گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ اگر روزی کسی سراغ صبورتر از سنگ صبور را گرفت، بگویید: در اردوگاه اسرای ایرانی در عراق پیدا می شد. باز اگر زمانی کسی از راضی ترین ها به قضای الهی پرسید، بگویید: در اردوگاه اسرای ایرانی در عراق فراوان بودند.
همان ها که رهبر معظم انقلاب اسلامى در27 مرداد ماه 1377 در وصفشان فرمودند: «ایستادگى و مقاومت آزادگان سرافراز ما در طول سالهاى سخت اسارت، ملت ایران را روسفید و سربلند کرد و ما بازگشت پیروزمندانه آنان به میهن اسلامى را حادثهاى مىدانیم که دست قدرت الهى آن را رقم زد. بنابراین یکایک ملت ایران باید این خاطره و خاطرات شبیه آن را زنده نگهدارند و آنها را قدر بدانند.»
در ادامه به مناسبت 26 مرداد ماه، سالروز بازگشت آزدگان به گوشه ای از خاطرات هشت سال و نیم اسارت آزاده سرافراز «شکرالله احمدزاده چالشتری» از کتاب «روزهای بلند انتظار» می پردازیم.
30 سانتی متر جا، 2 پتو، یک جفت دمپایی و 8 سال اسارت
اردوگاه عنبر واقعاً یک مرغدانی کوچک بود. فضای خوابِ هر نفر کمتر از 30 سانتی متر بود؛ چیزی به اندازه ی یک موزاییک. همان ابتدای ورود به عنبر دو تخته پتو به ما دادند که تمام هشت سال و اندی دوران اسارتم را با آنها سر کردم. روزهای پایانی واقعاً نمی دانستم به آنها باید پتو گفت یا پارچه. یکی از پتوها زیرانداز بود و دیگری روانداز. از بالش هم خبری نبود. بالش ها یک جفت دمپایی بود که زیر سر می گذاشتیم. شب ها رأس ساعت 9 خاموشی برقرار می شد و تا 8 صبح ادامه داشت. با آغاز خاموشی اُسرا از فرصت پیش آمده استفاده می کردند و ساعاتی را به دعا و نیایش، خواندن قرآن و نمازهای مستحبی و قضا می پرداختند. روزها اردوگاه با بیداری زنده بود و شب ها با مناجات.
ساعت 8 صبح در حدود 15 دقیقه برای هواخوری از آسایشگاه خارج می شدیم و بعد از آن با کتک دوباره به آن جا بر می گشتیم و درها تا فردا بسته می شدند. شده بودیم مرغ های مرغداری های صنعتی که در قفس اسیر بوده اند. البته خوشا به حالِ مرغ ها. بالاخره بعد از یک دوره ی کوتاه، از قفس برای همیشه خارج می شدند ولی ما بیش از 8 سال در آن جا هم اسیر بودیم و هم مجوس.
بازجویی، عصبانیت، زیرکی و شماتت
وقتی سرتیپ دوم اطلاعات و عملیاتِ عراقی مانند دفعه های قبل برای پرس و جو و کسبِ اطلاعات محورهای مختلفِ جنگ، قصد استنطاق یکی از بچه های بسیجی را داشت، بعد از پاسخ او رنگ از چهره اش پرید.
ماجرا از این قرار بود که وقتی عراقی ها معمولاً با توجه به سمت و با محوری که اُسرا در آن جا به اسارت درآمده بودند، از ویژگی های آن محور پرس و جو می کردند، ما متوجه این نکته می شدیم که یا عراقی ها در آن محور آسیب پذیر هستند و یا قصد دارند تا حمله ای را تدارک ببینند. با این پیش زمینه، بچه ها معمولاً یا از پاسخ دادن طفره می رفتند یا به پاسخ های کلی و مبهم بسنده می کردند.
آن روز وقتی آن بسیجی جوان را به خیال این که اطلاعات ذی قیمتی از محوری در جنوب دارد، برای بازجویی برده بودند، صالح، یکی از ایرانی های اسیری که زبان عربی را خوب میدانست هم به عنوان مترجم پیش تیمسار عراقی برده بودند. وقتی سرتیپ عراقی از جوان بسیجی درباره ی آن محور از اسیر سؤال کرد، جوان بسیجی در پاسخ نام آن محور را بُرد. با شنیدن نام محور، چهره ی سرتیپ درهم شد و سگرمه هایش را به هم کشید و رو به بسیجی کرد:
- وضعیت نیروهای عراقی در آن محور چگونه بود؟
تا این را صالح پرسید، جوان بسیجی با زیرکی هر چه تمام تر رو به تیمسار کرد:
- جناب تیمسار! البته ما کسی را از نیروهای عراقی ندیدیم، ولی چند تانک عراقی را دیدیم که در مسیر در حالی که می سوختند، رها شده بودند.
وقتی صالح این جملات را به عربی ترجمه کرد، رنگ از چهره ی سرتیپ عراقی پریده بود. این پاسخ اعصابش را خراب کرده بود. البته آن بسیجی از سرتیپ کتک مفصلی خورد، ولی بعد از فروکش کردن عصبانیتش آن طور که بعداً صالح برای ما تعریف کرد، رو به نیروهای عراقی کرد و فریاد زد:
- شما بی لیاقت ها با آن همه امکانات و تجهیزات جنگی، وقتی صدای اولین تکبیر ایرانی ها را شنیدید، پا به فرار گذاشتید. خاک بر سرتان.
دوباره عصبانیتش به اوج رسید. در همین موقع به جان یکی دو نفر از سربازان عراقی افتاد و شروع به ضرب و شتم آنها کرد و در پایان افزود:
- کتک و توهین سزاوار شماست!
علی اکبر، اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسراً، ابوترابی و جانی دوباره!
هر چه تلاش می کرد، نمی توانست گوسفندهای جدا شده را به گله بازگرداند. با هر زحمتی که بود، این کار را کرد و وقتی به گله رسید، چند گوسفند دیگر از سوی دیگری از گله جدا شدند. دوباره تلاش کرد و پس از هر بار موفقیت، گروه دیگری از گوسفندها از گله جدا میشدند. خستگی امانش را بریده بود. دیگر طاقت نداشت. از ناراحتی سر بر زانو نهاد و چشمانش را بست:
- چرا ناراحتی؟
با شنیدن صدا سر برگرداند. زنی را دید که دوباره همان سؤال را از او پرسید. برایش عجیب بود. از چهرهی زن نور می بارید و در آن حال تمام دردِ دل را گفته بود.
- ناراحت نباش. فردا علی اکبر را به کمکت می فرستم.
با گفتن این جمله، دوباره سکوت و تاریکی حکم فرما شد. قلبش به شدت میتپید. عرق سردی پشتش را خیس کرده بود. به سختی نفس می کشید. از خواب بیدار شد و نشست. نگاهی به اطراف کرد. آسایشگاه تاریک و خاموش بود و همه ی اسیران خواب بودند. مدتی بود که نظم و ترتیب حاکم بر اردوگاه از دستش خارج شده بود. بین اسیران دودستگی پیش آمده بود. این اوضاع داشت دلِ دشمن را شاد می کرد. عراقی ها هم از فرصت استفاده کردند و ضمن ضرب و شتم اُسرا، جیره ی غذایی را هم کاسته بودند.
وقتی خوابش را برای ما تعریف کرد، همه دلداریش می دادند که انشاءالله اوضاع درست می شود، ولی در عمل اوضاع داخلی اردوگاه هر روز بدتر از روز قبل می شد. هنوز دقایقی از بیدارباش صبح و هواخوری در محوطه ی آسایشگاه نگذشته بود که خبر ورود سه اسیر جدید در همه جا پیچید. ارشد اردوگاه وقتی از نام و نشانِ آنها پرسید، خشکش زده بود. به زحمت آب دهانش را قورت داد و از نفر سوم دوباره درباره ی نام و نشانش پرسید.
- علی اکبر ابوترابی هستم.
علی اکبر ابوترابی همان روحانی آزاده ای بود که با آمدنش جانی دوباره به کالبد اردوگاه دمید. خیلی زود اختلافات رفع شد و زعامت او به اردوگاه نظم و ترتیبِ دوباره ای بخشید.
پاره های پاکت سیمان، قرآن مقوایی و هزاران بار صلوات
... الذی یوسوس فی صدور الناس. من الجنة و الناس.
با اتمام نگارش این آیه های سوره ی ناس، خطاط قرآن که از اسیرانِ خوش خط بود، صلواتی فرستاد و همه ی بچه ها هم چند بار صلوات ختم کردند.
- این هم صد و بیستمین حزب قرآن.
وقتی آخرین حزب قرآن را هم کتابت کرد، منظره ی جالبی به وجود آمده بود. این قرآن از معدود قرآن هایی بود که نفاستش نه به خط و تذهیب آن بود و نه به قَطاعی و صحافی آن، نه مُذهب بود و نه جوهر الوان با شنجرف و حل کاری. نفاست این قرآن به عشق و شوری بود که دست به دست هم داده بود و آن را به انجام رسانده بود؛ عشقی که نه از ترس می ترسید و نه از کمبودها رنج می برد. این قرآن روی برگ های پاکت سیمان، رویه ی نازک مقوای کارتن ها و کاغذهای نامرغوب بسته بندی ها کتابت شده بود و حزب حزب صحافی و ته بندی شده بود.
راستی یادم رفت بگویم که کار آموزش روخوانی و تجوید قرآن پنهانی و به دور از دید عراقی ها انجام می شد. در آسایشگاه هیچ قرآنی وجود نداشت. حتی یک روز وقتی که بچه های ایرانی مکرراً از بازرسان سازمان صلیب سرخ جهانی تقاضای حداقل یک جلد قرآن کرده بودند، سربازان عراقی همان یک جلد قرآنی را که بازرس صلیب سرخ می خواست به ایرانی ها هدیه بدهد، از او گرفته بودند.
بالاخره بعد از تکاپوی زیاد، عراقی ها با شرط و شروطی پذیرفتند که آن یک جلد قرآن را به ما بدهند:
- اگر روحانی یا پاسدار در بین شما قصد تحریک دارد، به ما گزارش بدهید. تجمع نداشته باشید. هر چه از شما خواستیم، اطاعت کنید.
لحن درخواست عراقی ها اگر چه خیلی سخت گیرانه به نظر می آمد، اما ظاهراً فقط برای خالی نبودن عریضه بود.
اگر بگویم آن قرآنی که بچه ها از روی قرآن اهدایی کتابت کرده بودند، پر استفاده ترین قرآن تاریخ بوده است، گزاف نگفته ام.