گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ «حکایت زمستان» سعید عاکف داستان عباس حسین مردی، شیرمرد ودلاوری است که در نبردی سخت و در مقاومتی جانانه، با مجروحیتی شدید گرفتار نیروهای عراقی می شود و او که تا به آستانه شهادت پیش رفته بود با توجه و عنایت ویژهحضرت ابوالفضل العباس(ع) زندگی دوباره می یابد و پس از آن فصل دیگری در زندگی اش گشوده می شود. این کتاب توسط انتشارات ملک اعظم در سال 85 منتشر شده است.
وارد شهر موصل که شدیم، دیدیم شلوغی غیر معمولی دارد. مردم با نگرانی می رفتند و می آمدند. بعضی از آنها وقتی فهمیدند ما ایرانی هستیم، شروع کردند سنگ زدن به طرف آمبولانس. در همان حال فحش های رکیکی هم به ما می دادند. بعضی از آنها کارهایی می کردند و چیزهایی به ما حواله می دادند، که قلم از نوشتن آن شرم دارد!!
در آن لحظه ها همه ما تعجب کرده بودیم. می گفتیم: اینا چرا این قدر دارن وحشی بازی درمیارن؟
به هر حال، از گیر این جماعت خشمگین هم جان به سلامت بردیم و رسیدیم بیمارستان. تمام ما یا جاهایی از بدن مان شکسته بود یا در اثر ضربات کابل و باتوم، شکاف برداشته بود. ما را مثلاً بستری کردند؛ روی تخت های یک طبقه سربازی، که چوبی بودند و لخت و عور.
هر کسی که از راه می رسید، فحشمان می داد و مشت و لگدی حواله مان می کرد. در تمام پرسنل آن بیمارستان، فقط یک مرد نظافت چی بود که متعرض ما نشد. فارسی هم بلد بود. در فرصتی مناسب، ازش پرسیدم: مردم موصل چرا با ما این جوری رفتار می کردن؟
گفت: این بعثیای پدر سوخته گفتن که اینا می خواستن بیان شما مردم رو بکشن، ما نگذاشتیم. دور و برش را نگاهی انداخت. پرسید: واقعا شما می خواستین همچین کاری بکنین؟
گفتم: ما که برادرکش نیستیم. اونام مسلمونن، ما هم مسلمون.
گفت: پس موضوع چی بوده؟
گفتم: ما فقط می خواستیم به ظلم و ستم این حرومزاده ها اعتراض کنیم که اونا مارو به این حال و روز انداختن.
آن روز چند ساعتی درد کشیدیم تا بالاخره یک دکتر اومد بالای سرمان. اول زخم سرم را نشان دادم. از طریق مترجم گفت: من متخصص دست و پا هستم.
استخوان دستم را که شکسته بود و از پوست زده بود بیرون، نشانش دادم. چوب کت و کلفتی دستش گرفته بود که سرپوش آهنی داشت. با همان قسمت آهنی اش یکهو ضربه سنگینی زد به دستم. درست به همان جایی که استخوان ازش بیرون زده بود، نعره ام رفت به هوا؛ چون انتظار چنین طبابتی را نداشتم، درد شدیدی در تمام رگ و پی بدنم پیچیده بود. در حالی که دست شکسته ام را با دست دیگرم گرفته بودم، بی اختیار خم شدم و با صورت خوردم روی تخت.
مجروح های بعدی چون می دانستند چه بلایی می خواهد سرشان بیاید، واکنش نشان می دادند. برای همین هم چند پرستار به نوبت آنها را مهار می کردند تا دکتر بتواند به راحتی به جاهای شکسته ضربه بزند.
طولی نکشید که پزشک متخصص سر هم آمد. او هم ضربه دیگری به جای شکستگی سرم زد. وقتی این بلا را سر بقیه آورد، رو کرد به ماموران اردوگاه و گفت: اینا خوب شدن، می تونین برشون گردونین!
شب بود که رسیدیم اردوگاه. تازه آن جا بود که پیام حاج آقا ابوترابی را شنیدم. گفتند: حاج آقا خیلی از دست ما ناراحت شده، گقته شورش توی همچین شرایطی، اصلاً کار منطقی و معقولی نبوده.
روز بعد فهمیدم شکسته بند ماهری در اردوگاه داریم که از بچه های کردستان است. وقتی شکستگی استخوان مرا دید، گفت: با این که وضع دستت خیلی خرابه، ولی انشاءالله به کوری چشم دشمن و به لطف امام زمان(ع)، دستت خوب میشه.
او با نمک و دنبه و چیز های دیگری که می شد از آشپزخانه تک زد، پماد مخصوصی برای من و مجروح های دست و پا شکسته دیگر درست کرد.
رو حساب این که هیچ داروی بیهوشی ای نداشتیم و ضمناً عراقی ها هم نباید صدای داد و فریادمان را می شنیدند، وقتی که او می خواست استخوان های شکسته را جا بیندازد، پارچه ای می چپاندیم توی دهان مان تا همه فریاد ناشی از درد را در خودمان بریزیم.
بین اسرا دکتری هم داشتیم به نام حسین که از آدم ها بامعرفت بود. هر کاری از دستش بر می آمد، برای بچه ها می کرد. او دو تکه چوب دو طرف دست من گذاشت و دورش را باند پیچاند و به اصطلاح آتل بندی کرد.
درست 20 روز بعد، دست من کاملاً خوب شد؛ این در حالی بود که دکتر حسین و آن شکسته بند کرد می گفتند: پنج، شش ماه وقت لازمه تا استخوان دستت جوش بخوره؛ تازه اونم اگر کاملاً و خوب جا افتاده باشه.
این لطف الهی همیشه شامل حال همه اسرا بود؛ همه اسرایی که می خواستند به دین و آیین شان پایبند باشند.