گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ اسفند ماه که می شود بی دلیل دل ها به سوی سرزمین نور پر می کشد؛ دانشجویان همیشه برای رفتن به راهیان ور پیش قدم هستند و ما خواستیم در این زمان و در مطالبی یادی از آن روزها بکنیم تا شاید دلمان کمی آسمانی شود:
29 نفر بودند؛ قد یک دسته. دستهشان به «کودکستانیهای گلستانی» معروف بود، بس که ریزه میزه بودند. توی گردان حمزه برای خودشان اسم و رسمی به هم زده بودند. مسئولشان هم محسن گلستانی بود. قبل از شروع عملیات والفجر 8 دعای توسل جانانهای خواندند. چهارده نفر از بچهها هر کدام یک بند از دعا را خواندند. چهارده بند، چهارده نفر! شب 24 بهمن (شب عملیات) با گردان حمزه به خط زدند.
در جاده امالقصر در عمق 17 کیلومتری جبهه دشمن با دو گردان پیاده- مکانیزه عراقی سخت جنگیدند. «آن شب، آتش دشمن زیاد بود و این آتش برای چهارده تن از بچههای دسته یک گلستان شد.» 14 پرستوی عاشق پر کشیدند و آسمانی شدند. درست همانها که دعای توسل خوانده بودند! 4 نفر دیگر از افراد دسته در عملیاتهای دیگر به خیل شهدا پیوستند و 11 نفر هم ماندند تا پیامرسان غربت و مظلومیت آنها باشند. آنچه میخوانید یادمانی ناچیز برای 14 شهید بزرگ دسته یک است...
اعلامیه نوندار
هیکلی چهارشانه و قوی داشت. «علی رحیمی» پدر سیزده فرزند بود که سر پیری به جای خانهنشینی، سختیها را به جان خرید و به جبهه رفت. جوانتر که بود در نانوایی کار میکرد. وقتی نان به خانه مشتریها میبرد، لای نانها اعلامیههای امام را جاسازی میکرد. پیرمرد پیشنماز دسته بود و کارش حمل مجروح. گاهی برای بچهها خیاطی میکرد. آرزو داشت با لباس بسیجی شهید شود، همینطور هم شد. نارنجک پشت سرش منفجر شد و یک ترکش بزرگ به جمجمهاش خورد و به آسمان پر کشید. یازده ماه بعد هم پسرش جواد شهید شد و به او پیوست. وصیت کرده بود «اگر توانستید جنازه حقیر را از امام حسین (ع) دور نکنید.»
آقا محسن
خیلی دوستداشتنی بود. لباس ساده میپوشید. کم غذا بود. به ورزش خیلی علاقه داشت. بوکس کار میکرد. فوتبالش هم خوب بود. بارها در مسابقات فوتبال جایزه گرفته بود. از دوازده سالگی هم درس میخواند و هم در پشمبافی کار میکرد. به کارهای هنری علاقه داشت. در عملیات والفجر 4 از ناحیه کتف و سینه مجروح شد. در عملیات بدر نیز صورت و چشم و گوشش را ترکش گرفت. مسئول دسته یک بود. غیر از قرائت قرآن و دعای صبحگاهی مداحی هم میکرد. صدای خوبی داشت. «محسن گلستانی» قبل از عملیات فاو خواب شهادتش را دیده بود. میگفت: «روزی که من شهید شدم، روز عروسی من، آن سنگری که در آن جان میدهم، حجله دامادی من و آن لباسی که به خونم آغشته شود، لباس دامادی من است.»
مثل گل، مثل گلاب
ششمین فرزند خانواده بود. به درس خواندن علاقهای نداشت اما در عوض به پینگپنگ، دوچرخهسواری و فوتبال خیلی علاقهمند بود. مدرسه را رها کرد و رفت جبهه. در اثر همنشینی با بچههای درسخوان دسته یک، به درس و مشق علاقهمند شد. هم درس میخواند و هم کمک تیربارچی دسته بود. گاه و بیگاه با گلاب قمصر بچههای دسته را حسابی خوشبو میکرد. «محمد قمصری» هنگام شهادت 16 سال بیشتر نداشت. ترکش، شاهرگ پایش را قطع کرده و از شدت خونریزی به شهادت رسیده بود. پیکر مثل گلش را با گلاب قمصر شستشو دادند و به خاک سپردند. در وصیتنامهاش به دبیران خود نوشته: «از شما میخواهم که به خوبی درس بدهید… درس شهادت و ایثار و وطنداری بدهید.»
خادم دسته
فرزند ارشد خانواده بود. چون عید نوروز به دنیا آمد نامش را «سعید» گذاشتند. تکیده و لاغر اندام بود با صورتی کشیده. چشمانی سیاه داشت با ابروهایی پرپشت و موهای کرکی. شناگر قابلی بود. قایقرانی را هم خوب میدانست. مثل ماهی در آب شنا میکرد. سعید آرایشگر دسته بود. یک قیچی داشت که مال امدادگر دسته بود. هم آرپیجیزن دسته بود و هم خادم دسته. بیشتر وقتها ظروف کثیف را جمع میکرد و تر و تمیز میشست. «سعید پورکریم» با اکبر مدنی هر دو خادم دسته بودند و خیلی به هم علاقه داشتند، با هم نیز شهید شدند. وقتی به شهادت رسید شانزده سال بیشتر نداشت.
کوله آتشین
سوم شهریور 48 در روستای چهلرز محلات به دنیا آمد اما در تهران قد کشید و بزرگ شد. چهارمین فرزند خانواده بود. به فوتبال خیلی علاقه داشت. طرفدار پر و پا قرص تیم استقلال بود. دوم متوسطه را تازه شروع کرده بود که شناسنامهاش را دستکاری کرد و رفت جبهه. ابتدا به کردستان رفت. اولین حقوقش را که گرفت نیمی از آن را به فقرا بخشید. کمک آرپیجیزن و خادم دسته یک بود. مخفیانه آفتابهها را پر از آب میکرد. در هر فرصتی دعا و قرآن میخواند. در شب چهارم عملیات، کوله مهمات «اکبر مدنی» آتش گرفت و در جا شهید شد. در وصیتنامهاش به مادرش نوشته: «فقط برای رضای حق و تحقق بخشیدن به خونهای پاک شهیدان بودکه از خدا طلب شهادت کردم.»
آقا مهندس
نامش «امیرعباس رحیمی» بود. پسری بازیگوش و شوخطبع! در بازیگوشی دست همه را از پشت بسته بود. صدای سوت خمپاره را به قدری خوب تقلید میکرد که همه را به اشتباه میانداخت. در تقلید صدای اسلحههای دیگر مثل دوشکا، کلاش و گیرینف هم مهارت خاصی داشت. توی دسته به «برادر مهندس» مشهور بود. به خاطر علاقهمندی به کارهای فنی و برق، رشته برق هنرستان را انتخاب کرد. به درس حرفه علاقه خاصی داشت. یک ساعت اذانگو ساخته بود که حرف نداشت. در وصیتنامهاش نوشته: «نمیدانم پس از این عملیات برایم چه پیش میآید ولی از خدا میخواهم که اگر باز مرا نگه داشت بداند که دیگر بنده دنیا نخواهم ماند.»
ساعت خونی
نهم مرداد 48 در تهران به دنیا آمد. جثهای نحیف و لاغر داشت. در پانزده سالگی به عضویت بسیج محله در آمد و بالاخره راهی جبهه شد. «مسعود علیمحمدپور» در عملیات بدر به عنوان امدادگر شرکت کرد. در همین عملیات بود که زخمی شد. از ناحیه سر و جمجمه ضربه سختی خورده بود. گاهی شبها از سر درد شدید خوابش نمیبرد. در اعزام بعدی گذرش به دسته یک گردان حمزه افتاد و شد کمک آرپیجیزن دسته. در عملیات فاو دو باره جمجمهاش شکست. پشت سرش هم زخم عمیق برداشت و قرآن جیبی و ساعتش خونآلود شد. در وصیتنامه خطاب به پدرش نوشته: «باید خداوند را شکر کنید که فرزندتان در راه اسلام و دین و دفاع از آرمانها، سعادت شهید شدن را به دست آورد.»
بینشان!
طرفدار تیم ملوان بندرانزلی بود. به فوتبال خیلی علاقه داشت. دوست داشت که مهندس راه و ساختمان شود. به نقشهکشی علاقهمند بود. اوقات فراغتش را در مسجد محل میگذراند. شبهای ماه رمضان تا سحر در مسجد میماند. هنوز پانزده سالش تمام نشده بود که با رضایت نامه مادرش رفت جبهه. ابتدا به کردستان اعزام شد. بعد به گردان حمزه پیوست. تیربارچی دسته یک بود. شب عملیات مفقود شد و جنازهاش هیچوقت نیامد. یک قبر خالی در بهشت زهرا برایش گرفتند. سالهاست که آن قبر خالی مونس تنهاییهای پدر و مادر «غلامرضا نعمتی» است. مادرش میگوید: «هر شهید خفته در خاک به ویژه شهید گمنام فرزند من است.»
پوتین ویژه
خرداد سال 47 در تهران به دنیا آمد. کمی لکنت زبان داشت و بعضی از حروف را سر زبانی میگفت. به فوتبال خیلی علاقه داشت. طرفدار دو آتشه تیم شاهین بود. ریاضیاش خیلی خوب بود. دروازهبانیاش هم حرف نداشت. به نظم و انضباط زیاد اهمیت میداد. تخریبچی دسته یک بود. او را از پوتینهای کهنه و زهوار در رفتهاش میشناختند. نمره پایش به قدری کوچک بود که پوتین اندازهاش پیدا نمیشد. شب عملیات ترکش خورد، پشت سرش و قفسه سینهاش را شکافت. یک تیر هم خورد به قلبش. زیارتنامه عاشورا، عکس امام خمینی، یک برس طوسی رنگ و جانماز و مهر تنها یادگاریهای «محمد علیاننژادی» بود که با پیکر غرقه به خونش به خانواده سپردند.
بزرگِ کوچک
پسری مودب، خوشاخلاق و آرام بود. در رشته علوم تجربی درس میخواند. به تاریخ و ادبیات و حقوق علاقه داشت. میخواست دکترای حقوق بگیرد و وکیل شود. کشتی میگرفت و از فنون آن حسابی سر در میآورد. عبای کوچکی روی دوش میانداخت و در حسینیه حاجهمت نماز میخواند. نماز خواندنش با دیگران فرق میکرد. پدربزرگش از سادات معروف گلپایگان بود. هر وقت نامهای از طرف خانواده به دستش میرسید بعد از خواندن نامه بلافاصله پاره میکرد. میگفت نمیخواهم به خانواده وابسته باشم. ترکش سینهاش را شکافته بود. وقتی پیکر مطهر «شهید حسن رضی» را داخل قبر گذاشتند، قبر از قد و قواره شهید خیلی بزرگتر بود.
معلم سرخانه
شهریور سال 48 به دنیا آمد. فرزند ارشد خانواده بود. پسری زرنگ و درسخوان. چهارم و پنجم دبستان را به صورت جهشی خواند. در دوره راهنمایی خوش درخشید. به سال سوم دبیرستان که رسید، هوای جبهه زد به سرش و برگه اعزام گرفت. بدون طی دوره آموزش نظامی به منطقه عملیاتی رفت و از دو کوهه سردرآورد. جزو تدارکات دسته یک بود. چون دروس ریاضی و جبر و مثلثاتش خوب بود. با سیروس مهدیپور معلم سر خانه! دسته بودند و اشکال بچههای دسته را رفع میکردند. دو ماه بیشتر لباس بسیج را به تن نکرده بود که شهید شد. تیر به سینه و قلبش خورده بود. پیکر «شهید سهیل مولایی» سرانجام در قطعه 53 کنار دوستان دیگرش آرام گرفت.
عاشق امام
بچه نازیآباد بود. 17 سال بیشتر نداشت که با دستکاری کپی شناسنامه به جبهه رفت. در عملیات بدر دست چپش به سختی زخم برداشت و از خدمت سربازی معاف شد. در همین عملیات، برادرش مجید مفقود شد. برادر دیگرش مهران نام داشت که در یک عملیات پایش را از دست داد. به خاطر جراحت دستش، پیک دسته بود. یک تسبیح و یک شیشه عطر نزد خانواده به امانت سپرده بود تا همراه جنازهاش دفن کنند. وقتی پیکر مطهرش به تهران بازگشت، امانتهایش را پس دادند. «شهید محمدامین شیرازی» در وصیت نامهاش نوشته که: «ای امام! من عاشق تو بودم. برای اسلام و قرآنی که تو عزیزش میداری و به فرمان تو قدم در راه انقلاب نهادم.»
دو پرنده، یک پرواز
کشتیگیر قابلی بود. به کشتی خیلی علاقه داشت. از فنون کشتی به درستی سردر میآورد. لهجه یزدی داشت. وقتی بچههای دسته گرسنه میشدند از کیک یزدی و قطاب حرف میزد و بچهها را آرام میکرد. در جبهه درس بیشتر میخواند. همیشه چند جلد کتاب درسی در ساکش پیدا میشد. کمک آرپیجیزن دسته بود. با بچهها کشتی میگرفت. خودش در دسته یک بود و برادرش در دسته 3 شب عملیات با هم به خط زدند. با هم جنگیدند و هر دو در یک شب، در یک عملیات زیر یک آسمان جاودانه شدند. هر دو در قطعه 53 بهشت زهرا آرام گرفتند. جنازه «شهید عربعلی قابل» از سینه به پایین سوخته بود. پلاک هم نداشت. بینشان بود.
واکسیها
نوجوانی پر جنب و جوش اما بسیار پیچیده و عمیق بود. در هنرستان برق شهید باهنر (ستارخان) درس میخواند. مهدی دوست داشت مهندس شود. در قرائت قرآن خیلی ماهر بود. چندین بار در مسابقات قرآن در مدرسه و مسجد جایزه گرفته بود. هنرستان را رها کرد و رفت جبهه. ابتدا در کردستان طعم جبهه را چشید و به مذاقش خوش آمد. در اعزام بعدی، از جنوب (دوکوهه) سر درآورد و کمک آرپیجیزن دسته «کودکستانیها» شد. در واکس زدن مهارت زیادی داشت. «مهدی کبیرزاده» هفتهای دو شب با رضا انصاری سی جفت پوتین بچهها را واکس میزدند. خادم دسته بودند. میگفت: «تقوا پیشه کنید و قبل از هر کاری اول ببینید که آن کار مورد رضای خداوند هست یا نه و بعد انجام دهید.»
به روایت: محمد علی عباسی اقدم