم، مثل نوحه ی «بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت» یا «جنگ است جنگ سرنوشت ای سپاه قرآن.»
نکتهای که در اینجا باید به آن اشاره شود، این است که به غیر از حضرت امام، هیچ کس به این بعد کار توجهی نداشت و امام تنها کسی بود که این مسائل را گوشزد کرد و من و امثال من، از آن به بعد راه خود را پیدا کردیم.
من و شهید سعید درفشان
«سعید درفشان» یکی دیگر از دوستان بسیار نزدیک من و از بچه های مسجد جزایری اهواز بود. تمامی بچه ها به خاطر ایمان، معنویت، اعتقاد و شجاعتی که سعید داشت، به شدت به او احترام می گذاشتند. او حقیقتاً جوانی دوست داشتنی بود و در جنگ، شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
شب عملیات فتح المبین، همراه او پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم. موضوع بحث مان، روایات معصومین صلوات الله علیهم بود و سعید روایات را نقل می کرد. در حین صحبت، دیدم یک فشنگ کالیبر دست سعید است و با آن بازی میکند. او گفت: «دیشب یه خوابی دیدم که هم خیلی نگران شدم و استغفار کردم و هم خوشحال شدم که خداوند به من لطف داشته که این قضیه رو در خواب به من گوش زد کرده و من به وضوح اون رو دیدم.» گفتم: «چه خوابی دیدی؟»
گفت: «خواب دیدم، دارم گوشت یه مردهای رو به دندون می کشم و میخورم. بعد از این که از خواب بیدار شدم، به شدت وحشت کردم. فهمیدم غیبت یکی از برادرها رو کردم و توی خواب این مسأله به من نمایان شده، رفتم و از کسی که غیبتش را کرده بودم، حلالیت طلبیدم و خوشحالم که خدا این گناهم رو توی خواب بهم نشون داد.»
بعد به فشنگ کالیبر اشاره کرد و گفت: «میدونی این تیر به چه دردی می خوره و واسه کجا خوبه؟» ساکت به حرفهای او گوش میکردم. ادامه داد: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جایی که پیشونی رو روی مهر میذاری.» کمی مکث کرد، نگاهی به دور دست کرد و با حسرت گفت: «به به، عجب کیفی داره!»
فردای آن شب، عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید با موتور، به همراه (شهید) حمید رمضانی، برای سرکشی به یکی از محورها رفته بود. در بین راه، آنها مورد هدف تیربارهای دشمن قرار گرفته و سعید تیرخورده بود.
در قرارگاه بودیم که خبر آوردند؛ سعید درفشان شهید شده است. در به در دنبال جنازهاش بودم و با پرس و جو فهمیدم در غسالخانهی شهر شوش است. با موتور به سردخانهی شوش رفتم. وقتی با جنازهای سعید روبهرو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانیاش بود.
تیر کالیبر دقیقاً به سجدهگاهاش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، پاهایم شل شد و گریه امانم را برید.
در محضر علامه جعفری
عاشورای سال 1353 در دزفول بودم. آن روز آقای آل مبارک، که از اساتید من است، این نوحه را خواند: «روان لیلا علی، روان لیلا علی، خدا به همراهت»، این نوحه و سبکش در ذهن من ماند. در ایام جنگ، سبک آن نوحه را به آقای معلمی دادم و ایشان نوحهی «لاله خونین من ای تازه جوانم شهید، تازه جوانم» را سرود. البته علت این که سبک آن نوحه را با گذشت چندین سال هنوز در ذهن داشتم، ارتباط نزدیکم با آقای آل مبارک بود، به همین دلیل با سبکهای ایشان آشنا بودم.
ماندگارترین خاطرهای که به واسطهای این نوحه در ذهن دارم، مربوط به استاد علامه مرحوم «محمدتقی جعفری»، (رضوان الله تعالی علیه) میباشد. هر بار با شنیدن دوباره این نوحه، یاد آن بزرگوار میافتم.
دوران جنگ بود که همراه آقای معلمی، نیکخواه و چند نفر دیگر از برادران برای دیدار با علامه جعفری به منزل ایشان رفتیم. حضرتشان بسیار گرم و صمیمی ما را پذیرفتند. ایشان من را میشناخت، من هم آقای معلمی را به عنوان کسی که اشعار و سروده های حماسی را برای من میسراید، معرفی کردم. علامه از آشنایی با آقای معلمی بسیار خوشحال شد و با همان لهجهی شیرین ترکی از معلمی تمجید کرد.
علامه جعفری همان طور که به معلمی خیره شده بود، گفت: «آقای معلمی! میدانی من این سرودهی شما را که آهنگران خوانده، حفظ کرده و از بر هستم؟ عجب شعر و نوحهی دل چسبیست.»
پرسیدم: «کدام نوحه منظورتان است؟» ایشان شروع کرد نوحهی «لاله خونین من ای تازه جوانم شهید، تازه جوانم» را از اول تا آخر، دکلمهوار و با حس خواند.
این مسئله که نوحه مزبور مورد توجه ایشان، با آن مقام علمی و فقهی قرار گرفته بود، طوری که آن را از حفظ میخواندند، هم برای من، هم برای آقای معلمی بسیار جالب و مهمتر از آن، عامل تشویق و ترغیب شد.
یه بوس بده تا چیزی نگم
قبل از عملیات والفجر مقدماتی، قرار بود برای بچه های لشکر 41 ثارالله کرمان برنامه اجرا کنم. شب مراسم، هوا خیلی سرد بود و حدود دو ساعت در راه بودم. به مقر لشکر رسیدم دیدم جمعیت خیلی زیادی جمع شده است طوری که مسئولان توانایی کنترل آنها را نداشتند. وارد چادر تبلیغات شدم و با بچههای تبلیغات خوش و بشی کردم بعد از ورود من، آنها چند نفر را اطراف چادر گذاشتند که کسی وارد نشود.
به دلیل ازدحام جمعیت و شلوغی بیش از حد قاسم سلیمانی (فرمانده لشکر 41 ثارالله) چند بار پشت تریبون رفت و تذکر داد که: «برادرا، آرامش خودشون رو حفظ کنن تا بتونیم دعای کمیل رو به خوبی برگزار کنیم اگه ازدحام کنین ممکنه برنامه به هم بخوره شما باید به دعا و توسل توجه داشته باشین و این رو اصل قرار بدین.»
در آن اوضاع، از یک طرف مانده بودم چطور از بین جمعیت عبور کنم و خودم را پشت میکروفن برسانم، از طرف دیگر قصد تجدید وضو هم داشتم. با آن شرایط، به هیچ عنوان امکان نداشت که راحت، مثل بقیه رزمندهها بتوانم از چادر بیرون بروم و تجدید وضو کنم. بیرون آمدن از چادر همان و گیر افتادن در حلقه بسیجیها همان.
قضیه را به مسئول تبلیغات گفتم، او هم مانده بود چه تمهیدی انجام شود تا من بتوانم تجدید وضو کنم. در آخر، به این نتیجه رسیدیم که من کلاه اورکتم را روی سرم بکشم و از چادر و از قسمت پشتی، از زیر آن بیرون بروم و مسئول تبلیغات هم با فاصله چهار – پنج متر پشت سرم بیاید تا مشکلی پیش نیاید. همین کار را کردیم و به همراه مسئول تبلیغات از زیر چادر بیرون رفتیم و به سمت دستشوییها حرکت کردیم.
حواسم خیلی جمع بود که کسی مرا نشناسد، همه چیز مرتب بود. بعد از دستشویی، برای وضو رفتم کنار تانکر. آستینهایم را بالا زدم و کلاه به سر مشغول وضو گرفتن بودم، که متوجه شدم یک نفر خیلی به من نگاه میکند و ظاهرا مرا شناخته است. رویم را برگرداندم، اما او دستبردار نبود و دوباره دوری زد و در راستای دید من قرار گرفت. هنوز وضو تمام نشده بود که به طرف من آمد. گفتم خدا به خیر کند، الان است که همه دورم جمع شوند و مکافاتم شروع شود.
نزدیک من که شدم خیلی آرام گرفت: «برادر آهنگران، برادر آهنگران، من شناختمت.» با لحن التماس آلود گفتم: تو رو به خدا سر و صدا نکن و نذار کسی بفهمه من اینجام. گفت: «چشم، چشم، فقط اگه میخوای صدام در نیاد، یه چیزی ازت میخوام.» گفتم چی میخوای؟
گفت: «فقط یه بوس، یه بوس به من بده تا برم.» سریع با او روبوسی کردم و بعد از آن به هر مشقتی بود خودم را به تریبون رساندم. آن شب دعای کمیل را خواندم و برنامه به لطف خدا به خوبی اجرا شد.
در ادامه یکی از نوحه های حاج صادق آهنگران در دوران دفاع مقدس می آید:
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
خیز ای رزمنده شیر خانه از دشمن بگیر
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
خیز ای رزمنده شیر خانه از دشمن بگیر
ای سپاه و ارتش حق ای سلحشور غیور جمله آفات و بلیات از وجودت باد دور
همچو باد سرسر از میدان مین ها کن عبور پیش رو گر روی نعش کشته ها باید گذشت
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
خیز ای رزمنده شیر خانه از دشمن بگیر
با طنین نعره ی تکبیر خود بشکن سکوت پاره بنما سیم ها را هم چو تار عنکبوت
یاور و پشت و پناهت باد حی لایموت با همه دشواری از کانال ها باید گذشت
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
خیز ای رزمنده شیر خانه از دشمن بگیر
امر فرموده چنین فرمانده ی کل قوا یاور مستضعفان نور هدی روح خدا
هست کلید فتح قدس اندر زمین کربلا از سر و جان بهر فتح نینوا باید گذشت
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
خیز ای رزمنده شیر خانه از دشمن بگیر
همچو شیر ای مرد میدان شهادت برخروش از دل و جان بهر یاری دادن اسلام کوش
پرچم توحید را برگیر بر بالای دوش قدس از قید ستم بنما رها باید گذشت
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
خیز ای رزمنده شیر خانه از دشمن بگیر
آن که با عشق خدا سرباز روح الله شد پیشتاز اندر جهاد فی سبیل الله شد
راهی کوی حقیقت با دل آگاه شد از همه هستی خود بهر خدا باید گذشت
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
خیز ای رزمنده شیر خانه از دشمن بگیر