گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ اگر کسی او را نمیشناخت هر گز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر امام حسین (ع) روبرو ست در نگاه اول آستین های خالی دست راستش را خواهی دید و لبخندهای دلنشین ....
دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دو تا پسرهایم توی اصفهان و تهران درس می خواندند. حقوقم دیگر کفاف نمی داد. گفتم حسین ، بابا ! اون دو تا سربازی شونو رفته ن . بیا تو هم سربازیتو برو . بعد بیا دوباره امتحان بده . شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون هم کمتر می شه.
.....
رفته بودم قوچان به ش سر بزنم. گفتم یک وقت پولی ، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک سرباز به م گفت حسین تو مسجده ، رفتم مسجد . دیدم سرباز ها را دور خودش جمع کرده ، قرآن می خوانند نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو ، داد و فریاد که این چه وضعشه ؟ جلسه راه انداخته ین ؟ حسین بلند شد؛ قرص و محکم گفت نه آقا ! جلسه نیست . داریم قرآن می خونیم ،حظ کردم . سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت فردا خودتو معرفی کن ستاد همان شد. فرستادندش ظفار ، عمان . تا شش ماه ازش خبر نداشتیم . بعدا فهمیدیم.
.....
رفته بود کردستان. یازده ماه طول کشید. نه خبری ، نه هیچی . هی خبر می آوردند تو کردستان، چند تا پاسدار را سر بریده اند. رادیو می گفت یازده نفررا زنده دفن کرده اند. مادرش می گفت نکنه یکیشون حسین باشه ؟ دیگر داشت مریض می شد که حسین خودش آمد . با سرو وضع به هم ریخته و یک ساک پر از لباس های خونی.
.....
نگاهش می کردم. یک ترکه دستش بود، روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می کرد. به م برخورده بود فرمان ده گردان نشسته ، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع ، بلند شدیم. می خواست برود ، دستش را گرفتم . گفتم شما فرمانده گروهانی ؟ خندید. گفت نه یه کم بالاتر دستم را فشار داد و رفت.حاج حسن گفت تو اینو نمی شناسی ؟ گفتم نه ، کیه ؟ گفت یه ساله جبهه ای ، هنوز فرمان ده تیپت رو نیمشناسی؟
.....
همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است . من هم اول که آمده بودم ، باورم نشده بود. حسین آمد ، نشست روبه رویش . گفت آزادت می کنم بری. بهمن گفت به ش بگو. ترجمه کردم . باز هم معلوم بود باورش نشده . حسین گفت بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیس، تسلیم شن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم. خودش بلند شد دست های اورا باز کرد. افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.
.....
دو تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن . یهمقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین
.....
بیست سی نفر راننده بودیم. همین طور می چرخیدیم برای خودمان . مانده بود هنوز تا عملیات بشود ؛ همه بی کار ، ما از همه بی کارتر.- آخه حسین آقا ! ما اومده یم این جا چی کار؟اگر به درد نمی خوریم بگید بریم پی کارمون. دورش جمع شده بودیم . یک دستش دور گردن یکی بود. آن یکی تو دست من . خندید گفت نه ! کی گفته ؟ شما همین که این جایین از سرمون هم زیاده . این جا دوراز زن و بچه تون ، هر نفسی که می کشید واسه تون ثواب می نویسن همچی بی کار بیکار هم نیستین. راه افتاده بودیم این طرف آن طرف ؛ سنگر جارو می کردیم ، پوتین واکس می زدیم، تانک می شستیم.
.....
ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش می گفت خرازی ! پاشو برو ببین چی شداین بچه ؟ زنده س ؟ مرده س؟ می گفتم کجا برم دنبالش آخه ؟ کاروزندگی دارم خانوم. جبهه که یه وجب دو وجب نیست .از کجا پیداش کنم؟رفته بودیم نماز جمعه . حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازی را دعا کنید .آمدم خانه . به مادرش گفتم.گفت حسین مارو می گفت؟ گفتم چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟ نمی دانستیم فرماده لشکر اصفهان است.
.....
داییش تلفن کرد گفت حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده ، شما همین طور نشسته ین؟ گفتم نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت شما نمی خوادبیاین. خیلی هم سرحال بود. گفت چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم .گفتم خراش کوچیک! خندید. گفت دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده.
.....
گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت . از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت دستت چی شده ؟ دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش گفتم هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده ، شکسته . خندید . گفت چه خوب !دست من یه ترکش بزرگ خورده ، قطع شده.
.....
دکتر چهل وپنج روز به ش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت بابا ! من حوصله م سررفته . گفتم چی کار کنم بابا ؟ گفت منوببر سپاه ، بچه هارو ببینم . بردمش . تا ده شب خبری نشد ازش . ساعت ده تلفن کرد ، گفت من اهوازم . بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره.
.....
شنیده ایم حسین از بیمارستان مرخص شده . برگشته. ازسنگر فرماندهی سراغش رامی گیریم. می گویند. رفته سنگر دیده بانی. - اومده طرف ما ؟ توی سنگر دیده بانی هم نیست. چشمم میافتد به دکل دیده بانی . رفته آن بالا ؛ روی نردبان دکل. حسین آقا ! اون بالا چی کار می کنی شما؟ می گوید کریم! ببین . با یه دست تونستم چهار متر بیام بالا. دو روزه دارم تمرین می کنم . خوبه.نه ؟می گویم چی بگم والا؟
.....
با قایق گشت می زدیم . چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند. سر یک آبراه، قایق حسین پیچید رو به رویمان . ایستادیم و حال و احوال . پرسید چه خبر؟ - آره حسین آقا . چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلی وضعیت ناجوری بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه، می پریم پایین، صبحونه و ناهار وشام رو یک جا می خوریم. پرسید پس کی نماز می خونی؟ گفتم همون عصری. گفت بیخود. بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم.
.....
جاده می رسید به خط بچه های لشکر بیست و پنج . فکر می کردم اینا چی جوری از این جاده ی درب و داغون می رن و می آن ؟ دو طرف جاده پر بود از تویوتا های تو گل مانده یا خمپاره خورده. حسین رفت طرف یکیشان . یک چیزی از روی زمین برداشت، نشانمان داد ببین. قبلا کمپوت بوده. پرت کرد آن طرف. گفت همین امشب دستگاه می آری، این جاده رو صاف می کنی ، درستش می کنی . نگی جاده ی لشکر مانیست یا اونا خودشون مهندسی دارند ها. درستش کن؛ انگار جاده ی لشکر خودمون باشه.
.....
می ترسیدیم، ولی باید این کار را می کردیم. با زبان خوش به ش گفتیم جای فرمانده لشکر این جا نیست، گوش نکرد. محکم گرفتیمش ، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم یالا دیگه راه بیفت موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد.خیالمان راحت شد. داشتیم بر می گشتیم ، دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم.
.....
پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم می زدیم. یکی رد می شد، گفت چه طورین بچه ها ؟ خسته نباشید. دست تکان داد ، رفت . پرسیدم کی بود این ؟ گفت فر مان ده لشکر،گفتم برو ! این وقت شب؟ بدون محافظ؟
.....
گفت اتوبوس خوبه . با اتوبوس می ریم. می خواستیم برویم مرخص، اصفهان . گفتم با اتو بوس ؟ تو این گرما؟ گفت گرما ؟ پس این بسیجی ها چی کار می کنن؟ من یه دفعه با هاشون از فاو اومدم شهرک، هلاک شدم . اینا چی بگن ؟ با همون اتوبوس می برمت که حالت جا باید. بچه های لشکر هم می بینندمون، کاری داشتند می گن.
.....
با هم برگشته بویم اصفهان ولی دلم تنگ شده بود. رفتم دم خانه شان ببینمش . پدرش گفت خدا خیرت بده یه دقیقه تو خونه بند می شه مگه ؟ خودت که بهتر می دونی نرسیده می ره خونه ی بچه های لشکر که تازه شهید شده ن یا می ره بیمارستان سر میزنه . گفتم حالا کجاس؟ گفت این دوستتون که تازه شهید شده ، بچه ش دنیا اومده رفته اسم اونو بذاره. گفت اسمشو گذاشتم فاطمه . نبودی ببینی . این قدر ناز بود.
.....
گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد. گفتم حسین ، بابا ! بده من لباساتو می شورم یک دستش قطع بود. گفت نه چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا . نیگا کن. نگاه می کردم. پاچه ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت.لباس هایش را پامال می کرد. یک سرلباس هایش را می گذاشت زیر پایش ، با دستش می چلاند.
.....
بعد خواندن عقد ، امام یک پول مختصری به شان داد، بروند مشهد، ماه عسل. پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود جنگ تموم بشه ، زیارت هم می ریم. با خانمش دوتایی رفتند اهواز.
.....
بیمارستان شلوغ شلوغ بود. عملیات نبود، گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سرم وصل کرده بود به ش. از اتاق می رفت بیرون ، گفت به ش برسید. خیلی ضعیف شده. گفت نمی خورم. گفتم چرا آخه؟ - اینا رو بر ای چی آورده ن این جا ؟ مریض ها را نشان می داد. – گرمازده شده ن خب. – منو برای چی آورده ن ؟ - شما هم گرمازده شده ین. – پس می بینی که فرقی نداریم. گفت نمی خورم . حسین آقا به خدا به همه گیلاس دادیم. این چن تا دونه مونده فقط . گفت هروقت همه ی بچه های لشکر گیلاس داشتند بخورند،من هم می خورم.
.....
آمده بود آشپزخانه ی لشکر سر بزند. داشتم تند تند بادمجان سرخ می کردم .ایستاده بود کنارم نگاه می کرد. بادمجان ها را نشان داد ، گفت این طرفش خوب سرخ نشده. ببین . اینا رو مثل اون یکی ها سرخ کن. گفتم چشم.
.....
آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم . رفته بودیم بقیع .نشسته بود تکیه داده بود به دیوار . گفتم چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ گفت دلم مونده پیش بچه ها. گفتم بچه های لشکر ؟ نشنید. گفت ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه هایی که من فرماده شون بودم رفته ن ؛ علی قوچانی ، رضا حبیب اللهی ، مصطفی . یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن ، من بمونم. بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش. هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.
.....
چند نوع غدا داشتیم . غذای عقبه ،غذای منطقه ی عملیاتی، غذای خط مقدم. هرچی به خط نزدیک تر ،غذا بهتر . دستور حاج حسین بود.
......
گفت فلانی ! نوشابه ها رو که بردی ، به حاج حسین دو تا نوشابه می دی . یادت نره ها. گفتم دوتا؟ حاجی جون بخواد . نوشابه چیه ؟ گفتم الان اومده بود پیش من،پول یکیش رو داد .گفتم تو هم گرفتی؟ گفت هه . فکر کرده ای! می ذاره نگیرم ؟ تازه اولش هم قسم خورده م که به همه می رسه .
.....
در را باز کرد آمد پایین حالا هر دوتایمان زیر باران خیس می شدیم. حرف هم می زدیم. در ماشین را باز کرد. گفت بفرما بالا. از بیمارستان برگشته بودم. با آن وضعم فقط جای یک نفر توی ماشین بود.من یا حاجی . فکر کردم حالا یه جوری تا اردوگاه تحمل می کنیم دیگه ، سوار شدم. در را بست. به راننده گفت ایشون رو ببر برسون. راننده فقط گفت چشم . راه افتادیم. برگشتم نگاه کردم. دور می شدیم ازش . زیر باران خیس می شد و می آمد.
.....
رفتم بیرون،برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت جوون ! دستت چی شده ؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه ؟ حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا . گفت این جای اون یکی رو هم پر می کنه .یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم. پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم پدر جان ! تازه اومده ای لشکر؟ حواسش نبود. گفت این ، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد ؟ اسمش چیه این ؟ گفتم حاج حسین خرازی راست نشست . گفت حسین خرازی ؟ فرمان ده لشکر؟
.....
هر کار کرد نتوانست سوار موتورش شود. موتور روشن می شد، ولی راه که می افتاد ، تعادلش به هم می خورد. دور زدم رفتم طرفش. پرید ترک موتور، راه افتادیم.شهرک – محل استقرار لشکر – را بمباران کرده بودند. هه جا به هم ریخته بود. همه این طرف آن طرف می دویدند. یک جا بد جوری می سوخت. گفت برو اون جا . انبار مهمات بود. نمی خواستم بروم .داشتم دور می زدم داد زد نگه دار ببینم. پرید پایین . گفت تواگه میترسی ، نیا. دوید سمت آتش. فشنگ ها می ترکیدند، از کنار گوشش رد می شدند. انگار نه انگار .تخته ها را با همان یک دست گرفته بود،می کشید. گفتم وایستا خودم می آم. گفت بیا ببین زیر اینا کسی نیست؟ فکر کنم یه صدایی شنیدم. مجروح ها را یکی یکی تکیه می دادم به دیوار . چپ چپ نگاه می کردند. یکیشان گفت کی گفته حاج حسین رو بیاری اینجا؟ گفتم حالا بیا و درستش کن.
.....
نشسته بودم روی خاک ریز . با دوربین آن طرف را می پاییدم . بی سیم مدام صدا می کرد. حرصم در آمده بود. – آدم حسابی . بذار نفس تازه کنم . گلوم خشک شد آخه . گلویم ، دهانم ، لب هام خشک شده بود . آفتاب مستقیم می تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمزکرد. جایی که من بودم، جای پرتی بود.خیلی توش رفت و آمد نمیشد. گفتم کیه یعنی؟ یکی از ماشین پرید پایین . دور بود درست نمی دیدم. یک چیز هایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین . به نظرم گالن های آب بود. بقیه ش هم جیره ی غذایی بود لابد. گفتم هرکی هستی خدا خیرت بده مردیم تو این گرما. برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ی ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می خورد.
.....
هواپیما که رفت، چندنفر بی هوش ماندندو من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین ، تنها رفته بود یک تویوتا پیداکرده بود آورده بود. می خواست ما را ببرد تویش . هی دست می انداخت زیر بدن بچه ها . سنگین بودند، می افتادند.دستشان را می گرفت می کشید، باز هم نمی شد. خسته شد. رها کرد رفت روی زمین نشست . زل زد به ماکه زخمی افتاه بودیم روی زمین ، زیر آفتاب داغ . دو نفر موتور سوار رد می شدند. دوید طرفشان. گفت بابا ! من یه دست بیش تر ندارم. نمی تونم اینا رو جابه جا کنم . الان می میرن اینا. شمارو به خدا بیاین. پشت تویوتا یکی یکی سرهامان را بلند می کرد، دست می کشید روی سرمان – نیگا کن . صدامو می شنوی؟منم حسین خرازی. گریه می کرد.
......
فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند . آمد تو ، همه مان بلند شدیم. سرخ شد، گفت بلند نشید جلوی پای من. گفتیم حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا.» باز جلسه بود. ایستاده بود بیرون سنگر ، می گفت نمی آم. شماها بلند می شید. قول دادیم بلند نشویم.
.....
حاج حسین از خط تماس گرفته بود،ازمن می پرسید حاج آقا! ما این جا کمبودآب داریم .تکلیفمون چیه ؟ آب رو بخوریم یا برای وضو نگه داریم؟
.....
بی سیم چی حاجی بودم . یک وقت هایی خبر های خوب از خط می رسید و به حاجی می گفتم. بر می گشتم میدیدم توی سجده است. شکر می کرد توی سجدهاش. هر چه خبر بهتر، سجده هاش طولانیتر. گاهی هم دورکعت نماز می خواند.
.....
ترکش توپ خورده به گلوشان ؛خودش وراننده اش. خون ریزیش شدید شده ، نمی گذارد زخمش رابندم. میگوید اول اون! راننده اش را می گوید.باخودش حرف میزنه اون زن و بچه داره امانت دست من.
.....
گفتم « چه خبر از خط . اوضاع خوبه ؟ یک مدت میدیدم می آید و می رود . بچه ها خیلی تحویلش می گرفتند. نمی دانم چرا نپرسیدم این کی هست اصلا. همین جوری خوشم آمده بود ازش .گفتم برویم یک گپی بزنیم. باهم رفتیم توی سنگر فرمان دهی. رفت چای آورد، چهارزانو نشست کنارمن .دستم را گرفت توی دستش ، ازاصفهان و خانه شان و چایی های مادرش حرف زد. اصلا به نظرم نمی آمد فرمانده لشکر باشد.
.....
فرمانده گردان داد می زد شیمیایی. ماسک ها تونو بزنید. و می دوید. توی یکی از سنگرهایی که تازه گرفته بودیم، حاج حسین آن جا بود. گفته بود ببرندش محورهای دیگر را هم ببیند. فرمانده گردان گفت هر چه قدر که می تونی ببرش عقب . نگی من گفتم ها. ترک موتور ننشسته خوابش برد . سرش افتاد روی شانه ام. دور و برش رانگاه می کرد. زد به پایم . گفت. وایستا ببینم.نگه داشتم . گفت ماسکتو بردار ببینم کی هستی ؟ توی دلم گفتم خدا به خیر کنه. ماسکم را برداشتم . گفت واسه چی منو این قدر آوردی عقب؟ گفتم ترسیدم شیمیایی بشید حاج آقا! گفت بیخود ترسیدی . دور بزن برو خط. گفتم چشم.
.....
این چه وضعشه . مردیم آخه از سرما نیگا کن . دست هام باد کرده . آخه من چه طوری برم تو آب ؟ این طوری ؟ یه دستکش می دن به ما. علی گفت خودتو ناراحت نکن . درست می شه،همان وقت حاج حسین با فرمانده های گردان آمده بودند بازدید. گفتم حالا می رم به خود حاجی می گم علی آمد دنبالم . می خواست نگذارد، محلش نگذاشتم رفتم طرف حاج حسین . چشم حاجی افتاد به من ، بلند گفت براسلامتی غواصامون صلوات. فرمانده ها صلوات فرستادند.لال شده بودم انگار سرما و همه چی یادم رفت . برگشتم سرجایم ایستادم ؛ علی می خندید.
.....
گفت امشب من این جا بخوابم ؟گفتم « بخواب . ولی پتو نداریم. یک برزنت گوشه ی سنگر بود. گفت اون مال کیه ؟ گفتم مال هیشکی ، بردار بخواب.همان را برداشت کشید رویش .دم در خوابید. صبح فردا، سر نماز ، بچه ها به ش می گفتند حاج حسین شما جلو بایستید.
.....
زد روی شانه ام . گفت چه طوری پهلوون؟شنیده م چاق شده ای، قبراق شده ای . گفتم پس چی حاجی ؟ ببین . آستینم را زدم بالا .دستم رامشت کردم ، آوردم روی شانه ام . گفت حالا بازو تو به رخ من می کشی؟ خم شد. بند پوتین هایش راباز کرد. گفت ببینم دستای کی بهتر کار می کنه ؟ باید با یه دست بند پوتینت رو ببندی .هردو تا شو. گفتم این که چیزی نیس. بند پوتین هایم راباز کردم. گفت یک ، دو ، سه ...حالا. تند تند بند پوتینم را می بستم. آن یکی رامیخواستم ببندم که گفت کاری نداری با ما؟ سرم را بالا آوردم .نگاهش کردم . خندید. گفت یاعلی! رفت.
.....
تو خط غوغایی بود. از زمین و هوا آتش می بارید. علی گفت نمی دونم چی کار کنم . گفتم چی شده مگه ؟ گفت حاجی سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشی که اونا می ریزن، دو دقیقه نشده کالیبر رو می فرستن رو هوا.بالاخره نبُرد . از موتور پیاده شد یک راست رفت سراغ علی. یک سیلی گذاشت تو گوشش. داد زد اون جا بچه های مردم دارن جون می دن زیر آتیش ، دلت نمی سوزه ؟ واسه ی یه کالبیبر دلت می سوزه ؟ می خواستم مثلا دل داریش بدهم . گفتم اگه من جای تو بودم یه دقیقه هم نمی ایستادم این جا . گفت چی داری میگی؟ می خواستم دستشو ببوسم ، روم نشد.
......
با بچه های سنگر درست می کردیم . فایده نداشت ولی درست می کردیم. آتش بالای سرمان خیلی بیش تر از آتش روبه رو بود. اول صدای موتورش آمد بعد صدای خودش . داد میزد چرا کلاه سرتون نیس؟ همین طور نگاهش می کردم .فکر کردم این حاجیه داد می زنه ؟ دوباره داد زد اهه. وایستاده منو نیگا می کنه . می گم فلانی بچه ها چرا کلاه ندارن ؟ ترس برم داشته بود. با دست اشاره کردم کلاه هایشان را بگذارندسرشان.
.....
قبل از عملیات، قرآن که می خواندیم ، حاجی گریه می کرد. دوست داشت. بعد از کربلای چهار هم قرآن خواندیم و حاجی گریه کرد؛ بیشتر از دفعه های قبل . خیلی بیش تر.
.....
فرمانده ها شلوغ می کردند، سربه سرش می گذاشتند. باز ساکت بود. کاظمی گفت حاجی ! حالا همین جا صبحونه مونو می خوریم ، یه ساعتی می خوابیم ، بعد هم هرکسی کار خودش .گفت من باید برم خط.با بچه های مهندسی قرار گذاشته م. زاهدی بلند شد رفت بیرون . سوار ماشین حاج حسین شد ، بعد فرو کردش توی گل. چهار چرخ ماشین توی گل بود. گفت حالا اگه میتونی برو! لبخندش از روی صورتش پاک شد. بی حرف ، رفت سوار شد. دنده عقب گرفت. ماشین از توی گل درآمد. رفت.
.....
خوابیده بود. بحث می کردیم. این قدر داد و فریاد کردیم که از خواب پرید . چیه ؟ چی شده ؟گفتم این می گه واسه چی خاک ریز نزدی برامون. گفت خب چرا نزدی؟ گفتم آقا جون ! وسط روز که نمی شه خاک ریز زد. بلند شد، نشست .روز و شب نداره. پاشو بریم بینم می شده خاک ریز بزنی و نزده ای.
.....
از سنگر دوید بیرون . بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. گفتم بیا پدر جان . اینم حاج حسین. پیرمرد بلند شد، راه افتاد . یک دفعه برگشت طرف من. پرسید چی صداش کنم؟ هرچی دلت می خواد. تماشایشان می کردم. حاج حسین داشت با راننده ی ماشین حرف می زد. پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش. حاجی برگشت، هم دیگر را بغل کردند. پیرمرد می خواست پیشانیش را ببوسد، حاجی می خندید، نمی گذاشت. خمپاره افتاد . یک لحظه ، همه خوابیدند روی زمین. همه بلند شدند؛ صحیح وسالم. غیر از حاجی.
.....
قرار بود خط را به بچه های لشکر هفده تحویل بدهیم ، بکشیم عقب. گفت برو فرمانده های گردان رو توجیه کن، چه طور جابه جا بشن. رفت توی سنگر. نیم ساعت خوابیدم . فقط نیم ساعت . بیدار که شدم هرکس یک طرف نشسته بود، گریه می کرد. هنوز هم فکر می کنم خواب دیده ام حاجی شهید شده.
.....
گفت بیا اول بریم یکی از دوستان حسین روببینیم. بعد می ریم بیمارستان .دستم را گرفته بود، ول نمی کرد. نگاهش کردم ، از نگاهم فرار می کرد. گفتم راستشو بگو. تو چه ت شده ؟ خبریه ؟ حسین ما طوریش شده ؟حرفی نزد. دیگر دستم را رها کرده بود. گفتم حسین ، از اول جنگ دیگه مال مانیست. مال جنگه ، مال شماها. ما هرروز منتظریم خبرشو بهمون بدن. اگه شهید شده بگو من یه طوری به خانمش بگم ،زد زیر گریه.
.....
توی خانه شان یک وجب جا بود فقط . نمی دانم آن همه آدم چه طور می رفتند تو و میآمدندبیرون. پدرش ایستاده بود دم در. دست انداختم گردندش . ساکت بود. بغلم کردو گذاشت حسابی گریه کنم . همان جا دم در ازمان پذیرایی کردند.
.....
موقعی که بچه بود، مکبر بود؛ تو همین مسجد سید که ختمش راگرفتیم، سوم و هفتم و چهلمش را هم گرفتیم.
.....
تو وصیت نامه اش نوشته بود، اگر بچه م دختر بود اسمش زهراست ، پسر بود، مهدی. مهدی خرازی الآن مردی شده برای خودش.
منبع:
کتاب یادگاران (شهید خرازی)- انتشارات روایت فتح
بلا جويان دشت کربلايي