گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، این روزها همه در تکاپوی بزرگداشت انقلاب کبیری بودند که سالها پیش پشت مستکبرین جهان را به زمین زد. هنر بزرگ و برجسته این است که در ایران مردم خود،صاحبان انقلاب و کشور هستند. چه آن زمان، آدم هایی که با جان خود انقلاب اسلامی ایران را جان دادند و چه حالا من و تویی که سی و چهارمین سالگرد تولدش را در راهپیمایی عظیم 22 بهمن ماه جشن گرفتیم. به بهانه این پیروزی بزرگ به گوشه ای از خاطرات خانم وجیهه ملکی یکی از مبارزان و زندانیان سیاسی قبل از انقلاب می پردازیم.
• مدیر مدرسه فعالیتهای مرا زیر نظر داشت و به ساواک گزارش می داد
مهر سال 54 در دبیرستان شرف، سال آخر تحصیلم را میگذراندم. سر کلاس مثلثات بودیم که معاون مدرسه آمد و از معلم خواست که من بیرون بروم. وقتی با معاون از پلهها پائین میآمدیم، دستم را محکم گرفته بود. وقتی به دفتر مدیر رسیدیم، دیدم چند مرد با مدیرمان صحبت میکنند. آنها به من گفتند باید بیایی اداره و به چند سؤال ما جواب بدهی. من فکر کردم اداره آموزش و پرورش را میگویند. خواستم بروم وسایلم را بردارم اما اجازه ندادند و بعد از اصرار من، تنها توانستم چادرم را بیاورم.
چند روزی بود که احساس میکردم تعقیبم میکنند و در مدرسه نیز مدیر، مرا کنترل میکرد. من و چند تن از دوستـانم به خاطر فعالیت¬های سیاسی- انقلابی که داشتیم، مورد سوء ظن مدیر واقع شده بودیم. ما به جلسات قرآن میرفتیم و کلاس عربی داشتیم و بچهها را از مسائل اجتماعی- سیاسی آگاه میکردیم. انشاهای انقلابی مینوشتیم و همه را به مطالعه تشویق میکردیم. چندی پیش از آن، یکی از دوستانم را به همراه خواهرانش دستگیر کرده بودند و برادرشان هم مدتی قبل دستگیر شده بود. صبر و تحمل او زیر شکنجه تمام شده بود و به همه فعالیتهایمان اعتراف کرده بود و میتوان گفت که ساواک پرونده کاملی از فعالیت¬های من در دست داشت. مدیر مدرسه نیز در جریان دستگیری من بیتقصیر نبود. او تمام فعالیتهای من را زیر نظر داشت و دائماً با ساواک در ارتباط بود. حتی روزی که برای ثبت نام به مدرسه رفتم، همه اعضای اتاق را بیرون کرد و در حالی که عکس من در دستش بود گفت: «من باید یک تلفن مهم بزنم، بروید بیرون! »
• پنج اتومبیل برای دستگیری یک دانش آموز!
با تمام این مسائل من هنوز باورم نمیشد که دستگیرم کردهاند. وقتی از در مدرسه بیرون آمدیم، دیدم چند تا ماشین در سرتاسر خیابان ایستاده¬اند و همه وقتی به هم علامت دادند حرکت کردند. خیلی خندهدار بود که پنج تا ماشین برای دستگیری دانشآموزی آمده بودند که هیچ سلاحی هم همراهش نبود.
وقتی داخل ماشین نشستیم به من گفتند اول باید برویم خونهتون. وقتی به منزل رسیدیم، سر ظهر بود، مادرم منزل بود، پدرم هنوز از سر کار نیامده بود و برادرم هم از راه رسید. در مدت کوتاهی تمام خانه را زیر و رو کردند و حتی تمام کتابهای درسیام را یکی یکی ورق میزدند و به دنبال عکس یا اعلامیه در لابلای کتابها میگشتند.
در خانه یک اتاق داشتیم که متعلق به برادرم بود و تمام کتابهایمان در آنجا داخل یک گنجه بود. در اتاق قفل بود. گفتند در اتاق را باز کنید. گفتم این اتاق مال یکی از همسایهها است و در اتاق قفل است و ما هم کلید آن را نداریم. یکی از آنها به همکارش گفت که قفل را بشکند. در را شکستند و وارد اتاق شدند و فهمیدند اتاق مال خودمان است و هر چه کتاب و نوار بود داخل گونی ریختند و بردند.
برادرم سعی داشت کاری کند تا با من همراه شود و کمکی برای من باشد. بنابراین با آنها به بدی و تندی حرف میزد و میخواست هر طور شده همراه من بیاید. وقتی من و برادرم را از در بیرون میبردند مادرم دائماً فریاد میزد: ای امام زمان، داد ما را از اینها بگیر. من نگران بودم که آنان تیراندازی کنند؛ زیرا همگی مسلح بودند. داخل ماشین شدیم و تا نیمههای راه که رسیدیم به من گفتند: سر تو بنداز پایین، روی صندلی. وقتی سرم را پائین انداختم، شروع کردند به توهین و فحاشی. ناگهان رفتارشان عوض شد و به کلی با رفتاری که در مدرسه جلوی مدیر داشتند تفاوت پیدا کرد.
• ورود به کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک شاهنشاهی
وقتی به کمیته رسیدیم چشمهایمان را بلافاصله بستند و بعد کنار یک دیوار ایستادیم و دستهایمان را بالا بردیم و به دیوار چسباندیم. برادرم هم کنار من ایستاده بود. بیشتر کتابهایی که از خانه آورده بودند متعلق به یکی دیگر از برادرانم بود. برادرم دائم به من میگفت: کتابها مال منه و تو از وجود آنها خبر نداری. هر کسی که میآمد و میرفت فحشی به ما میداد و یا توی سرمان میزد یا لگد میزد و ناسزایی نثارمان میکرد. یکی از آنها وقتی از کنار ما رد شد گفت: اینها را ببین؛ مثل دو طفلان مسلم میمانند. بعد ما را به اتاق افسر نگهبان بردند و لباسهایمان را عوض کردیم. من با همان روپوش مدرسه آمده بودم و به من یک فرنچ و شلوار دادند. یک فرنچ هم دادند که روی سرم بیندازم؛ چرا که باید سرمان پائین میبود و جایی را نگاه نمیکردیم.
من و برادرم را از هم جدا کردند و برادرم یک هفته بعد آزاد شد و بعد مرا به پشت بند بردند. یادم نیست تا کی پشت بند بودم و چه وقت مرا به داخل بردند. در پشت بند همان طور چشمم بسته بود و رو به دیوار روی زمین نشسته بودم. فقط صدای رفت و آمدها و برخورد محکم درهای بند را میشنیدم و نمیدانستم که این صداها چیست. صدای داد و فریاد زندانیان را که میشنیدم، وحشت تمام وجودم را میگرفت و چون نمیدانستم چه اتفاقی میافتد، بیشتر میترسیدم. اصلاً هنوز نمیدانستم که در کجا هستم. پشت بند هم که بودم، باز هر کس که رد میشد یا توی سرم میزد یا فحش میداد یا لگدم میزد. فکر میکنم تا صبح پشت بند بودم. صبح مرا به بازجویی بردند. بازجوی من شخصی به نام ریاحی بود و با فرد دیگری به نام رحمانی در یک اتاق بودند. یک بار برادرم را در حالی که کتک خورده بود و لباسهایش پاره شده بود در این اتاق دیدم که روی زمین نشسته بود.
• حسینی کریهالمنظرترین فردی بود که اینچنین با او مواجه میشدم
اولین باری را که از من بازجویی کردند خوب به خاطر دارم؛ چرا که چندین نفر بودند: ریاحی، رحمانی، آرش، حسینی. شاید هم بیشتر بودند. پشت سر هم فحش میدادند و بد و بیراه میگفتند و ادعا میکردند همه چیز را میدانند و اگر من دروغ بگویم بلایی سرم میآورند که موهایم مثل دندانهایم سفید شود و یا وای به حالت و... دائماً به من فحش میدادند و توهین میکردند. بعد به من گفتند برگرد و حسینی را نگاه کن. اگر حرف نزنی سر و کارت با اوست. حسینی هم قیافه خود را به شکل ترسناک و زشتی در آورد که هر کس نگاهش میکرد واقعاً وحشت میکرد. بماند که حسینی به عنوان شکنجهگر ساواک، کریهالمنظرترین فردی بود که این چنین با او مواجه میشدم. بعد به حسینی گفتند او را ببر.
چشمهایم که بسته بود، دست و پاهایم را به تخت بستند و شلاق میزدند. از صداهایی که میشنیدم معلوم بود چند نفر هستند. آنها به من میگفتند هر فعالیتی را که داشتی باید بگویی. با چه کسانی در ارتباط بودی، از کی اعلامیه گرفتی، کتابها را از کجا آوردی و.... من نمیدانستم چه بگویم. اگر میگفتم مربوط به برادرم است، حتماً او را دستگیر میکردند. اگر خودم به گردن میگرفتم جوابی در پاسخ به سؤالاتشان که از کجا آوردهای، از کی گرفتهای و ... را نداشتم. بعد از این که به سلول رفتم و برای دوستانم تعریف کردم، با کمک دوستان خوبم خانم واثقی و خانم بوستان قصههایی سر هم کردم و تحویل دادم و در نتیجه برادرم را آزاد کردند.
• موهایم را به دستش میگرفت و به در و دیوار میکوبید
آنها دائماً با این توهینها و تهدیدها، زندانیان را از نظر روحی شکنجه میکردند. شکنجههای روحی همراه شکنجههای جسمی، تحمل انسان را طاق میکند. هر شب که میخوابیدم آرزو میکردم ای کاش صبح بیدار نشوم. شکنجه¬گران موهای زندانیان را به دور دستانشان میپیچیدند و به در و دیوار میزدند.
اتاق حسینی یک طبقه پایین¬تر بود و هر وقت مرا به آنجا میبردند موهای مرا به دست میگرفتند و به نردهها و در و دیوار میکوبیدند. آنها با این کار قصد داشتند زندانی را به حرف بیاورند و اطلاعات جدید میخواستند. دنبال مطالب جدید بودند و دائماً تهدید میکردند که اگر نگویی، فلان میکنیم و بهمان. ما هیچوقت حرفی نمیزدیم اما وقتی آنها میگفتند: « فلان فلان شده، فلان جا هم که رفتی! »، به مطلب بیارزشی اشاره میکردیم و آنها را به نوعی سر کار میگذاشتیم. اما بیشتر به دنبال موارد جدید میگشتند. من در بند 6 سلول هشت بودم. یک سلول عمومی بود و من و چند نفر دیگر همسلولی بودیم. من به همراه خانم واثقی و خانم بوستان و خانم جریری و خانم احمدی و سلاله و ربابه و خانم رضایی و خانم طاهره سجادی. سلول ما بسیار کوچک بود.
• به هر چهار-پنج نفر یک کاسه غذا میدادند
ده تا پانزده نفر داخل یک سلول بودیم. حتی شبها که می¬خواستیم بخوابیم جا نبود، به طوری که یکی از دوستان یک متر نخ از پتو درآورده بود و با آن همه را اندازه میزد و میگفت تو اینوری بخواب و تو اونوری بخواب؛ به طوری که سر هر کسی میچسبید به پای آن یکی. یک پتو هم به ما میدادند که از آن استفاده کنیم و ما آن پتو را بالش می¬کردیم و هر سه نفر یکی یک بالش و یک پتو زیر و یکی رویمان میانداختیم.
سلول خیلی تاریک بود و فقط یک لامپ در بیرون سلول روشن بود ولی داخل سلول همچنان تاریک بود.دیوارها کثیف و نوشتههای مختلف روی آن دیده میشد. نوشتههایی که مربوط به سالهای قبل و زندانیهای عادی بود هنوز روی دیوار بود. بچههای ما با خمیر نان، نوشته¬هایی مثل الله و آزادی و ... را درست کرده و به طرف سقف سلول پرتاب میکردند که خودبه¬خود رنگ تیره سقف را به خود میگرفت. حتی با خمیر نان گُل ساخته و با قرصها و نایلونهای رنگی رنگشان میکردیم. هر کس یک لیوان پلاستیکی داشت که صبحها در آن چای میخوردیم. قاشق نداشتیم و از پلاستیک ظرفهای ماست به جای قاشق استفاده میکردیم. غذاهای کمیته کیفیت بدی داشت و بسیاری از بچهها ناراحتی معده گرفته بودند. به هر چهار پنج نفر یک کاسه غذا میدادند.
• بچهها را اینقدر شکنجه میکردند و کتک میزدند که تا صبح ناله میکردند و فریاد میزدند
بازجوییها معمولاً یکبار برای بازجویی میبردند. روزها در سلول معمولاً دعا و نماز میخواندیم و گُل درست میکردیم. روی یکی از دیوارهای سلول به خط ریز نوشته بود: «الا بذکرالله تطمئن القلوب». شب اولی که خوابیدم نیمه شب گاهی با صدای داد و فریاد بچههایی که شکنجه شده بودند از خواب میپریدم. وحشت تمام وجودم را فرا میگرفت، اما وقتی به جمله روی دیوار نگاه میکردم آرام میشدم. بچهها را اینقدر شکنجه میکردند و کتک میزدند که تا صبح ناله میکردند و فریاد میزدند. کمیته درمانگاه هم داشت که برای همه تقریباً یک نوع دارو را تجویز میکرد و آن هم مسکّن بود. بعضی وقتها بچهها میرفتند و میگفتند اسهال داریم. آنها به او ماست میدادند و زندانی ماست را به داخل سلول میآورد و هر کس مقداری از آن را میخورد. گاهی هم بچهها خودشان را به مریضی میزدند تا دارو بگیرند و بعد دارو را به کسانی میدادند که مریضتر بودند
• برای استحمام سه دقیقه وقت داشتیم!
در مورد نظافت باید بگویم که ما هر چهار ساعت یکبار میتوانستیم به دستشویی برویم و برای حمام کردن هم فقط جمعهها بعد از ظهر، آن هم فقط سه دقیقه وقت داشتیم. اولین باری که به حمام رفتم، تا آمدم لباسم را شستشو بدهم وقت تمام شد و حتی وقت نکردم بدنم را تر کنم. فریده دائم فریاد میزد: بیا بیرون وقت تمام است. من هم سریع کمی شامپو ریختم و سرم را شستم و بیرون آمدم.
روزهایی که حمام میرفتیم روز خوبی بود، چون امکان داشت بچههای دیگر را ببینیم. از زیر فرنچ اطراف را نگاه می¬کردیم. البته اگر نگهبانان متوجه میشدند اذیت میکردند. یک روز جمعه بعد از ظهر سه نگهبان مرد آمدند تا موهای ما را کوتاه کنند. وارد بند شدند و درِ سلول را باز کردند و گفتند: بیایید بیرون موهایتان را کوتاه کنید. اما هیچکدام از ما حاضر نشدیم تا آنها موهای ما را کوتاه کنند. هر کاری کردند بیرون نیامدیم و آنها مجبور شدند قیچی را به دست خانم بوستان بدهند و او موهای ما را قیچی کرد. وقتی وارد سلول شدیم آینه که نداشتیم، همدیگر را نگاه میکردیم و به هم میخندیدیم. موها همین طور نا مرتب کوتاه شده بود و هر کسی از قیافه دیگری خنده¬اش میگرفت!
• نگاهش کردم، دیدم تقریباً تمام بدنش و حتی فکش هم پانسمان شده بود
روزهای بازجویی، روزهایی سراسر ترس و دلهره و وحشت بود. یک روز توی اتاق بازجویی بودم که دیدم یک پسر دانشجو روی زمین نشسته است و ریاحی به من گفت : برگرد این را نگاه کن. اگر حرف نزنی مثل این میشوی. بعد که نگاهش کردم دیدم تقریباً تمام بدنش و حتی فکش هم پانسمان شده بود و همچنین دستها و پاها تا زانو. ریاحی با آتش سیگار بدنش را می¬سوزاند و روی پاهای زندانی میایستاد. فکر می¬کنم ناخنهایش را هم کشیده بودند.
اتاق بازجویی همیشه رعب و وحشت خاصی را به دل زندانیان میانداخت. هر وقت به آنجا میرفتیم، پاهایم شروع به لرزیدن میکرد و دمپایی بزرگی که به پایم بود به زمین میخورد و تلق تلق صدا میکرد. بازجوها مسخره میکردند. البته من سنم کم بود و دائماً خود را به بچگی میزدم.
نگهبانها هم مثل بازجوها خشن بودند. مشخص بود آموزش دیدهاند که با ما بد رفتاری کنند. البته به ندرت در بینشان آدمهای خوب هم پیدا میشد. به خصوص یکی از آنها که ما به او می¬گفتیم گل گلاب. وقتی این نگهبان بود ما کمی آزادتر بودیم. مثلاً بلندتر قرآن میخواندیم و اگر صدایمان از سلول بیرون می¬رفت گزارش نمیداد و زمانی هم که میخواستیم به دستشویی برویم در داخل راهرو بند بلند بلند صحبت میکردیم که یک کار بسیار غیر طبیعی بود.
اگر نگهبانهای دیگر بودند ناگهان منوچهری یا عضدی به بند میآمدند و هوارهایی میکشیدند که نفس در سینه آدم حبس میشد و صدایی از هیچ سلولی بیرون نمیآمد. به گونه¬ای که انگار در این بند کسی نیست. البته نگهبانهای بیرحم و سنگدل، خیلی زیاد بودند. نگهبانهایی که حتی اگر فرد مریض می¬شد و از شدت درد در حال مرگ بود، کاری انجام نمی¬دادند و در سلول را باز نمی¬کردند. در زندان لحظات بسیار سختی بر ما گذشت، به طوری که هر لحظهاش ساعتها طول میکشید و ساعتش ماهها و ماهش سالها میگذشت.
• رد خون و جای پای بچهها بر روی زمین مشخص بود
وقتی صدای شکنجه شدن بچهها یا صدای نالههای آنها را میشنیدیم آرزو می¬کردیم ای کاش مرده بودیم و این صداها را نمیشنیدیم. بچهها را دور دایره می¬دواندند و شکنجه می¬دادند و می¬زدند. خیلی¬هاشان از زور درد و ناراحتی با دست روی زمین راه میرفتند و همیشه زمین خونی بود. رد خون و جای پای بچهها بر روی زمین مشخص بود. هر روز صبح بچهها را به صف میکردند و به درمانگاه میبردند. از سر و صدای بند مشخص بود که چه تعدادی را میبرند. بعضیها را هم با زنجیر میبردند.
کسانی بودند که همیشه دست و پایشان بسته بود. آنقدر زیر شکنجه فریاد زده بودند که صدایشان عوض شده بود. صدایشان مثل شیر و پلنگ شده بود و به صدای انسان شباهتی نداشت. یکبار زندانییی را به سلول ما آوردند که وقتی خوابیده بود میلرزید و به هوا میپرید و بر زمین میافتاد. روز وحشتناکی بود. ما اول نمیدانستیم چه بلایی بر سرش آمده. هر چه پتو و فرنچ بود آوردیم و بر سرش انداختیم و او را پوشاندیم. هرچه سعی کردیم نتوانستیم او را کنترل کنیم و بعد هم آمدند و او را بردند و لذا فهمیدیم که به او شوک الکتریکی دادهاند.
تمام مدتی که در کمیته بودم خانوادهام کاملاً بیاطلاع بودند. بعد فهمیدم هر روز یک جا میرفتند. یک روز میرفتند اوین و یک روز قصر و یک روز کمیته ولی هیچ جا جواب درست و حسابی نمیشنیدند. یک بار به آنها گفته شده بود که شناسنامههایتان را بیاورید و اینجا با فرزندتان ملاقات کنید. خواهرم هم آمده بود و گفت ما را به طبقه دوم بردند و داخل یک اتاق نشستیم؛ بعد گفتند بروید بیرون، فرزند شما اینجا نیست.
وقتی به زندان قصر منتقل شدم برایم کاغذ و قلم آوردند و گفتند به خانواده¬ات نامه بنویس و بگو اینجا به ملاقاتت بیایند. در کمیته برای من ملاقات نمیگذاشتند. در تمام مدتی که داخل کمیته بودم فقط یک نفر از همسلولیهایم ملاقات داشت. خانم دزفولی بود که وقتی از ملاقات برگشت مقداری پرتقال آورد و به هر کس پارهای از پرتقال داد.
• فرزند شیرخواره یکی از خانمهای زندانی را به بیرون از زندان منتقل کردند
در کمیته، یکی از همسلولیها به نام خانم آسیه احمدی که معلم شیمی بود به من شیمی درس میداد. ابتدا با چوب و خمیر نان برایم شکل درست میکرد و هر چه را در حافظهاش بود برایم میگفت و من هم باید همه را به حافظهام میسپردم. بعد تصمیم گرفتم روی پتو بنویسم. پتوهای سلول سیاه بود و ما با صابونهایی که یواشکی همراه خود از دستشویی میآوردیم روی آنها مینوشتیم. البته کسی از این قضیه خبر نداشت. نه بازجوها و نه نگهبانها و نه هیچکس دیگر. درس خواندن من در سلول باعث شده بود که روحیه بچهها هم تغییر کند.
ما در آن موقع مجرد بودیم و شاید احساس مادرها را درک نمیکردیم اما مادرها هم دلتنگی خود را بروز نمیدادند و مقاومت می¬کردند. یکی از زندانیان بود که فرزند خود را در زندان به دنیا آورد و فرزند شیرخواره-اش را به بیرون زندان منتقل کردند. خب مسلماً برای چنین مادری سخت است ... ولی هیچ به زبان نمیآورد. یکی از زندانیان هم بود که دختری همسن من داشت و به من میگفت از کارهای تو یاد دخترم میافتم.
این گونه روزهای سخت و پر حادثه بر ما گذشت و امروز یاد از رنجی که بردهایم برایمان شیرین است. رنجها را بردیم و گنج بزرگی را به دست آوردیم. گنج ما انقلاب اسلامی است که در سایهسار زلالش امروز میگوییم و راحت میشنویم و راحت مینویسیم. باشد تا وارثان انقلاب قدردان آن باشند.
برگرفته از کتاب آن روزهای نامهربان از انتشارات موزه عبرت ایران