در سال 54، ما که چهارده سال داشتیم، گچ به دست سعی میکردیم. روی دیوار کوچهها شعار بنویسیم. آن سالها، اوج اقتدار رژیم پهلوی بود. ابتدا میخواستیم بنویسیم مرگ بر شاه. اما به این نتیجه رسیدیم که....
گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»؛ شهید محبوبه دانش آشتیانی یکی از شهدای سرخ هفده شهریور خونین سال 1357 است. او در نوجوانی، به عنوان یک دختر مبارز و مسلمان به صفوف فشرده مردم مسلمان ایران پیوست و در تظاهرات پر شکوه علیه رژیم شاه به شهادت رسید. زندگی محبوبه مبتنی بر تربیت اصیل اسلامی و برگرفته از فرهنگ عمیق اسلامی بود.
او در صف اول حرکتهای دانشآموزی و اسلامی قرار داشت. سال دوم دبیرستان آخرین سال تحصیلی بود که نام محبوبه، دانشآموز سنگر علم و مبارزه ر ا برای همیشه ثبت کرد.چند سال بعد نیز نامزد(شهید حسن اجاره دار) و پدر بزرگوارش (شهید غلام رضا دانش) نیز در حادثه هفتم تیرماه سال ۱۳۶۰ش به شهادت رسیدند و با خون خود انقلاب اسلامی را بیمه کردند.
یکی از دوستان شهید محبوبه دانش (خانم آیت اللهی) که آخرین کسی بوده که او را قبل از شهادتش دیده،محبوبه را برایمان اینگونه به تصویر می کشد...
عمر چه زود میگذرد. انگار همین دیروز بود و مدرسه راهنمایی رفاه و جمع چند نفره ما دخترها به رهبری محبوبه دانش آشتیانی. محبوبه کلاس دوم راهنمایی بود و ما برخی دوم و بعضی هم سوم راهنمایی، سال 1353 بود.
ظهر پنجشنبه که مدرسه تعطیل میشد، چند نفری مدرسه میماندیم و بحث سیاسی داشتیم. اعلامیههایی را هم که علیه رژیم پهلوی نوشته شده بودند و به دستمان میرسید، میخواندیم.یادم هست یک روز محبوبه جزوهای را آورده بود که بسیار مفصل بود و خیلی هم ریز نوشته شده بود تا حجم کمی داشته باشد و بتوان راحت آن را همراه برد. او برایم تعریف کرد که چطور تمام شب را بیدار مانده و با عینک ذرهبینی مادربزرگش از سر تا ته آن اعلامیه را خوانده است.
عجیب دختری بود محبوبه.دنیای بیکرانی از شور و حرکت. سیلی بود خروشان. تازه الفبای مسائل سیاسی را آموخته بودیم که او با دبیر شیمیاش صحبت کرده و از او خواسته بود در کتابهای دانشکدهاش جستجو کند و مطالبی را بیابد که بتوانیم براساس آنها ساخت مواد منفجره را بیاموزیم. او معتقد بود که نهایتاً باید با رژیم شاه مبارزه مسلحانه کرد و از هم اکنون نیاز به آموزش هست. تابستان که شد، یک تفنگ اسباببازی خرید که برای نشانهگیری خوب بود و ما را تشویق میکرد تا با آن تمرین کنیم. میگفت وقتی که اسحله به دست گرفتیم تا رژیم پهلوی را ساقط کنیم، این تمرینها به کارمان میآیند.
ظاهراً کوچک بود. دختری سیزده ساله بود، ولی آن قدر سریع طی طریق میکرد که سیسالهها هم به پایش نمیرسیدند. درباره انقلاب چین، کوبا، جنگ ویتنام و... کتابهایی را مطالعه و خواندن آنها را به ما سفارش میکرد. تأکید فراوان داشت تا از نظر اعتقادی قوی بشویم. میگفت یک مسلمان باید اطلاعات عمیقی داشته باشد.
همت او منجر به آن شد تا ما در جمع چند نفرهمان با راهنمایی یکی از دبیرانمان که شاگرد با واسطه شهید مطهری محسوب میشد، روی قرآن کار کنیم. بین خودمان تقسیم کار میکردیم. چند نفر تفسیرالمیزان میخواندیم و چند نفر مجمعالبیان.
اگر برایمان امکان داشت به تفاسیر دیگر هم مراجعه میکردیم. هر هفته با هم جلسه داشتیم و حاصل مطالعات خود را با دیگران در میان میگذاشتیم. این بحثها با راهنمایی دبیرمان جمعبندی میشدند. و قرار مطالعه تفسیر آیات هفته آینده را میگذاشتیم، سپس اطلاعاتمان را با هم تبادل میکردیم. هنگامی که مدرسه رفاه توسط ساواک تعطیل شد، جلسات را در منزل یکی از دوستان تشکیل میدادیم.
عمده فعالیت ما در آن زمان، صرف تقویت اعتقادات دینی و رشد اطلاعات سیاسی میشد و این کلاسها انصافاً در رشد معلومات ما تأثیر بسیار داشتند. در سالهای 55 و 56 در آن جلسات، انحرافات سازمان مجاهدین مورد بحث و بررسی قرار گرفتند، در حالی که بسیاری، تازه سالها بعد متوجه التقاط آنها شدند.
در سال 54، ما که چهارده سال داشتیم، گچ به دست سعی میکردیم. روی دیوار کوچهها شعار بنویسیم. آن سالها، اوج اقتدار رژیم پهلوی بود. ابتدا میخواستیم بنویسیم مرگ بر شاه. اما به این نتیجه رسیدیم که بهتر است مطالب مفیدتری را بنویسیم.قرار شد یکی سر کوچه نگهبانی بدهد و دیگری مراقبت ساختمانها باشد تا کسی از پنجرهها ما را نبیند. نفر سوم هم روی دیوار، ساعت و موج رادیوهایی را که علیه رژیم پهلوی برنامه پخش میکردند، مینوشت. قصد ما این بود که اگر مردم ساعت و موج مثلاً رادیو «روحانیت مبارز» را بدانند و به برنامههای آن گوشت بدهند، کار هزار مرگ بر شاه را میکند.
حدود سه سالی، سیر مطالعاتی ما ادامه پیدا کرد و هر یک از ما دختران، در مدرسه با تعدادی دیگری از دانشآموزان ارتباط پیدا کردیم و کوشیدیم تا آنچه را که آموخته بودیم، برای دیگران هم نقل کنیم. کتابها و نوارهای شهید مطهری، دکتر شریعتی، رهبر معظم انقلاب آیتالله خامنهای، جلال آل احمد و... به سرعت دست به دست میگشتند. آن هم با چه زحمتی! بسیاری از این کتابها ممنوع بودند و همراه داشتن آنها خطرناک بود و ما با زحمت فراوان، این کتابها را رد و بدل میکردیم. گاهی هم اعلامیهها را در کیف مدرسهمان جاسازی میکردیم و به همدیگر میدادیم.
هر جا هم که سخنرانی یک خطیب خوب برگزار میشد، تلفنی با اسم رمز به همدیگر خبر میدادیم که مثلاً امشب دکتر مفتح یا دکتر شریعتی یا... برنامه دارند. عمده این برنامهها در ماه رمضان یا محرم و در مساجدی چون مسجد قبا یا حسینیه ارشاد و یا مسجد هدایت یا جلیلی و..برگزار میشدند که متأسفانه بعد از چند جلسه، مأموران ساواک، سخنرانی را تعطیل میکردند و به دنبال دستگیری سخنران بودند. ما هم سریعاً و بدون آنکه به روی خودمان بیاوریم که چرا به آنجا آمدهایم، به خانه برمیگشتیم.
در تمام این برنامهها، محبوبه مشوق اصلی و نیز مدیر و برنامهریز بود و جالب اینکه او از همه ما، یک سال کوچکتر بود. خدا رحمت کند پدربزرگوارش را که مدتی پس از شهادت محبوبه، در فاجعه انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی شهد شهادت نوشید. او پس از شهادت محبوبه میگفت، «محبوبه هفده سال بیش نداشت، ولی من او را مانند فردی چهل ساله میدیدم.»
محبوبه در نظر همگان، دنیایی شگرف بود. رحمت بیکران الهی شامل حالش باد که دریایی از تحرک بود و سراپای وجودش عشق به آموختن و برای آنکه مطابق آنچه که میآموزد، عمل کند. ارادهای عظیم داشت. سرا پا صفا بود و اخلاص.
نگاه زیبا و معصومش همواره آکنده از ایمان و اخلاص بود. آنچه در جمع ما دختران نوجوان جایی نداشت. دنیا بود و مظاهرش. میکوشیدیم تا آنجا که میسر است، ساده بپوشیم، در خوراک به اندک اکتفا کنیم و مابقی اوقات را نه در حرکت که در حال دویدن به سوی خدا باشیم. هر چه بود، این جمع، محصول همت بزرگوارانی چون شهید باهنر و شهید رجایی بود که مکرراً میگفتند، «شما دخترهای مدرسه رفاه را با این شعار تربیت میکنیم: سادهپوش، ساده نوش، و سختکوش» و محبوبه مصداق آشکار این شعار بود.
محبوبه همیشه تمیز بود و آراسته. نظافت و ادب او وقتی به جمال ظاهریاش اضافه میشد، الحق که انسان را وا میداشت تا ناخودآگاه بگوید،؟«تبارک الله احسن الخالقین» در درس مدرسه هم همیشه نمراتش عالی بودند و البته بخشی از موفقیت خود را مدیون هوش سرشارش بود و بخشی را هم مدیون همت خود، مادر و پدر خوب و با ایمانش نیز نقش فراوانی در شکلگیری شخصیت او داشتند.
کلاس دوم دبیرستان بود که با من صحبت کرد و گفت، «مدتی است در یکی از کتابخانههای مساجد جنوب شهر مسئولیتی را به عهده گرفتهام» و پیشنهاد کرد من هم در آنجا مشغول خدمت شوم.کتابخانه مسجد حمام گلشن در چهارراه مولوی، با حضور چند جوان با اخلاص حزب اللهی، رونق عجیبی گرفته بود. حضور محبوبه در بخش دختران این کتابخانه سبب شده بود که دختران محروم محله نیز در آنجا جمع شوند. یادم میآید که چقدر محبوب دلهای دختران کوچک و بزرگ این کتابخانه بود. «محبوبه خانم» ورد زبان همه بچههای آنجا شده بود.
اخلاص محبوبه، به رغم مشغله تحصیل، او را از بالاترین مناطق شهر تهران (قیطریه) تا پایینترین بخش آن (محله سید اسماعیل) میکشاند. با اتوبوس میآمد و با اتوبوس برمیگشت و با شور و نشاطی زایدالوصف، در خدمت به محرومین آنجا میکوشید. گاهی آن چنان غرق تلاش بود که نمیفهمید زمان انجام کار مدتی است که سپری شده است و موقع بازگشت به خانه. شب شده بود و تاریک. میگفت گاهی اوقات از بعضی از کوچههای بالا شهر که میگذرم، صدای عربده مردان مست، وحشت زدهام میکند. به همین دلیل سخت مراقبت میکنم که نفهمند یک دختر جوان هستم.
وجود محبوبه در آن مسجد منشأ برکات فراوان بود. ذهن بسیار خلاقی داشت و دائماً طرحهای نو میداد و ما که از او بزرگتر بودیم، برنامههایش را اجرا میکردیم. کتابها دست به دست میگشتند. بچهها در جمعهای مختلف زیر دبستانی، راهنمایی و دبیرستانی برنامه مطالعاتی و نقد کتاب داشتند. کتابهای خوب را دستچین میکردیم و میشد موضوع تئاتر تعدادی از دختران.
دخترهای خوب آنجا هم با مشاهده محبوبه سر تا پا انرژی شده بودند. نه فقط آنها که هر کسی با محبوبه دمخور میشد، شرمش میشد خسته شود. نگاه به محبوبه، همه ما را سر شار از انرژی میکرد. تئاتر زیبای دختران آنجا هیچ وقت یادم نمیرودکه نشان دادند مسلمین برای یاری پیامبر(ص) چه زجرها کشیدند. دخترها چقدر خوب نشان میدادند که بلال حبشی چه شکنجههایی را تحمل کرد. ولی دست از اعتقاد خود برنداشت. شاگرد محبوبه، زیر شکنجه مشرکان با صلابتی میگفت، «احد! احد!»
عصر شانزدهم شهریور بود که تلفن زد و پرسید، «چرا امروز نیامدی؟» منظورش شرکت در نماز جماعت عید فطر به امامت شهید مفتح بود و بعد تأکید کرد که فردا حتماً بیا. منزل ما نزدیک میدان ژاله (شهدا) بود.
قرار بود مردم در ساعت 8 روز جمعه 17 شهریور در میدان ژاله تجمع و علیه رژیم پهلوی تظاهرات کنند. ملت، مطیع امام خمینی بود که فرمان داده بودند اعتراض خویش را علیه شاه، علنی کنیم. محبوبه سخت مأموم امام خود بود و پیوسته تأکید میکرد، «امام فرمودهاند...» و ما به یقین در مییافتیم که چه باید بکنیم.
ساعت 7 صبح بود که برادرم مرا صدا زد و گفت، «دوستت دم در منزل با تو کار دارد.» وقتی خوابآلوده پشت در رفتم. محبوبه را دیدم. آن روز چه نوری در چهرهاش بود و چه صفایی در حرکات و سکناتش. سراپای وجودم شرم شد. یک ساعت به شروع راهپیمایی مانده بود و من هنوز خواب بودم. در حالی که محبوبه این همه راه را طی کرده بود و خود را به آنجا رسانده بود.
گفتم، «چقدر زود آمدی. تظاهرات یک ساعت دیگر شروع میشود.» گفت، «احتمال میدادم خیابانها را ببندند و نگذارند مردم خودشان را به میدان ژاله برسانند و من از این توفیق بیبهره بمانم.» او را به داخل منزل دعوت کردم تا خودم هم آماده شوم و در ساعت 8 به میدان ژاله برویم. برایش صبحانه آوردم، نخورد. فهمیدم روزه است. دوست داشت اگر شهید میشود، با دهان روزه به لقای خداوند بپیوندد.
کمکم صدای همهمه مردم از جلوی در منزل شنیده شد. من رفتم لباس بپوشم که محبوبه طاقت نیاورد و زودتر رفت تا به جمع تظاهرکنندگان بپیوندد. طبق معمول، لایق نبودم همپای او باشم. وقتی آماده شدم که از خانه بیرون بروم، دیدم در باز شد و مردم که گاز اشکآور، چشمهایشان را میسوزاند، وارد خانه شدند و با آب حیاط منزل ما صورتشان را شستند.
از خانه بیرون زدم و همراه با جمعیت مشغول شعار دادن شد. هر چه جلوتر میرفتیم. بر جمعیت افزوده میشد و حضور ما زنان، مردان را هم شجاعتر میساخت. مدتی نگذشت که سنگینی دستی را بر شانهام حس کردم. به پشت سر نگاه کردم. محبوبه بود. با خنده گفت، «ببین! وقتی که گاز اشکآور پرت میکنند، باید سریع بپری بالا و آن را در دست بگیری و با سرعت به سمت مأموران رژیم بیندازی. این جوری، گاز بین خود آنها پخش میشود و ضررش به آنها باز میگردد.» طبق معمول، باز هم مشغول آموزش بود که ناگهان صدای هلیکوپتری را بر بالای سرمان و بعد هم رگبار مسلسل آن را شنیدیم. روبروی ما یک تانک بود و سربازان مسلح صف بسته بود. در صفوف جلوی تظاهرکنندگان، زنان بودند که همگی نشسته بودند و مردان پشت سر آنها مشغول شعار دادن بودند. ناگهان تیراندازی از روبرو شروع شد. مردم به هر سو میدویدند. در اینجا بود که محبوبه را گم کردم. به کوچهای خزیدم و پس از چند ساعت، از میان اجساد شهدا و مجروحین گذشتم و به خانه برگشتم.
راستی که آن روزها چه صحنهها و چه عبرتهایی را که شاهد بودیم. یادم نمیرودکه دو نفر بدن جوان حدوداً بیست سالهای را از روی زمین بلند کرده بودند و میدویدند. تیر به سر جوان خورده بود و خون فوران میکرد. جوان در همان حال، دست خود را مشت کرده بود و فریاد میزد، «درود بر خمینی.»
مردم، مجروحان را بلند کرده بودند و میبردند، زیرا میدانستند در صورتی که به دست مأموران رژیم بیفتند، مرگ آنها حتمی است. بیشتر خانههای آن منطقه، پر از جمعیت بود. با شروع تیراندازی، مردم در خانههایشان را باز کرده و تظاهرکنندگان را پناه داده بودند. بعدازظهر بود که یکی از بستگان زنگ زد و گفت مسجد نزدیک منزل آنها در چهارراه کوکاکولا، پر از جنازه شهید است و در میان آنها جنازه دختری دیده میشود. پس از چند ساعت متوجه شدم که جنازه متعلق به محبوبه است.
چندی بعد فهمیدم هنگامی که با شروع رگبار، من به خانهای خزیدم. محبوبه در همان کوچه پایینتر به جمع شعاردهندگان پیوسته و به تظاهرات ادامه داده بود. مردان به او اعتراض کرده بودند که خانم شما برو. صلاح نیست که یک زن در این موقعیت اینجا باشد و او پاسخ داده بود، «مگر ما زنها با شما مردان تفاوتی داریم؟»
سرانجام محبوبه هدف تیر دشمن قرار میگیرد و تیری مستقیماً به قلب پاک او مینشیند و او در روز جمعه پس از ماه رمضان و با دهان روزه، به لقاءالله میپیوندد.
شهادت محبوبه وجودی بسیاری را مالامال از درد ساخت؛ از جمله بچههای مسجد حمام گلشن. سر تا پای مسجد شده بود ناله محبوبه! محبوبه! این دختر هفده ساله، چه زیبا به هر کسی متناسب با حالش رسیدگی کرده بود. هم کودکان به او عشق میورزیدند و هم پیرزنها او را دوست داشتند. محرومینی که از محبت و رسیدگی مخفیانه او نیز برخوردار شده بودند، جگرشان سوخته بود و سخت میگریستند.
سالها گذشته است و هنوز یاد محبوبه در ذهن بسیاری زنده است. چشمان عسلی و زیبایش که از فرط ایمان و شور و نشاط، برق میزد، لبهای چون غنچهاش که هر گاه به کلام باز میشد، صدها گل سخن پر معنا از آن میریخت. او که لحظهای آرام و قرار نداشت. در مجلس محرومان پیوسته بلوز بلند و شلواری بر تن داشت و در سایر اوقات مانتو و شلواری و چادر بر سر.
این انقلاب صدها هنر داشت و یکی هم دستچین کردن آدمیان بود. آنان که رستگار شدند و خوشا به سعات هر کسی که زودتر به این صف پیوست. آنان مصداق آیه، «السابقون السابقون اولئک المقربون» شدند. خوشا به سعادت محبوبه که در زمره مقربان جای گرفت. منبع : ماهنامه شاهد یاران شماره 27