به گزارش گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، وارد طلاییه که شدم از دور توجه مرا به خود جلب کرد نوجوانی که یادآور حسین فهمیده بود و شبیه مهرداد عزیزالهی و تداعی گر مرحمت بالازاده. اول دبیرستان بود و اهل یزد. با چهره ای که سوختگی اش حاصل آفتاب طلائیه است نامش را که می پرسی با جسارت تمام می گوید « سینه زن حسین » و بالاخره متوجه می شویم که « حمیدرضا مهدوی نیا » نام دارد و از 22 اسفند تا 12 فروردین یعنی 21 روز خادم آن سرزمین نور و عشق است و اما گفتگوی کوتاه و خواندنی خبرنگار بسیج با این سینه زن حسین علیه الاسلام که در ذیل آمده است:
اینجا مشغول چه کاری هستی؟
الان که با مشک و کوزه به زائران آب می دهم و سقایی می کنم اما گاهی مسئول صوت چادر در راویان هستم و گاهی هم نانوایی می کنم.
یعنی نانوایی هم بلدی؟
در خانه مان تنور داریم و خودمان نان می پزیم. اینجا هم 3 صبح بیدار می شویم و خمیر درست می کنیم و در طول روز به مردم نان صلواتی می دهیم.
یعنی از 3 صبح بیدار می شوید؟
ما حدودا 130 خادم هستیم که برخی مانند من 3 صبح بیدار می شویم تا نماز صبح و از نماز صبح تا 7 صبح استراحت می کنیم و بعد از آن تا 11 شب بیداریم.
تا بحال راهیان نور آمده بودی؟
4 بار برای زیارت به مناطق عملیاتی آمده ام و این اولین باری هست که به عنوان خادم در این مناطق هستم.
آیا خانواده مخالفتی نداشتند؟
نه تنها مخالف نیستند بلکه همراهی هم می کنند. خواهر 21 ساله ام که دانشجوست در همین طلائیه خادمی می کند و مادر و برادر 22 ساله ام گه او هم دانشجوی دانشگاه یزد است در شلمچه خادم هستند. پدرم هم که رزمنده بود سال 1384 در اثر تصادف در ماموریت فوت کرد و برای خود شهیدی بود.
چرا ایام نوروز به این مناطق آمده ای؟
شهداء به خاطر ما شهید شدند و اینجا قدمگاه حضرت زهراست من هم برای معرفت به شهدا آمده ام.همین!
چه خاطره ای از خادمی در طلائیه داری؟
خاطره که زیاده امّا یک روز که برای صبحگاه بیدار شدم لباس هام رو که شسته بودم و آویزون کرده بوم با مایع کف زده بودند و نمی شد پوشید. به همین خاطر 20 ثانیه دیرتر رسیدم صبحگاه.
مسئول خادمان گفت: « چون دیر اومدی اخراجی. برو وسایلت رو جمع کن باید برگردی یزد.» من هم رفتم وسایلم رو جمع کردم و خیلی مظلومانه در حالی که تمام زورم رو جمع کردم بالاخره چند قطره اشکم درآمد و گفتم چون ولایت پذیر هستم علی رغم میل باطنی برمی گردیم امّا... و مسئول زیارتگاه که شیرین سخنی منو دید دلش به رحم اومد و گفت: وسایلت رو بذار و بیا نون بپز!!
البته کمی که کار دستمون اومد به بهانه طولانی شدن نماز و عبادت و گاهی هم گم شدن کفش و دمپایی؛ صبحگاه رو می پیچونم.
و کلام آخر:
حرف آخر اینکه این دوربین شما اذیتم می کنه. لنز دوربین، شکارچی اخلاص من هست و یا باید اونو خاموش کرد یا با مشت شکست.
البته جمله آخر رو با همان لهجه شیرین یزدی ها به شوخی گفت اگرچه ما رو مبهوت معرفت و بصیرت خود قرار داد...
و سینه زن حسین دوباره رفت تا کوزه خود را پر از آب کند و تشنگان طلائیه را از جام معرفت خود سیراب کند.